گفت‌وگو با چند سالمند که خانه‌شان خانه سالمندان است

همین بغل تهران؛ جایی که پول بی‌ارزش است

جام جم سرا- در یکی از شمالی‌ترین مناطق تهران، ساختمان سفیدرنگ و زیبایی وجود دارد که در کل خیابان چشم‌نوازی می‌کند. شماره پلاک‌ها را دنبال می‌کنم و می‌بینم مرکز نگهداری شبانه‌روزی از سالمندانی که دنبال آن می‌گردم درست‌‌ همان ساختمان چشم‌نواز است که از ابتدای خیابان توجهم را جلب کرده است.
کد خبر: ۷۹۲۲۸۹
همین بغل تهران؛ جایی که پول بی‌ارزش است

در دل این خانه سفید و رویایی آدم‌هایی زندگی می‌کنند که عموما متمول، تحصیل‌کرده و البته با خانواده هستند اما هر کدام به‌ دلیلی مرکز توانبخشی و نگهداری از سالمندان آرام را به‌عنوان خانه دوم خودشان انتخاب کرده‌اند؛ جایی که نه پول‌های زیادشان رخوت تنهاییشان را چاره می‌کند و نه حساب‌های بانکی برایشان جای مهر فرزندانشان را می‌گیرد.


به خانه تنهایی خوش آمدید

بعد از فشردن زنگ و معرفی خودم مدتی طول می‌کشد تا در باز شود. پله‌های حیاط را می‌گیرم و بعد از گذر از آبنما به در ورودی می‌رسم. یکی از افرادی که آنجا ایستاده راهنمایی‌ام می‌کند تا کفش‌هایم را در بیاورم و وارد سالن اصلی شوم.
امروز روز استخدام در مرکز است و چند خانم در لابی نشسته‌اند. دیوارهای سفید، پرده‌ها و ستون‌های بنفش و زمینی که از سفیدی برق می‌زند و کارمندانی که همه لباس‌های یاسی‌رنگ پوشیده‌اند و مشغول به‌کار هستند تمام چیزی است که در زمان ورود مشاهده می‌کنم. تا قبل از رسیدن به اتاق مسئول خانه سالمندان و صحبت با او در خصوص بیماران، متوجه میز ناهاری می‌شوم که بعد از پله‌های ورودی خانه سالمندان قرار گرفته و جند نفر دور آن نشسته‌اند‌.


پسر جوانی که عینک سیاهی به چشمانش زده و‌ از عدم‌بینایی رنج می‌برد مجلس را به‌ دست گرفته و درخصوص آلزایمر برای ساکنان خانه سالمند صحبت می‌کند. حرف‌هایش آنقدر علمی و دقیق است که حیفم می‌آید گوش ندهم؛ درست برعکس کسانی که دور میز‌ نشسته‌اند و اصلا حال و حوصله شنیدن حرف‌هایش را ندارند و هر کدام مشغول انجام کار خاصی هستند.
دقایقی بعد از صحبت با مدیر مرکز با سرپرستار گیلکی به اتاق تعدادی از بیماران می‌روم و با آن‌ها درخصوص اینکه چرا در این مرکز هستند به گفت‌وگو می‌نشینم.


آقای مهندس! شما کجا، اینجا کجا؟

به سمت اتاقی می‌روم که در طبقه همکف است. صدای تلویزیون بلند است و مردی که روبه‌روی آن خوابیده مشغول نگاه‌کردن برنامه‌ای که از تلویزیون پخش می‌شود. سرپرستار به من می‌گوید که او به زبان انگلیسی و فرانسه تسلط دارد و یکی از تحصیل‌کرده‌های این مرکز است. به او می‌گوید که آمده‌ام تا گپ کوتاهی با هم بزنیم و او با لبخند و گفتن جمله «دتز گود» به سؤالات من پاسخ می‌دهد.
شرط اولش این است که فامیلی‌اش را منتشر نکنیم. ‌ متولد ۱۳۱۰ است و جزو تحصیل‌کرده‌های آمریکاست. رشته مهندسی نفت و گاز خوانده و نزدیک به چند‌ ماه است که در مرکز سالمندان زندگی می‌کند. وقتی درباره جوانی‌اش می‌پرسم شروع می‌کند به صحبت‌کردن و لابه‌لای صحبت‌هایش از جملات انگلیسی هم استفاده می‌کند:
«جوانی من دورانی بود که انگلیس‌ها شروع کرده بودند به استعمار نفت و گاز ما؛‌‌ همان موقع بود که تصمیم گرفتم در رشته‌ای درس بخوانم که به صنعت نفت کمک کند. برای درس‌خواندن به آمریکا رفتم. سال ۱۳۳۰ ازدواج کردم و برای ادامه درسم این ‌بار به همراه خانواده به آمریکا رفتم. بعد از گرفتن مدرک به ایران برگشتم و در پالایشگاه آبادان مشغول به کار شدم. البته یکی از پسر‌هایم موقع برگشتن آمریکا ماند تا درس بخواند و الان هم همانجاست».
خودش را روی تختش جابه‌جا می‌کند. او جزو افرادی است که در این مرکز از تخت‌هایی با ویژگی‌هایی خاص استفاده می‌کنند. ‌این طور ادامه می‌دهد: «عروس و پسر بزرگم مهدی در پایتخت آمریکا زندگی می‌کنند و احمد پسر کوچک‌ترم در یکی از شهرهای دیگر آمریکاست و آن‌ها با هم رابطه خوبی دارند. در تهران یک دختر دارم که تا چند وقت پیش به دیدنم می‌آمد و الان دیگر نمی‌آید. همسرم درگیر زندگی است و وقت نمی‌کند به من سر بزند. او بیشتر برای دیدن بچه‌هایم به سفر می‌رود».
از او می‌پرسم شما که اینقدر تحصیل‌کرده و سرحال هستید و از نظر مالی جایگاه خوبی دارید، چرا به اینجا رسیدید؟! صدای تلویزیون را کم می‌کند. یک‌بار دیگر سؤالم را می‌پرسم و جواب می‌دهد: «من خودم خواستم بچه‌هایم جای دیگری درس بخوانند‌ اما فکر نمی‌کردم که نتوانم آن‌ها را ببینم. به‌نظر من پول خوشبختی نمی‌آورد؛ هر چند نداشتنش هم ممکن است یک نفر را دچار مشکلاتی کند، اما چیزی که واضح است اینکه پول در سن پیری برای من نتوانست کاری بکند و خوشبختی زیادی نیاورد».
دیگر حال و حوصله‌ای برای پاسخ‌های بعدی ندارد و مشغول نگاه کردن به تلویزیون می‌شود.


۶۰سال کار کردم اما...

برای دیدن آقا عزت‌ باید یک طبقه بالا برویم. در اتاقی که تمام پنجره‌ها، تخت و دیوار آبی‌رنگ است مردی کلاه به سر نشسته و مشغول خوردن ناهار است. به همراه یکی از آقایانی که در مرکز کار می‌کند وارد اتاقش می‌شوم. نگاهی می‌کند و با حالتی غمگین می‌پرسد: «می‌خوای مامانت رو بیاری اینجا، اومدی ببینی چطوریه؟» و بعد شروع می‌کند به توضیح‌دادن و حدس‌زدن اینکه چرا یک دختر جوان به مرکز نگهداری سالمندان مراجعه کرده است.
یک صندلی نزدیک تخت خودش می‌گذارد و می‌گوید: «اینجا بنشین سؤال‌هایت را بلند بپرس، گوشم نمی‌شنود».
از او می‌خواهم خودش را معرفی کند؛ توضیح می‌دهد: «۹۲سالم است و چندین شغل داشته‌ام. ۲۰سال دبیر بودم، ۲۰سال در مرکز کارگزینی هلال احمر کار کردم و نزدیک به ۱۶سال در بیمارستان تهران رئیس کارگزینی بودم».
آقا عزت‌ با اینکه سن زیادی دارد، به گفته خودش تا همین ۲سال قبل سر پا بود‌ و به کسی نیاز نداشته که کار‌هایش را انجام بدهد‌ اما اتفاقی در زندگی شخصی او رخ داده که تمام قوای جسمی و روحی‌اش را گرفته است: «۲۳سال قبل همسرم آلزایمر گرفت و من با اینکه برای کارکردن مشکلی نداشتم از بیمارستان تهران استعفا کردم و برای مراقبت از همسرم خانه‌نشین شدم. روزهای سختی را با هم گذراندیم و از اینکه می‌دیدم دیگر توانی برای زندگی‌کردن و به یاد‌ آوردن خاطراتمان ندارد روحیه‌ام را از دست دادم. همسرم مرداد‌ ماه سال گذشته فوت کرد. بعد از فوت او من خانه‌نشین شدم. دیگر انگیزه‌ای برای زندگی‌کردن نداشتم. نزدیک به ۷‌ماه پرستار داشتم اما تنها بودم و این تنهایی آزارم می‌داد؛ به همین دلیل برای گذراندن زندگی‌ام به اینجا آمدم. در خانه را قفل کرده‌ام و آمده‌ام اینجا تا روزهای آخرم را اینجا بگذرانم.»

آقا‌عزت‌ همین‌طور که مشغول غذاخوردن است به باقی سؤالات ما جواب می‌دهد و از چهره‌اش مشخص است هنوز هم فکر می‌کند من قصد دارم مادرم را به خانه سالمندان ببرم و به همین دلیل او را سؤال‌پیچ کرده‌ام. از او می‌خواهم درباره بچه‌هایش توضیح دهد:

والدین در زمانی برای‌ فرزندان خود بدون هیچ منتی و با قلبی پر از عشق زحمت کشیده‌اند و فرزندانشان نباید در چند سال آخر عمر آنها با منت گذاشتن و بداخلاقی آزارشان بدهند

«پسر بزرگم ۵۰سال دارد و در انگلستان زندگی می‌کند. آن زمان که سر پا بودم زیاد به دیدارش می‌رفتم اما بعد از مریضی همسرم و ازدست‌دادن بنیه خودم، او هم کمتر به ایران آمد. از آخرین دفعه‌ای که او را دیدم ۱۵سال می‌گذرد. اما پسر دیگرم هر چند‌ ماه یک‌بار به ایران می‌آید و به من سر می‌زند. زمانی که مادرش فوت کرد و حتی در دوران مریضی هم می‌آمد و از او پرستاری می‌کرد. او عاطفه‌اش بیشتر است. یک دختر در ایران دارم و عروسم. پسری داشتم که چند سال بعد از ازدواجش فوت کرد اما هنوز با عروسم ارتباط داریم و از او حمایت می‌کنیم. عروسم به اتفاق دخترم من را به اینجا آوردند تا همین جا بمانم. ۱۶روز است اینجا هستم و با تمام دلتنگی‌هایی که برای خانه‌ام دارم اما ترجیح می‌دهم اینجا باشم.»
کنجکاو می‌شوم که اگر او ترجیح می‌دهد اینجا باشد، چرا از اینکه فکر می‌کرد من می‌خواهم مادرم را به اینجا بیاورم دلگیر بود: «در خانه هیچ‌کس به من سر نمی‌زد اما اینجا می‌توانم با کسانی که هم ‌سن‌وسال خودم هستند و به قول معروف دنیادیده‌اند صحبت کنم. هیچ‌وقت در زمان جوانی فکر نمی‌کردم کارم به اینجا برسد. من سابقه ۶۰سال کار ‌دارم و به نظرم عاقبتی از این بهتر باید انتظارم را می‌کشید.»


نمی‌خواستم زیر منت بروم

قدیم‌تر‌ها معمولا خانم‌ها را با شغل همسرشان می‌شناختند؛ به یکی می‌گفتند خانم دکتر، به دیگری خانم مهندس. زنی که به‌عنوان آخرین فرد در این خانه سالمندان به دیدنش می‌رویم خانم مهندس است و ظاهرا همسرش از سر‌شناسان این حرفه بوده است. البته او نیازی به‌عنوان شوهرش نداشته چون خودش هم سال‌ها مدیر یکی از مدرسه‌های بزرگ ایران بوده است. ۷۸سال دارد، از تمام آدم‌هایی که در خانه سالمندان حضور دارند وضعیت جسمانی بهتری دارد و به قول معروف سر پاست.
دلیل حضور او را می‌پرسم. این‌طور توضیح می‌دهد: «چند‌ماه قبل زمین خوردم و لگنم شکست. شکستگی از این ناحیه برای جوان‌ها هم سخت است چه برسد به من. روزی که لگنم شکست دکتر گفت باید مراقبت کامل داشته باشم. همیشه از قدیم گفته‌اند انگشتان دست با هم فرق دارند؛ بچه‌ها هم همین‌طورند. من وقتی دیدم دیگر توانی برای گذراندن زندگی خودم ندارم از بین بچه‌هایم به کسی که از همه بهتر بود اعتماد کردم و زندگی‌ام را به او سپردم. کارهای بانکی و مالی‌ام را او انجام می‌دهد. البته این را هم بگویم که بار‌ها امتحانش کرده‌ام و امتحانش را پس داده. مادر‌ها به هزار شکل می‌توانند بچه‌هایشان را بدون اینکه شک کنند امتحان کنند. من مدتی در خانه عروس بودم. با اینکه‌ زن خوبی است اما خودم احساس می‌کردم شأنم پایین می‌آید. نوه‌هایم جوانند. آن‌ها دوست دارند صدای موزیک را بلند کنند یا با لباس راحت در خانه باشند اما حضور من مانعشان می‌شد. برای اینکه اصلا دوست نداشتم به من توهین شود و زیر سؤال بروم، قبل از اینکه اتفاقی بیفتد از دخترم خواستم من را به اینجا بیاورد چون خودش هم ازدواج کرده و شرایط زندگی‌اش اصلا طوری نیست که بتواند از من نگهداری کند. به همین دلیل بود که کارم به اینجا کشید».

خانم مهندس از اینکه به خانه سالمندان آمده دل خوشی ندارد و تنها چیزی که به آن دلخوش کرده این است که چند‌ ماه دیگر بعد از بهبود پیدا کردن لگنش به خانه برمی‌گردد: «‌حسنی که‌ این مرکز ‌ دارد این است که هیچ‌کس برای کاری که می‌کند سرت منت نمی‌گذارد. منت‌گذاشتن، من را بیشتر از هر چیز دیگری آزار می‌دهد. پرستاران و خدمتکاران اینجا چون حقوق می‌گیرند نمی‌توانند سر آدم منت بگذارند و من از این بابت‌ حالم خوب است، اما کاش خانواده‌هایی که پدر و مادر مسن دارند این را بدانند که والدین در زمانی برای‌ فرزندان خود بدون هیچ منتی و با قلبی پر از عشق زحمت کشیده‌اند و نباید در این چند سال آخر عمر با منت گذاشتن و بداخلاقی آزارشان بدهند و کاری کنند که خودشان برای آمدن به خانه سالمندان پیشقدم شوند.» (میترا شکری/ همشهری)

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۳
سید جعفر
Iran, Islamic Republic of
۱۶:۲۹ - ۱۳۹۴/۰۲/۰۷
۰
۰
سلام ، چطور میگی پول بی ارزش است ، بخاطر پول این سالمندان باهاشون با عزت و احترام رفتار میشه ولی اگر پول نداشتن انوقت رفتار و گفتار با اونها طور دیگه ای بود لطفا یك بار دیگه مطلبی رو كه خودت نوشتی بخون و عنوانش رو برعكس بنویس .
حمید كلباسی
Iran, Islamic Republic of
۱۸:۴۰ - ۱۳۹۴/۰۲/۰۷
۰
۰
پیری چه خرابیست كه تعمیر ندارد ، ویران شود آن خانه كه یك پیر ندارد . سالمندان گنج پنهان جامعه هستند .
علی
Iran, Islamic Republic of
۲۰:۵۳ - ۱۳۹۴/۰۲/۰۷
۰
۰
به نظر من ریشه بوجود آمدن خانه سالمندان در ایجاد مهد كودك هاست كودكان ما یاد می گیرند كه نباید مزاحم كار پدر و مادر شوند در حقیقت كار از آنها مهم تر است البته این به سیستم اقتصادی جامعه بر می گردد وقتی ما برای به دست آوردن چیزی باید حتما پول داشته باشیم حتی آن چیز كالای بی ارزشی باشد الان اكثر مردم ما عقده ای شده اند ما حتی فراموش كرده ایم كه شهری مانند تهران آبی برای خوردن ندارد و كسی به ما نمی گوید كه وقتی قراره از تشنگی بمیری ماشین پورشه و ویلای آنچنانی به چه دردت می خورد تازه یادم رفت كه بگم زلزله ای كه در نپال اتفاق افتاد در كمین تهران است من نمی دانم چرا هیچ اشاره ای به اینها نمی شود خلاصه بیایید باهم خوش باشیم كه شاید فردایی نباشد .

نیازمندی ها