وقتی با رزمندگان به ساختمانی مجلل و دور از دسترس ستون پنجم وارد شدیم، آینه ای بساط خنده را برای همه فراهم کرد به طوری که حوادث تلخ آن روز خرمشهر را برای مدت کوتاهی از یادمان برد.
کد خبر: ۷۷۹۲۶۷
آینه ای که باعث خنده رزمندگان شد

عادل خاطری از رزمندگان دوران دفاع مقدس که در جریان دفاع از شهر ایثار و مقاومت خرمشهر به درجه جانبازی نائل شده است در نقل خاطره ای از آن دوران می گوید:

پس از ماجرای مدرسه «دریابد رسایی» که در جریان آن تعداد زیادی از نیروهای سپاه به طرز فجیعی به شهادت رسیده بودند به سراغ محمد جهان آرا رفتم.

محمد پس از چند روز که مرا دید و در آغوش گرفت، گفت پس تو زنده ای، فکر می کردم تو نیز شهید شده ای.

همه به خط شدیم، سخنرانی گیرایی کرد که همه را به گریه انداخت، وی تکلیف را از ما ساقط کرد و گفت: اگر می خواهید از شهر بیرون روید، می توانید زیرا در صورت ماندن باید از همین الان شهادتین خود را بخوانید.

با برادران در همان محل هم قسم شدیم که تا آخرین نفس در شهر خواهیم ماند.

جهان آرا بعد از سخنرانی ما را به سه گروه تقسیم کرد و مسولیت هر گروه بر عهده محمد نورانی، شهید علی هاشمیان و رضا دشتی واگذار شد.

من به گروه رضا دشتی پیوستم، نفراتی که در گروه ما آمدند، سید صالح موسوی، وهاب خاطری، رضا آل عامر، ایاد حلمی زاده، محمد سمیرمی، علی کوهستانی، بهروز قیصری، فیصل آل منیع، مهدی رفیعی، محسن راستانی و شهیدان علی رحیمی، قدرت رحیمی، حسن طاهریان پور، امیر رفیعی و جمشید برون بود.

علی راستانی عهده دار فیلمبرداری از صحنه های نبرد و گرفتن عکس از برادران گروه بود، او از بیشتر صحنه ها فیلم و عکس تهیه می کرد، علی بچه ها را به اتاقی می برد و از لحظه تعریف خاطره توسط آنها فیلمبرداری می کرد.

وقتی گروه بندی شدیم، قرار شد تا در کوی آریا واقع در قسمت جنوبی شهر به منظور استراحت و در دسترس نبودن ستون پنجم برای شناسایی محل مستقر شویم.

عصر همان روز به ساختمان مورد نظر رسیدیم، به عنوان اولین نفر داخل ساختمان شدم، ساختمانی دو طبقه که بسیار مجلل بود.

در طبقه اول این ساختمان دوبلکس سالن بزرگ پذیرایی و در طبقه دوم اتاق های خواب قرار داشت.

البته حاکم شرع اجازه ورود به این خانه را داده بود، من اولین نفری بودم که وارد ساختمان شدم.

مقابل پله ای که به طبقه دوم وصل می شد، آینه ای روی دیوار قرار داشت، با سرعت خود را به پله ها رساندم تا برای استراحت در طبقه دوم مستقر شوم با همان سرعتی که رفتم، شخصی را در آن طرف آینه دیدم که با لباس نظامی به طرفم می آمد.

به او سلام و چند پله را طی کردم، پس از اینکه جواب سلامم را نشنیدم، به پایین بازگشتم تا او را شناسایی کنم و علت پاسخ ندادن او را جویا شوم.

تازه متوجه شدم، ای بابا من به خودم سلام کرده بودم و اصلا مقابل من سالنی وجود ندارد، سریع پشت سرم را نگاه کردم که مبادا کسی مرا دیده باشد و بخواهد سر به سرم گذارد.

دیدم نه کسی نیست، سریع به طبقه بالا رفتم تا استراحت کنم. شب شده بود، با صدای بچه ها بیدار شدم، به طبقه پایین آمدم، همه آنها غمگین بودند، هر یک اتفاق آن روز را تعریف کردند.

مانده بودم که ماجرای آینه را تعریف کنم یا نه، دل به دریا زدم ولی قبل از آن از بچه ها قول گرفتم که اگر ماجرا را شنیدند، نخندند.

شروع به تعریف ماجرا کردم، پس از اتمام همه شروع به خنده کردند، در جواب آنها گفتم، همه نامردی کردید و به قولتان عمل نکردید.

آنها در جواب گفتند، ما به تو نمی خندیم، به خودمان خندیدیم.

بهروز قیصری گفت، من هنوز وارد نشده بودم، از دور یک فرد نظامی را روبرویم دیدم، دو زانو نشسته به او ایست دادم که یک دفعه او هم اسلحه اش را به سمت من نشانه رفت.

وقتی می خواستم شلیک کنم با دقت در حرکات دیدم آن فرد خودم هستم و سریع بدون اینکه کسی متوجه شود برخاستم تا دیگر برادران مرا نبینند.

شهید رضا دشتی و بقیه نیز ماجرای خود و آینه را در آن شب تعریف کردند، از خنده «روده بر» شدیم و جریان جنگ و خونریزی در آن شب کنار گذاشته شد.(ایرنا)

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها