گفت‌وگوی اختصاصی جام‌جم آنلاین با خانواده شهید افغان و مدافع حرم، محمد حسینی

دفاع از اسلام مرز نمی‌شناسد

روی دیوار یک خانه کوچک 55 متری در کوچه‌ای باریک و در یکی از خیابان‌های محله شهرک شهید بهشتی شهر ری، پرچم زرد رنگی دل آسمان را شکافته و با باد تکان می‌خورد؛ پرچمی که مثل یک نشان بر سردر این خانه می‌درخشد و از شهادت پسر بزرگ خانه خبر می‌دهد.
کد خبر: ۱۰۱۹۰۶۴
دفاع از اسلام مرز نمی‌شناسد
من و عکاس روزنامه ایستاده‌ایم، مقابل در خانه شهید مدافع حرم محمد حسینی، از شهدای تیپ فاطمیون؛ شهیدی که کیلومترها آن طرف‌تر از مرزهای کشورش سال 63 در تهران به دنیا آمد، اما هیچ وقت خودش را در این کشور غریب ندانست، همان طور که خانواده‌اش خودشان را جدا از مردم این کشور نمی‌دانند. پس برای آنها هم حرف رهبر انقلاب مثل خیلی‌های دیگر حجت است. همین است که روی عکس شهید محمد حسینی، یک جمله از رهبر نوشته شده است:« شهادت یعنی وارد شدن به خلوت الهی.»

ایستاده ایم مقابل در خانه یکی از شهدای افغانی مدافع حرم. کافی است سربلند کنیم. آن وقت، این پرچم زرد کوچک آن بالا در آبی آسمان ایران بزرگ، خیلی چیزها را نشانمان می‌دهد؛ مثل این که دفاع از اسلام مرز نمی‌شناسد.

محمد همیشه با ماست

داخل خانه، کنج دیوار، محمد از توی قاب عکس به ما نگاه می‌کند؛ به من و مادر و خواهرهایش؛‌ به پدرش که همه می‌گویند، از وقتی محمد پرکشیده سمت آسمان، موهایش سفیدتر شده. محمد از همان جا توی قاب عکس، ما را نگاه می‌کند و خواهرش زینب می‌گوید: «ما همیشه فکر می‌کنیم، محمد پیش ما حضور دارد. او شهید شده، اما ما را ترک نکرده و همیشه با ماست. وقتی می‌خواهیم تصمیمی بگیریم و کاری بکنیم، می‌رویم سر مزارش حرف می‌زنیم و می‌دانیم که می‌شنود. باور کنید محمد پیش ماست.»

باور می‌کنیم محمد همین جاست حرف‌های ما را هم می‌شنود؛ حرف‌های پدرش گل‌احمد را هم می‌شنود؛ مخصوصا وقتی پدرش می‌گوید: «شهادت محمد افتخار خانواده ماست؛ این راهی بود که خودش انتخاب کرد؛ ما هم به این انتخاب احترام می‌گذاریم.»

گل‌احمد، 60 سال پیش در ولایت بامیان افغانستان به دنیا آمده، اما دست سرنوشت، او و خانواده‌اش را 41 سال پیش از مرز طولانی ایران و افغانستان عبور داده و آنها را به تهران رسانده است. گل‌احمد همین جا در خاک ایران با همسرش فاطمه آشنا شده، با مادر محمد که 50 ساله است و در مزارشریف به دنیا آمده و اسم او هم از کودکی بین مهاجران ساکن در کشور ما نوشته شده است. حاصل زندگی این دو نفر، 10 بچه بوده؛ شش دختر و چهار پسر که از آنها محمد حالا در آسمان‌هاست.

گل‌احمد، همسرش را ننه محمد صدا می‌زند. ننه محمد هنوز دلتنگ محمد است؛ پسر بزرگ خانواده که از همه شوخ‌تر بود و بیشتر سربه سر مادر و بقیه می‌گذاشت. همین است که حالا جای خالی‌اش بدجور توی چشم می‌زند. فاطمه خانم می‌گوید: «محمد دیپلم که گرفت، رفت سراغ مکانیکی. کارش همین بود. مکانیک ماهری بود.»

می‌پرسیم: چطور پای این مکانیک ماهر به جمع مدافعان حرم باز شد؟

مادرش می‌گوید:« خودش خواست... حتی قبل از شهادتش دو ماموریت رفته بود سوریه و من اصلا خبر نداشتم. همان موقع‌ها یکی دو بار از در و همسایه شنیدم که خبر داری پسرت می‌رود سوریه؟! باور نکردم و گفتم، محمد در سوریه چه کار دارد؟»

اما محمد، سفر آخر دل به دریا زد و واقعیت را به همه گفت؛ انگار که از سرنوشتش خبر داشته باشد.فاطمه خانم می‌گوید: «محمد بار آخر به خواهرهایش گفته بود، به مامان بگویید من می‌خواهم بروم سوریه. اگر می‌خواهی دل من شاد بشود، هم راضی باش که من بروم و هم دعا کن که شهید بشوم. من وقتی این را شنیدم، خیلی گریه کردم. گفتم محمدجان کدام مادری این دعا را می‌کند؟ کدام مادری دلش می‌آید فرزندش شهید بشود؟ »

اما محمد آنقدر اصرار و خواهش کرد تا بالاخره از مادرش برای رفتن رضایت گرفت.

آخرین دیدار؛ آخرین خاطره‌ها

داخل خانه شهید محمد حسینی، دو سال و دو ماه بعد از شهادتش نشسته‌ایم و تصویر آخرین دیدارشان را مرور می‌کنیم. مادر محمد می‌گوید:« آخرین باری که داشت می‌رفت، زنگ زد و گفت مادر کجایی؟ گفتم خانه همسایه، سفره انداخته‌اند. گفت آب دستت است، بگذار زمین و بیا. من دم در خانه ایستاده‌ام و با تو کار دارم.گفتم، عزیز مادر، محمد تو چرا همیشه این‌قدر دستپاچه‌ای. خودم را رساندم جلوی خانه و دیدم یک ساک دستش است. گفت مادر این لباس‌ها را برایم بشو و اتو بزن. می‌خواهم اعزام بشوم. من هم رفتم و برای آخرین بار لباس‌های بچه‌ام را شستم و اتو کردم و گذاشتم داخل کیفش. بعد بچه‌ام رفت و شهید شد.»

فاطمه خانم به اینجا که می‌رسد، اشک می‌نشیند توی چشم‌هایش. گل‌احمد، استکان چای را روی زمین می‌گذارد و می‌گوید: «محمد قبل از اعزامش آمد این جا. مراسم اربعین نزدیک بود، محمد پرسید بابا می‌خواهی بروی پیاده‌روی اربعین یا نه؟! اگر می‌روی، من می‌مانم و خانه را سرپرستی می‌کنم، اما اگر نمی‌روی، اجازه بده من بروم سوریه. من گفتم، شرایطش را ندارم که به پیاده روی بروم. گفت پس من می‌روم سفر. سر و صورتش را بوسیدم. گفت رضایت داری از ته قلب؟ گفتم بله پسرم. بعد رفت تا سرکوچه و دوباره برگشت و گفت: بابا واقعا رضایت داری؟ برای من مهم است؟ گفتم راضی‌ام برو.»

محمد هم رفته بود. تصویر دور شدن محمد با ساکی که در دست داشت، آخرین تصویری است که این پدر و پسر از هم دیده‌اند. صدای محمد را اما گل‌احمد یک روز قبل از شهادتش شنیده بود. ساعت یک شب، محمد با پدرش تماس گرفته بود.:«شنبه بود. خواب بودیم که موبایلم زنگ خورد. هراسان، تلفن را جواب دادم. گفتم که هستی؟ گفت بابا محمدم. گفتم از سوریه برگشتی؟ گفت نه، هنوز اینجا هستم. پنجشنبه برمی‌گردم.حال همه را پرسید. گفت از تهران چه خبر؟ گفتم همه خوبیم و همه چیز آرام است. گفت به همه سلام برسان. بعد گفت ما امروز رفتیم زیارت حضرت زینب. من نایب‌الزیاره شما بودم. الان هم غسل کرده‌ام، لباس رزم پوشیده‌ام و آماده‌ام برای عملیات. پرسیدم: محمد عملیات داری؟ چه خبر شده؟ گفت چیزی نیست. خطرناک نیست. بعد گفت: پدر، تو وکیل هستی از همه برای من حلالیت بگیری. من اگر زنده بمانم، پنجشنبه ساعت 9 صبح در خانه هستم. »

محمد دلتنگ حرم حضرت زینب بود

محمد اما برای رفتن و پرکشیدن عجله داشت؛ اول اسفند 93، محمد همراه چهار نفر دیگر از همرزمانش شهید شد.

با زهرا، خواهر دیگر محمد هم تصویر آخرین دیدار را مرور می‌کنیم: «آخرین باری که محمد را دیدم، گفتم محمد نرو... ما می‌خواهیم روزهای بهترت را ببینیم. تو هنوز جوانی... می‌خواهیم پدر شدنت را ببینیم. گفت از من این را نخواه... دفاع از حرم حضرت زینب حالا دیگر وظیفه من است. گفت من تا وقتی سوریه نرفته بودم، نمی‌دانستم مردم آنجا چقدر مظلوم هستند. دشمن این بلا را سر همجنس‌های ما که مسلمان هستند، می‌آورد. ما باید برویم و از آنها دفاع کنیم. این وظیفه ماست. همان شب محمد از دلتنگی‌اش برای حرم حضرت زینب گفت. گفت تا وقتی آنجا نرفته بودم و غربت ایشان را ندیده بودم، این جور وابسته نبودم، اما حالا نمی‌توانم بی‌تفاوت باشم. حالا دیگر نفس کشیدن در اینجا برایم سخت است و باید بروم. من قبلا هدف‌های دیگری داشتم، اما حالا هدفم عوض شده... حالا فقط می‌خواهم در راه دفاع از اسلام شهید بشوم. »

تشییع از میدان شهر ری تا حرم شاه عبدالعظیم

بعد از مکالمه محمد با پدرش، از فردای آن روز اعضای این خانواده هر ساعت شماره تلفن همراه او را گرفتند و کسی جوابشان را نداد. همین شد که ته دلشان لرزید که شاید خبری شده باشد. ته دلشان لرزید و شروع کردند به خبر گرفتن از محمد، اما کسی خبری نداشت. گل‌احمد می‌گوید: «دو روز بود از محمد بی‌خبر بودیم. دیگر آرام و قرار نداشتیم تا این که یک شماره ناشناس به من زنگ زد. گفت من از سپاه زنگ می‌زنم. پرسیدم کدام سپاه. گفت سپاه تهران. گفتم بفرمایید. گفت شما پدر محمد حسینی هستید. گفتم بله. کمی صحبت کردیم و از خانواده و خانه و زندگی‌مان پرسید؛ از این که محمد ازدواج کرده، بچه داشته و... بعد دیگر ادامه نداد و قطع کرد. این تماس من را خیلی بیشتر نگران کرد. رفتم سراغ نوه برادرم که او هم قبلا به سوریه اعزام شده بود. پرسیدم از محمد خبر نداری؟ گفت نه. همان موقع دوباره از سپاه زنگ زدند و موسی تلفن من را جواب داد. به او خبر شهادت محمد را داده و گفته بودند،‌ بیایید معراج شهدا برای شناسایی پیکرش. البته موسی به من نگفت که این خبر را داده‌اند. فقط گفت عمو بیا برویم زیارت امام خمینی رحمه‌الله. بعد که راه افتادیم، دیدم مسیر دیگری می‌رود. گفت یک کاری دارم آن را انجام بدهیم بعد می‌رویم زیارت،‌ تا این که رسیدیم معراج شهدا. موسی رفت پیش یک نفر که آنجا ایستاده بود و آهسته چیزی گفت. من فقط شنیدم که آن سرباز گفت: شما خانواده شهید محمد حسینی هستید؟ من لفظ شهید را همان لحظه شنیدم و فهمیدم پسرم شهید شده است.»

برای شناسایی محمد، به عکسی از او نیاز داشتند و کسی عکس همراهش نبرده بود؛ به خاطر همین زینب با یک قطعه عکس برادرش به سمت معراج شهدا راه افتاد: «تصویری از پیکر محمد را در مانیتور به همسرم و دایی‌هایم نشان داده بودند، اما کسی محمد را شناسایی نکرده بود چون جراحت توی سرش بود و قابل شناسایی نبود. پدرم گفت بگذارید خودم ببینمش. بعد هم پیکر برادرم را از روی خالی که روی شانه چپش داشت شناسایی کرد و گفت: این محمد من است. این پسر شهید من است.»

فردای آن روز مراسم تشییع محمد همراه چهار همرزم شهید دیگرش از میدان شهرری تا حرم حضرت شاه عبدالعظیم برگزار شد و بعد از آن این پنج نفر و همراه هم در قطعه 50 بهشت زهرا(س) آرام گرفتند.

محمد را به حضرت زینب دادیم

حالا فاطمه خانم آرام‌تر شده. اشک‌هایش بند آمده. آهسته و آرام روی قاب عکس محمد دست می‌کشد و می‌گوید:« بعد از شهادت محمد، به خاطر حرف‌های مردم، روزهای زیادی از در خانه بیرون نمی‌رفتم. به خاطر متلک‌های مردم، با آنها روبه‌رو نمی‌شدم. آنقدر گوشه خانه مانده بودم که افسردگی گرفته بودم. بعد یک بار به خودم گفتم، تو که بچه‌ات را به حضرت زینب دادی، با حضرت زینب معامله کردی... به حرف مردم چه کار داری؟ بگذار هر چه می‌خواهند، بگویند. » زهرا هم همین جا دنباله حرف مادر را می‌گیرد و می‌گوید:« آن اوایل که محمد شهید شده بود، خیلی حرف مردم ما را اذیت می‌کرد. اولین بار همان موقع بود که قبل از تشییع، همه اقوام و همسایه‌ها خانه ما جمع شده بودند. ما داشتیم گریه می‌کردیم. می‌پرسیدند که چه شده؟ چه اتفاقی برای محمد افتاده؟ و ما می‌گفتیم برای دفاع از حرم رفته بود. می‌گفتند: حالا که شهید شده، پول خونش را داده‌اند؟ چقدر گرفته‌اید؟ شنیده‌ایم به خانواده‌های آنها خانه می‌دهند. شما هم گرفته‌اید؟ این حرف‌ها برای ما خیلی سنگین بود... حتی وقتی داشتیم سر مزار، پیکرش را داخل قبر می‌گذاشتیم، به ما می‌گفتند، به جای این که الان شیون کنید، جلویش را می‌گرفتید که نرود. مادرم همان موقع گفت، پسرم این راه را خودش انتخاب کرده بود و ما به انتخابش احترام می‌گذاریم.»

حرف‌های رهبری آراممان کرد

پدر محمد که حالا چند دقیقه‌ای است، از ایستادن مقابل دوربین عکاس روزنامه فارغ شده و دوباره به جمع ما پیوسته، می‌گوید: «مردم خیلی حرف می‌زنند، اما ما باید به آنچه خودمان اعتقاد داریم و دینمان می‌گوید، عمل کنیم. به آنچه رهبر انقلاب می‌گوید، باید عمل کنیم. »

خواهر کوچک‌تر محمد هم ادامه می‌دهد: «وقتی محمد داشت می‌رفت، گفتیم محمد، اگر بنا به جهاد بود تو در راه خدا جهادت را کرده‌ای... وظیفه‌ات را انجام داده‌ای... تو چند بار بدون این که به ما بگویی، رفته‌ای سوریه. حالا دیگر نرو... آن موقع ما نمی‌دانستیم، چقدر حضور مدافعان حرم در سوریه اهمیت دارد، اما وقتی رهبر انقلاب فرمودند، اگر این مدافعان حرم در سوریه نجنگند، باید در ایران بجنگند، به اهمیت این کار پی بردیم و دیگر حتی ته دلمان از این اتفاق گله‌ای نداشتیم. پدر و مادرم البته آن اوایل خیلی ناراحت و بی‌قرار بودند، اما وقتی جلسه دیدار خانواده‌های شهدای مدافع حرم با حضرت آیت‌الله خامنه‌ای دعوت شدند و شرکت کردند، بعد از شنیدن حرف‌های ایشان خیلی آرام‌تر شدند. انگار این ملاقات باعث دلگرمی و آرامش آنها شده بود. »

مینا مولایی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها