خانم ف. الف پرستار 40 ساله بیمارستان «شاد زی» در غرب پایتخت است. خودش به خودش می‌گوید «بوتیمار شب زنده‌دار» اما پزشکان و پرستاران بخش به او لقب «همیشه بیدار» داده‌اند، چون به قول خودشان بی‌خواب‌ترین پرستار بیمارستان است که در هیچ شیفت شبانه‌ای حتی به اندازه یک دقیقه پلک روی هم نمی‌گذارد؛ بی‌آن که لازم باشد رژیم قهوه و نسکافه بگیرد یا پشت گوش‌هایش را خیس کند تا خواب از سرش بپرد.
کد خبر: ۱۰۴۶۴۲۷
مورد عجیب پرستار ف. الف

پرستارهای تازه کار وقتی از ف. الف حرف می‌شود، آه حسرت می‌کشند و آرزو می‌کنند جای او باشند.

پرستارهای کهنه‌کار، تحسین‌اش می‌کنند و مسئولیت‌پذیری‌اش را مثال می‌زنند، اما هیچ کدام از این تعریف‌ها ف. الف را شاد نمی‌کند یا لبخندی هرچند کمرنگ روی لبش نمی‌نشاند؛ ‌او رازهایی دارد که کسی از آن باخبر نیست و می‌ترسد حتی با یکی از پزشکان بخش در میانشان بگذارد مثلا این که ف. الف دقیقا 25 سال است نخوابیده و به همین اندازه، یعنی 25 سال، گریه هم نکرده است.

آرزوی ف. الف مدت‌هاست تجربه دوباره خوابیدن و گریه کردن شده است. آن‌قدر که حتی گاهی جلوی آیینه ادای زار زدن درمی‌آورد یا در رختخواب چشم‌هایش را می‌بندد و خر‌خر می‌کند.

پرستار ف. الف مجرد است و خانواده‌ای ندارد. زندگی او از روی تخت شیرخوارگاهی در جنوب پایتخت آغاز می‌شود و هیچ خاطره‌ای از زندگی پیش از بیدار شدن روی آن تخت ندارد. نه همسری دارد، نه فرزندی، نه گلدانی و نه حتی حیوان خانگی. ف. الف به معنای واقعی کلمه تنهاست و برای فرار از همین تنهایی سر خودش را شلوغ کرده است؛ شلوغی‌ای که باعث شد او تا هفته پیش متوجه نشود در شش ماه گذشته وزنش شروع به کاهشی سریع و بی‌سابقه کرده و یکی از مهاجم‌ترین انواع سرطان در حال بلعیدن کبد اوست.

یک چکاپ اتفاقی، اما زندگی ف. الف را زیر و رو کرد. حدس خودش سرطان پیشرفته کبد بود ولی تصمیم گرفت از پزشکان بیمارستانی که در آن کار می‌کند چیزی نپرسد و نتیجه آزمایش را با متخصصی خارج از بیمارستان در میان بگذارد تا مطمئن شود.

ف. الف دست‌کم 20 سال فقط در بخش عفونی بیمارستان شاد زی کار کرده است. او مرگ‌های زیادی را با چشم‌های خودش دیده و حتی ساعت‌های پایان عمر بیماران، کنارشان مانده تا آرامشان کند و حواسش را جمع کرده که بفهمد آیا در آن لحظات، حضور فرشته مرگ را بر بالین‌شان حس می‌کند یا نه، هیچ‌کدام از این تجربیات، اما باعث نشد فکر مرگ ف. الف، دلش را آشوب نکند و نترساندش. او فقط پنج ساعت پس از گرفتن نتیجه آزمایش‌هایش، خودکنترلی را رعایت کرد، اما بعد از پا افتادن و با همان چشم‌های باز و بی‌خوابی تمام نشدنی، در بخش اورژانس بیمارستان شادزی بستری شد و زیر سرم آب نمک رفت.

در تمام مدتی که ف. الف مبهوت، زیر سرم دراز کشیده بود حتی کلمه‌ای حرف نزد، اما دم غروب روز دوم که یکی از پزشکان بخش، آمد احوالش را بپرسد دیگر طاقت نیاورد و عهدش را برای نپرسیدن درباره آزمایش‌اش از پزشکان بخش،‌ شکست و آهسته گفت «توی کیفم یک‌سری برگه آزمایش هست. تشخیص اولیه‌تان را می‌گویید؟ من فکر می‌کنم سرطان کبد باشد.» پزشک کاغذها را به صورتش نزدیک کرد و در چند دقیقه‌ای که لب‌هایش بی‌صدا باز و بسته می‌شد، ف. الف خیره ماند به تصویر کاغذها روی شیشه عینکش و به این فکر کرد که چرا حدود یک ماه است پزشک همکار آنها شده، اما او حتی اسمش را در این مدت نپرسیده است.

پزشک کاغذها را با وسواس مرتب کرد و روی میز کوتاه کنار تخت ف. الف گذاشت و گفت «متاسفم. تشخیص‌تان درست است... خیلی وارد نیستم کسی را تسکین بدهم... فقط متاسفم...» چیزی در قلب پرستار ف. الف فرو‌ریخت. تنش کرخت شد و همان لحظه، یک قطره اشک سرد، خیلی سرد، از گوشه چشمش سر خورد و میان موهای جوگندمی شقیقه‌اش گم شد. ف. الف بهت‌زده، با سرانگشت رد اشک را روی شقیقه‌اش لمس و خیسی مانده بر انگشت را نگاه کرد. پزشک گفت «البته اگر نتیجه را به یک فوق‌تخصص هم نشان بدهید، بهتر است... به هر حال خودتان می‌دانید در این موارد...» ف. الف لبخند زد و به پزشک نگاه کرد. پزشک حرفش را قورت داد و ساکت شد. یک قطره اشک دیگر باز از گوشه چشم ف. الف سر خورد میان موها. این بار دیگر لمس‌اش نکرد. خمیازه کشید و حس کرد پلک‌هایش مثل آخرین خوابی که در 15 سالگی داشت، باز سنگین شده و انگار حتی اگر بخواهد دیگر نمی‌تواند باز نگه‌شان دارد.

مریم یوشی‌زاده - روزنامه‌نگار

ضمیمه چمدان جام جم

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها