پدر شهید سید مهدی محمدی می‌گوید: بعد از عملیات مرصاد به معراج شهدا رفتیم؛ صورت سیدمهدی سوخته بود؛ پیکرش کاملاً سیاه شده بود؛ او را از طریق دندان‌ها و موهای حنایی‌رنگ و فرفری‌اش شناسایی کردیم.
کد خبر: ۵۸۳۲۲۷
تولد در کربلا؛ شهادت در مرصاد

شهید «سیدمهدی محمدی» سومین فرزند خانواده است که خرداد 1347 در محله با‌ب‌الطاق کربلا به دنیا آمد، راه و رسم کربلایی شدن را آموخت؛ برادرش شهید «سیدصاحب محمدی» در اول مرداد 1367 در سه راهی کوشک به شهادت رسید و سیدمهدی هم در عملیات «مرصاد» 4 روز بعد از شهادت برادرش به کاروان شهدا پیوست.

 سیدمهدی برای رفتن به جبهه گریه می‌کرد

رقیه سادات محمدی مادر شهیدان می‌گوید: وقتی که از کربلا به تهران آمدیم، سیدمهدی پنج ساله بود. مسجد امام حسین(ع) نزدیک منزل‌مان بود و سیدمهدی همیشه به آنجا می‌رفت. او در هفت سالگی وارد مدرسه ‌شد. سیدمهدی 10 ساله بود که انقلاب شد و او هم بدون ترس در تمام راهپیمایی‌ها حضور داشت.

سیدمهدی پس از گذراندن دوره‌های تحصیل ابتدایی و راهنمایی، برای گذراندن مقطع دبیرستان وارد مجتمع رزمندگان ‌شد و دیپلم گرفت. در بین تحصیل در بسیج پادگان ولی‌عصر(عج) دوره آموزش نظامی را گذراند و اصرار زیادی داشت که به جبهه برود و ما را هم شدیداً برای موافقت در این زمینه، تحت فشار می‌گذاشت. طوری که با گریه و تمنا می‌خواست در رفتن به جبهه کمکش کنیم اما سنش کم بود و نمی‌گذاشتند برود تا اینکه در اوایل 17 سالگی‌اش وارد جبهه شد و چهار سال به صورت مداوم در جبهه بود.

سیدمهدی در نوجوانی با پول تو جیبی‌اش به جبهه کمک می‌کرد

فاطمه سادات محمدی خواهر این شهیدان محمدی در ادامه می‌گوید: سیدمهدی خیلی مهمان‌نواز بود به قدری که اگر کسی به منزل ما می‌آمد، کفش یا وسایل‌اش را پنهان می‌کرد تا آنها بیشتر پیش ما بمانند. از بچگی به مسجد امام حسین (ع) می‌رفت، با دست‌های کوچکش قرآن‌ و جانمازها را مرتب ‌می‌کرد، کفش‌های نمازگزاران را جفت می‌کرد و تا جایی که دستش می‌رسید گرد و غبار را از در و دیوارهای مسجد پاک می‌کرد. بعد که بزرگتر شد و به جبهه رفت، وقتی به مرخصی می‌آمد، به مادرم در کارهای منزل مثل سبزی پاک کردن و جارو و شستن رخت و لباس‌ها کمک می‌کرد.

وقتی هم که من ازدواج کردم، خیلی کمک حالم بود؛ می‌آمد و خریدهای ما را انجام می‌داد؛ گاهی هم که من بیرون از منزل کاری داشتم، به خانه‌مان می‌آمد و از پسرم نگهداری می‌کرد تا من برگردم.

بنده انتظامات بیت امام خمینی(ره) بودم. در اوایل ورود حضرت امام(ره) به مدرسه علوی اصرار فراوانی داشت که او هم انتظامات بیت امام شود. بعد از جنگ هم در هنگام کمک کردن به جبهه همیشه به نام فرد دیگری پول تو جیبی‌اش را به جبهه می‌داد چون از تظاهر خوشش نمی‌آمد.

او همیشه در نماز جمعه شرکت می‌کرد و به مراسم دعای کمیل، توسل و ندبه هم می‌رفت و رفتن به زیارت شهدای بهشت‌زهرا (س) هم جای خودش را داشت.

می‌ترسید پیش شهدا دفن نشود

زهرا سادات محمدی خواهر کوچکتر شهید سیدمهدی محمدی بیان می‌دارد: وقتی سیدمهدی از جبهه به مرخصی می‌آمد، به اتفاق مادر به بهشت زهرا (س) می‌رفتیم؛ در طول مسیر از خاطرات شهدا و هدفی که رفتند، می‌گفت. وقتی که به بهشت زهرا (س) می‌رسیدیم به قطعه‌های نگاهی می‌کرد و می‌گفت «همه جاها پر شده!» در ابتدا منظورش را نمی‌فهمیدیم اما بعدها به این نتیجه رسیدیم که سیدمهدی می‌ترسید جایی برای دفن او در قطعات گلزار شهدا نماند.

دو پسرم طی پنج روز شهید شدند

سیدجمال محمدی پدر شهیدان می‌گوید: سیدمهدی از سال 1363 به مدت چهار سال پی در پی به جبهه رفت. بعد از تمام شدن جنگ تحمیلی، سیدمهدی به خانه آمد و گفت «جنگ تمام شده و می‌خواهم به دانشگاه بروم و درسم را ادامه بدم». دوشنبه اول مرداد سال 67 روز عید قربان بود که سیدمهدی برای خواندن نماز عید به دانشگاه رفت و ساعت 10 و نیم به خانه آمد.

ـ مهدی جان، دیشب خواب صاحب را دیدم؛ احتمالاً شهید یا زخمی شده.

ـ من می‌دانم شهید شده.

ـ خب تو حالا نرو تا خبری از صاحب بگیریم.

ـ صاحب شهید شده؛ به مادرم نگو؛ اسلام در خطر است من هم باید بروم.

و سید مهدی هم رفت و چهار روز بعد از سیدصاحب شهید شد؛ در پنجم مرداد.

برای سیدصاحب در حسینیه «سجادیه» خیابان شهید مدنی مراسم گرفته بودیم. یکی از دوستان در همان روز به معراج شهدا رفته بود و روی تابوتی اسم شهید «سیدمهدی محمدی» را دیده بود. او به مراسم آمد و دامادمان را صدا زد و این جریان را گفت.

در آن مراسم غوغایی شد و همه به دور از چشم ما خبر شهادت سیدمهدی را هم به حاج آقای مراسم دادند و مجلس دو ساعته را در نیم ساعت جمع کردند. می‌خواستند خبر شهادت سیدمهدی را هم اعلام کنند که بعضی از دوستان گفتند هیچ چیز نگویید. به منزل آمدم و دیدم انتهای کوچه خیلی شلوغ است. با اینکه تعجب کرده بودم اما چیزی نگفتم و به خانه آمدم؛ خواستم کمی استراحت کنم که در عالم رویا دیدم مهدی هم شهید شده است.

بعد از آن به مسجد رفتم و یک نفر از دوستان در مسجد به من گفت «وقتی سیدصاحب شهید شد، چه حالی داشتی؟» گفتم «فدای اسلام که شهید شد» بعد گفت «شنیدم مهدی هم زخمی شده است» گفتم «بگویید شهید شده است؛ من خواب دیدم».

سیدمهدی را از دندان و موهایش شناسایی کردیم

چند روز بعد به اتفاق یکی از دوستان به معراج شهدا رفتیم؛ صورت سیدمهدی سوخته بود؛ پیکرش کاملاً سیاه شده بود. سید مهدی جثه کوچکی داشت؛ منافقان او را به شدت شکنجه کرده بودند؛ دستش هم از مچ قطع شده بود و تیری هم به پایش زده بودند. بدنش چند شبانه‌روز زیر آفتاب مانده بود. او را از طریق دندان‌ها و موهای حنایی رنگ و فرفری‌اش شناسایی کردیم و پیکرش در قطعه 40 گلزار شهدای بهشت زهرا(س) با یکی دو ردیف فاصله با سیدصاحب به خاک سپرده شد.(فارس)

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها