یادی از سرلشکر شهید «ایرج آبگون» «و حمید نفس‌الامری»

عملیاتی که روند پیروزی‌های عراق را کند کرد

جانباز 70 درصدی که تاریخ جنگ تحمیلی را روایت می‌کند

راوی قصه‌های جنگ و شهادت

پنج روز مانده به 22 اسفند، روز شهید، مهمان‌خانه سیدمحمد مدنی بودیم، جانباز قطع نخاعی، نشسته روی ویلچر، با چهره‌ای متفکر که راوی تاریخ جنگ است. شلمچه، عملیات بیت‌المقدس درجریان آزادسازی جاده اهواز به خرمشهر وقتی بعثی‌ها میلیون‌ها گلوله بر سر رزمنده‌ها ریختند، یکی از گلوله‌ها نیز قسمت او شد، بر زمینش زد، تشنه، با خونریزی بی‌وقفه، در بیابان‌های آن حوالی. این روز پایان رزمندگی او بود که همین روز شد آغاز روایتگری‌اش.
کد خبر: ۷۷۹۶۲۴
راوی قصه‌های جنگ و شهادت

سید محمد مدنی سال‌هاست پیام‌آور ایثار است و به محافل مختلف سر می‌زند تا جنگ را آن‌طور که دیده برای مردم تعریف کند.

دیده‌های او صحنه‌هایی پر از تلخی و شیرینی است، تلخی پر کشیدن جوانان این سرزمین و شیرینی ظهور فضائل اخلاقی در جبهه‌های پرآتش جنگ.

جانبازی که حتی یک پله مانع حرکت اوست و با سختی جابه‌جا می‌شود چرا روایتگری وقایع جنگ را انتخاب کرد؟

آدم‌هایی مثل من شاهد وقایع مختلفی بوده‌اند که حیف است نقل نشده و با آنها دفن شود. وقتی یک جانباز راوی تاریخ جنگ می‌شود تاثیر‌گذاری‌اش هم بیشتر است. من هم به همه جا سر می‌زنم، به مدارس، دانشگاه‌ها، کارخانه‌ها، مساجد، بسیج، مراسم بزرگداشت شهدا تا هر آنچه را دیده‌ام برای مردم تعریف کنم، اما چه کنم اغلب وقتی که به ما می‌دهند مخصوصا در مدارس اندک است و نمی‌شود همه چیز را گفت.

بیشتر چه اتفاقاتی را روایت می‌کنید؟

هرچیزی را که دیده‌ام، اما تاکیدم بیشتر بر این است که در جنگ تحمیلی مسائل اعتقادی بسیار پررنگ بود. در جبهه‌ها همه جور آدم بود؛ از بی‌اعتقادترین آدم‌ها گرفته تا معتقدترین‌ها، اما فضای جبهه طوری بود که همه در نهایت به مسائل اعتقادی متوسل می‌شدند و به کمک باورهای مذهبی استقامت می‌کردند. سن رزمنده‌ها کم بود، معدل سنی فرماندهان ما بیشتر از 25 سال نبود، گاهی ترس همه وجود ما را می‌گرفت، ترس از تاریکی، دشمن، مین و بمب که در کنار شهادت‌های دائم و تشنگی و گرسنگی بود؛ اما وقتی رزمنده‌ها می‌ترسیدند کسی پیدا می‌شد و می‌گفت زیارت عاشوراخوان‌ها کجا هستند، یادتان رفت که در این زیارت چه می‌خوانید. همین حرف‌ها باعث دلگرمی بود و به ما شهامت می‌داد.

شما هم می‌ترسیدی؟

بله، یادم است وقتی تازه وارد بودم دندان‌هایم از ترس به هم می‌خورد که مجبور می‌شدم چفیه‌ام را لای دندان‌هایم بگذارم تا صدا ندهد. وقتی حمله دشمن آغاز می‌شد زمین و زمان به هم می‌ریخت، در روز روشن آسمان از دود و بخار تیره می‌شد، آن صداهای وحشتناک و لرزش‌های مهیب زمین واقعا ترسناک بود، اما یک نیروی ماورای فیزیک ما را نگه می‌داشت. من در لحظات پرآتش جنگ خودم را با این فرمایش امیرالمومنین آرام می‌کردم که می‌فرماید جهاد دری است از درهای بهشت که فقط به روی برخی انسان‌ها باز می‌شود و به این فکر می‌کردم که باید از انقلاب نوپا و آب و خاکم که در حال اشغال است، دفاع کنم.

آن زمان عراقی‌ها ما را به خاطر اعتقادات مذهبی‌مان مسخره می‌کردند و به بچه‌هایی که به اسارت می‌گرفتند، می‌گفتند کلید بهشت‌تان کجاست.با این حال بچه‌های ما پای باورهایشان می‌ایستادند و حتی نیروهایی داشتیم که در روزهای آرام به جبهه نمی‌آمدند و فقط در زمان‌های حمله حاضر می‌شدند.

دوست دارم چند خاطره متفاوت از جنگ برایمان بگویید.

یک روز رزمنده‌ای را دیدم که بر زمین افتاده و شهید شده با لباس خاکی بسیجی و پاره. یکی گفت او را می‌شناسی و من گفتم فلانی است، که او گفت زیرپوشش را ببین که وصله دارد، وصله را دیدم و تعجب کردم از این که او مسئول تدارکات یک گردان 300 نفره بود که همه جور امکاناتی دراختیارش قرار داشت، ولی فقط به اندازه سهمش برمی‌داشت. در روزها و شب‌های عملیات، عراقی‌ها بچه‌های ما را به رگبار می‌بستند و به جرات می‌گویم به ازای هر نیروی ما یک تانک عراقی وجود داشت، اما رزمنده‌ها با وجود این که تانک‌ها را مقابل خود می‌دیدند، تک‌تک تیراندازی می‌کردند و می‌گفتند این گلوله‌ها متعلق به بیت‌المال است و باید با هر تیر یک دشمن را زد.

یادم است روزی برای حاج همت یک بشقاب سبزی‌پلو با تن ماهی آوردند، غذا را گرفت و پرسید همه بچه‌ها از همین غذا می‌خورند که گفتند شما بخورید و بقیه یک کاری می‌کنند، اما شهید همت غذا را پس داد و گفت این را بدهید به بچه‌ها و برای من نان و پنیر بیاورید. ما از این فرمانده‌ها در جنگ زیاد داشتیم و برای همین هم بود که رزمنده‌ها حاضر بودند جانشان را برای آنها فدا کنند.

رزمنده‌هایی داشتیم که حاضر نبودند ته سنگر که امن‌تر است، بخوابند و می‌آمدند دم در دراز می‌کشیدند تا اگر گلوله‌ای آمد به آنها بخورد. وقتی هم که مشغول پیشروی بودیم همیشه چند نفر پیشقدم می‌شدند تا جلوتر حرکت کنند و اگر مینی سرراه بود آنها را بکشد، نه همه بچه‌ها را. اینها حقایق جبهه‌های ماست، آنجا خیلی‌ها دوست داشتند فدای دیگران شوند.

کسی بود که جانش را فدای شما کرده باشد؟

به طورمستقیم نه، اما شب‌هایی که در بیابان‌های شلمچه به سمت اردوگاه‌های عراقی پیشروی می‌کردیم همیشه عده‌ای بودند که جلو حرکت می‌کردند تا اگر گلوله‌ای یا خمپاره‌ای آمد به آنها اصابت کند در حالی که می‌توانستند لای جمعیت حرکت کنند.

یادم است یک بار رزمنده‌ای یک نصف لیوان آب داشت و آن را داد به رزمنده‌ای دیگر، همه فکر کردیم خودش نصف آب را خورده، اما بعد فهمیدیم همه آبی را که در اختیار داشت همان نصف لیوان بود. یا رزمنده‌هایی داشتیم که دچار سردرد می‌شدند یا به هر دلیل نیاز به مسکن پیدا می‌کردند، اما چون دارو محدود بود به هر رزمنده فقط یک قرص می‌دادند، اما عده‌ای خودشان را به مریضی می‌زدند حتی دندان سالمشان را می‌کشیدند تا قرص مسکن بگیرند و بدهند به آن رزمنده دردمند. از این آدم‌ها در جبهه‌ها فراوان بود، در دوران جنگ تحمیلی صفات عالیه انسانی در میدان جنگ ظاهر شد، در حالی که می‌دیدیم در این میدان گاه تانکی می‌آید و گلوله‌ای شلیک می‌کند و نصف بدن برادر ما را می‌برد.

شنیده‌ایم این استقامت‌ها و فداکاری‌ها میان رزمنده‌هایی که به اسارت می‌رفتند نیز وجود داشت، شما خاطره‌ای از آنها دارید؟

رزمنده‌های ما در زندان‌های نمور و تاریک و پر از حیوانات موذی نگهداری می‌شدند با بدن‌هایی که از شدت شکنجه و گرسنگی نحیف شده بود. روایت است عراقی‌ها برای آنها فیلم‌های مبتذل پخش می‌کردند و آنها را به زور شلاق به تماشا وا می‌داشتند، اما بچه‌های ما به زمین خیره می‌شدند در حالی که گوشت و خون آنها به دیوارها پرتاب می‌شد.

وقتی این خاطرات را برای مردم بخصوص برای جوان‌ها ونوجوان‌ها نقل می‌کنید، چه واکنشی دارند؟

خیلی‌هایشان با ولع گوش می‌دهند و بعضی‌ها این مقاومت‌ها را رویایی می‌دانند. اما رویایی در کار نیست، اینها همه حقیقت و تاریخ دفاع مقدس ماست. رزمنده‌ها در طول هشت سال با نیروهایی خشن حتی خشن‌تر از داعشی‌ها روبه‌رو بودند. یادم است ضدانقلاب کردستان رزمنده‌های ما را اسیر می‌کردند و تا گردن زیر خاک فرو می‌بردند و آنها در زمان کوتاهی به شهادت می‌رسیدند، علتش هم این بود که زمین آن منطقه موش‌های گوشتخوار داشت.

رویا نیست، من به چشم خودم می‌دیدم در زمان‌های حمله وقتی قرار بود از روی سیم‌خاردارهای کشیده شده از سوی دشمن عبور کنیم و فرصت بریدن سیم‌ها نبود، عده‌ای داوطلب می‌شدند و به سینه روی سیم‌خاردارها می‌خوابیدند و وقتی از آنها پرسیده می‌شد که چرا از پشت نمی‌خوابید که تحمل درد آسان‌تر باشد، می‌گفتند نمی‌خواهیم بچه‌ها چهره ما را ببینند و شرم کنند.

من اینها را به جوان‌های امروز می‌گویم تا باور کنند حقیقت است و از آنها می‌خواهم امروز که دشمن مثل زمان ما روبه‌روی آنها نبوده، ولی به طرق مختلف در کمین آنهاست، مراقب خودشان باشند.

در طول روزهای حضور در جبهه حتما شاهد شهادت همرزمان زیادی بودید، صحنه شهادت چه کسانی شما را بیشتر متاثر کرده؟

دیدن شهادت کسانی که بیشتر با آنها مانوس بودم سخت‌تر بود، هنوز صحنه‌ها در ذهنم رژه می‌رود که چطور جوانان رشید و متدین ما در کنارمان به خاک می‌افتادند. گاهی ما به دوستان‌مان آن‌قدر علاقه داشتیم که اگر پیکرشان نزدیک خاکریزهای دشمن به زمین می‌افتاد به هر ترفندی شده با کمک طناب یا هر وسیله دیگر پیکر او را از زیر دست دشمن بیرون می‌کشیدیم تا لااقل خانواده آنها پیکری در اختیار داشته باشند. اما با این حال معتقدم در جبهه پیمانه‌ها که پر می‌شد، رزمنده‌ها به شهادت می‌رسیدند وگرنه من زیر آتش‌باران دشمن فقط یک گلوله خوردم، یا کسانی را دیدم که از جنگ و مرگ می‌گریختند، اما بالاخره مردند مثل روزی که در بلندی‌های بازی‌دراز، چند نفر را دیدم که از ترس جنگ به غاری پناه برده بودند تا زنده بمانند، ولی موج انفجار آنها را گرفته بود و شهید شده بودند.

به قطعه شهدا سر می‌زنید؟

با وجود قطع نخاع، رفت و آمد برایم خیلی سخت است، اما هر وقت بتوانم به بهشت‌زهرا(س)‌ می‌روم و همان جا برای جوان‌ها خاطرات جنگ را تعریف می‌کنم. خیلی دوست دارم بالای مزار تک تک شهدا بروم و رفقای قدیمم را ببینم، اما معماری قطعات این اجازه را به من نمی‌دهد.

به نظر شما جامعه ما قدردان شهدا و جانفشانی‌هایی که کرده‌اند، است؟

بله خیلی‌ها به ایثارگری آنها احترام می‌گذارند، اما هنوز نقص‌هایی وجود دارد. دوستی تعریف می‌کرد در سفرش به قرقیزستان سوار خودرویی بوده که آهنگ خواننده‌ای را پخش می‌کرد، اول با صدای بلند و کم‌کم صدا را کم کرده تا این که کلا صدا قطع شده، علت را هم که جویا شده، راننده گفته اینجا مزار شهدای ماست و باید به احترام آنها سکوت کرد.

از یک استاد ایرانی دانشگاه‌های آلمان نقل می‌کنم که می‌گفت روزی در یکی از خیابان‌ها قدم می‌زدم که مردم را در حال احترام گذاشتن به یک درخت دیدم، به گمان این که آنها بت‌پرستند جلو رفتم اما تابلویی را دیدم که رویش نوشته بود این درخت در زمان جنگ باعث نجات جان چند سرباز شده (خمپاره به این درخت اصابت کرده و جان سربازها را نجات داده).

معتقدم بی‌انصافی است نمک بخوریم و نمکدان بشکنیم، آن هم وقتی به چشم خود دیده‌ام که رزمنده‌های ما چطور با کمترین تجهیزات در مقابل دشمن تمام مجهز ایستادگی می‌کردند.

مریم خباز ‌- گروه جامعه

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها