گفت‌وگو با ماه‌چهره خلیلی، بازیگر سریال «گذر از رنج‌ها» در آستانه تولد اولین فرزندش

۷ ماهه باردار بودم اما داشتم در فیلم سینمایی بازی می‌کردم!

با «مهراوه شریفی‌نیا»، مثل دو تا زن رو‌به‌روی هم نشستیم تا از حس و حال زنانه و مادرانه گپ بزنیم. بهانه‌اش هم «خداحافظ بچه» بود و چندمین نقشی که مهراوه در آن با بچه و بارداری و مادر شدن و نشدن، گره خورده بود.
کد خبر: ۶۲۳۱۲۶

«مامان یعنی چه؟»؛ یکی از سکانس‌های تکان‌دهنده فیلم «افسانه 1900» با این سئوال شروع می‌شود. پسرکی که همه زندگی‌اش را در کشتی بوده و اصلا تصوری از دنیای خارج ندارد، این را می‌پرسد. مرد که شیفته مسابقات اسب‌دوانی است، نگاهی به چشم‌های معصوم پسرکی که طعم محبت مادر را نچشیده و اصلا نمی‌داند، مادر چیست، می‌اندازد و می‌گوید: «مادر، بهترین اسب دنیاست. اگه روش شرط ببندی، همیشه برنده‌ای...». این گفت‌وگو، احتمالا، شرط‌بندی روی بهترین خوش‌شانسی دنیاست: مادر. میانه‌های راه این گفت‌وگوی یک ساعته، هر دو گریه‌مان گرفت تا مهراوه با چشم خیس و همان خنده شیرینش بگوید: «احساساتی شدیم‌ها...». احتمالا جادوی مادرانگی همین است. این گفت‌وگو را با همان زبانی نوشتیم که حرف زده بودیم. راستش حیفمان آمد، احساساتمان را ویرایش کنیم.
 

سریال «خداحافظ بچه» نقشی را برایت داشت که درگیری‌های مادرانه و زنانه را دوباره زنده می‌کرد؛ حال و هوایی که قبلا هم در «ساعت شنی» تجربه کرده بودی. از این تجربه‌ای که در حال تکرار شدن است، بگو.

وقتی صفحه اول فیلمنامه «خداحافظ بچه» رو خوندم و دیدم نقش مربوط به زنی بارداره، دیگه ادامه ندادم و به مهدی بدرلو (مدیرتولید پروژه) گفتم من دیگه نقش حامله بازی نمی‌کنم، ولی اون تاکید کرد که سیناپس رو کامل بخونم، چون لیلا در پایان قسمت اول بچه‌اش می‌افته و از اون زمان به بعد دغدغه‌اش بچه پیدا کردن می‌شه. سیناپس و دو قسمت از متن رو خوندم، متوجه شدم که قضاوت عجولانه کرده بودم و نظرم عوض شد. نگاه کاریکاتورگونه‌ای که متن به جریان بچه‌دار نشدن داشت رو دوست داشتم. من خیلی آدم اهل طنزی نیستم، اما وقتی چند قسمت اول رو خوندم، دیدم فیلمنامه خیلی قوی‌تر از سیناپس است. نقش لیلا، نقشی بسیار حساس و محوری بود. از طرف دیگر من بعد از روز حسرت دوست داشتم باز سریال مناسبتی ماه رمضان کار کنم. نکته دیگر هم این بود که آقای منوچهر هادی، کارگردان جوان و باانگیزه‌ای هست و من از کار آخرش در جشنواره فیلم فجر خوشم اومده بود. مجموعه این شرایط و البته حضور آقای افخمی به عنوان مشاور پروژه، باعث شد این نقش رو قبول کنم. با اینکه در واقعیت، تا حالا به صورت جدی به بچه‌دار شدن فکر نکردم، اما از انتخاب این نقش راضی‌ام. واقعا این روزها دغدغه من به عنوان یک دختر مجرد، بچه داشتن یا نداشتن نیست، اما وقتی نقشی رو می‌پذیری، در همون مقطع زمانی، درگیر دغدغه‌های نقشت می‌شی. در «ساعت شنی» هم من به نوعی درگیر بچه‌دار شدن بودم که خب سبک و نگاه اون کار با «خداحافظ بچه» کاملا فرق داشت.

پس باتوجه به اینکه هنوز چنین دغدغه‌ای نداری، به نظر می‌رسد برایت نقش سختی بوده باشد؟

تقریبا می‌تونم بگم یکی از سخت‌ترین نقش‌هایی است که بازی کرده‌ام. هم به دلیل فضای طنزی که در کار وجود داره و هم به دلیل اغراقی که قرار بود برای این عشق مادری وجود داشته باشه تا بتونه انگیزه تغییر لیلا از یک دختر صاف و ساده به یک دزد بشه. این مسیری که لیلا برای رسیدن به بچه طی می‌کنه و دست به کارهای خلاف می‌زنه. باید باورپذیر درمی‌اومد؛ یکی از چیزهایی که می‌تونست به این جریان کمک کنه، عشق شدید و اغراق‌آمیز لیلا به بچه بود. درآوردن این اغراق انرژی زیادی از من می‌برد. من دائم به خودم یادآوری می‌کردم که این شوق در نگاهم نمود داشته باشه و حتی یک لحظه هم فراموش نشه. به نظر من کلا نمایش دادن عشقِ زیاد، کار سختیه و نیاز به تمرکز بالایی داره. به هر حال من نهایت تلاشم رو کردم، ولی نمی‌دونم در ارائه درستِ این حس موفق بودم یا نه. کار با بچه کلا خیلی سخته، در طول فیلمبرداری ما با بچه‌های مختلفی کار کردیم... حتی یک بچه 5روزه که در واقع بچه اصلی کار شد (بچه آتیلا پسیانی و بهاره رهنما). واقعا سختم بود بغلش کنم، به شدت می‌ترسیدم؛ خب مسئولیت خیلی بزرگیه و اون بچه خیلی کوچیک بود. ما رشد کردن و بزرگ شدنش را در طول روزهای فیلمبرداری می‌دیدیم؛ خیلی شیرین بود، هر روز تغییر می‌کرد. این اتفاق مثل یک معجزه بود؛ 3روز که بچه رو نمی‌دیدیم، تغییراتش کاملا محسوس بود و هممون ذوق می‌کردیم. روزی که تیتراژ رو هم می‌گرفتیم خیلی جالب بود. هرکدوم از بچه‌ها یک گوشه‌ای گریه می‌کردند! ما هم گیج شده بودیم و هم می‌خندیدیم. کلا در طول این چهارماه پشت صحنه جالبی با بچه‌ها داشتیم.
 

این نقش تو را قلقلک نداد؟ به معنی اینکه کمی دغدغه مادرانه درونت پررنگ‌تر شود؟

نه؛ قرار نیست که تحت‌تاثیر نقشم قرار بگیرم. فکر می‌کنم برای هر زنی حس و علاقه مادر شدن وجود داره که البته در شرایط و زمان‌های مختلف، اندازه‌اش فرق می‌کنه. من برای این نقش به رفتار همه مادرهایی که تازه بچه‌دار شدن دقت کردم؛ به مدل قربون صدقه رفتنشون و نگرانی‌هاشون؛ سعی کردم از اونا الگوبرداری کنم. سر «ساعت شنی» هم می‌رفتم آرایشگاه یا دکتر زنان که نوع راه رفتن، نشست و برخاست و... زنان باردار رو ببینم، ولی اینکه قرار باشه با هر نقشی چیزی در درون من تغییر کنه رو قبول ندارم. اونوقت مثلا من باید با فریده روز حسرت معتاد می‌شدم یا اگر روزی نقش قاتل را بازی کنم، شما دیگه جرأت نمی‌کنی بیای با من مصاحبه کنی!!!

خب پس همین دقت کردن و حساسیت‌هات روی الگوبرداری واقعی، باعث شده که بتونی نقش زن باردار یا زنی در آرزوی فرزند را بهتر بازی کنی؟

نمی‌دونم؛ امیدوارم نتیجه‌اش خوب شده باشه. در این مدت از طرف زنانی که باردار نمی‌شن، پیغام‌های جالبی دریافت کردم که نشون می‌ده با حال‌وهوای این سریال و نگرانی‌های لیلا، همذات پنداری کردن. من همه تلاشم رو می‌کنم که براساس واقعیت کار کنم؛ مهم نیست چقدر نقش به تو نزدیک باشه، مهم اینه که تو بتونی اون کاراکتر رو به آدم واقعی شبیه کنی. واقعا نمی‌دونم چقدر در اجرا موفق بودم، اما اینو می‌دونم که  سعی کردم از همه توانم استفاده کنم و البته در «خداحافظ بچه» تجربه‌های قبلی من در نقش یک زن باردار هم کمک زیادی بهم کرد.
 

بعد از این کار، حس نمی‌کنی همین سر و کله زدن با نوزادان و بچه‌ها، کمی در حال‌وهوای درونیت اثر گذاشته و تغییرت داده باشه؟ مثلا احساساتی‌تر شده باشی یا...

راستش رو بخوای باعث شد بیشتر ایمان پیدا کنم که تولد و رشد بچه، یک معجزه است. نظرم راجع به مادر خودم هم به شدت عوض شد و تازه عمق فداکاری‌هاش رو فهمیدم. این روزها اعتراض‌ها و غرغرهام نسبت به مادرم کمتر شده. من و هم‌سن‌های من، نسل جنگ هستیم و کودکی خوبی نداشتیم، همین باعث اعتراض همیشگی ما نسبت به پدر و مادرهامون شده. در این کار با چشم خودم دیدم نوزاد چقدر به والدینش نیاز داره و یک مادر چقدر فداکارانه باید لحظه‌های عمرش رو صرف نگهداری از یک موجودِ کوچک و ناتوان بکنه. بی‌خوابی‌ها و نگرانی‌های مادرانی که بچه‌هاشون رو برای کارِ ما می‌آوردن، من رو عمیقا به فکر فرو برد و دیدم که گاهی چقدر ناشکر می‌شم و این چقدر می‌تونه در برابر اون‌همه فداکاری و محبت، ظالمانه باشه. بزرگترین تاثیر سریال بر من، مهربانانه‌تر نگاه کردن به پدر و مادرم بود.

این تغییر و مهربان‌تر شدن را به پدر و مادرت هم بروز داده‌ای؟

هنور به این مرحله نرسیدم که سرتا پاشون رو ببوسم، اما واقعا کمتر غر می‌زنم و کمتر نقایص رو بازگو می‌کنم. دیگه بیشتر به کارهایی فکر می‌کنم که لطف کردن و در حقم انجام دادن. کمی شاکرتر شدم، البته بخشی از این قدردان شدن هم به این دلیل که سنم بالاتر رفته و بزرگتر شدم.
 
در «ساعت شنی» بارداری را تجربه کردی، در «خداحافظ بچه» بچه‌دار شدن و سر و کله زدن با نوزاد را. یعنی به واسطه این دو سریال، تو سیکل کاملی را از ابتدای مادرانگی هر زنی طی کرده‌ای. الان بارداری و بچه‌داری را به چه چیزی تشبیه می‌کنی؟

بارداری و مادر شدن بخشی از همون معجزه تولده... (کمی فکر می‌کند)؛ در هر دو سریال یک حس مشترک وجود داشت و اون عشق به بچه بود. به نظر من برای یک مادر از دست دادن بچه، یعنی از دست دادن همه چیز... و این تجربه خیلی تلخیه. در «ساعت شنی» مهشید آگاه بود که در پایان باید بچه رو از دست بده، در «خداحافظ بچه» لیلا آگاه نبود، ولی در نهایت هردو بچه‌شون رو از دست دادند.

همین که از بچه به عنوان «همه چیز» یاد می‌کنی، نشان می‌دهد که به نقشت نزدیک شده بودی.

تمام جذابیت بازیگری همینه. نزدیک شدن به آدمی که نیستی! اینکه چیزی رو که نمی‌تونی در زندگی واقعی تجربه کنی، در نقش‌ها تجربه می‌کنی؛ مثل همین عشق به بچه داشتن. من مادر نیستم، اما عشق لیلا رو عمیقا حس می‌کنم. به هر حال من درگیر زندگی خودم هستم، ولی در بازیگری این شانس رو پیدا می‌کنم که لحظاتی زندگی دیگری رو تجربه کنم.

در یادداشتی در وبلاگت یک سئوال مطرح کرده بودی: «عدم توانایی بچه‌دار شدن سخت‌تر است یا ناخواسته بچه‌دار شدن؟» جواب خودت چیست؟

هر دو فضای وحشتناکی دارن. اگه ناخواسته باردار بشی، در دوراهی بد «نگه داشتن یا از دست دادن بچه» می‌مونی. از طرفی هم بچه‌دار نشدن، نقصی‌ست که ممکنه باعث بشه زندگیت از هم بپاشه و آدمی که دوستش داری رو از دست بدی. هر دوی این شرایط غم عمیقی به تو میدن؛ غمی ماندگار. نمی‌دونم جواب این سئوال دقیقا چی می‌تونه باشه، فقط می‌دونم که هر دو خیلی تلخ هستن. در «خداحافظ بچه» لیلا نقصش رو می‌بینه و می‌پذیره، ولی از راه غلطی به دنبال رفع مشکلش می‌ره. تنها می‌تونم به کسانی که این نقص رو دارند، بگم که بهتره هر نقصی رو بپذیریم و برای بهبودش از راه درست و بدون دروغ تلاش کنیم. ناامید شدن، بدترین انتخابه.
 

در کدامیک از فیلم و سریال‌هایی که دیده‌ای یا کتاب‌هایی که خوانده‌ای، مادرانه‌های قوی‌تری را حس کرده‌ای؟

نگاه مادرانه «میم مثل مادر» و «بانوی اردیبهشت» رو خیلی دوست دارم، اما عجیب‌ترین مادری که دیدم، مربوط به «لاک‌پشت‌ها هم پرواز می‌کنند» بهمن قبادی است. بهترین فیلمیه که در تمام طول عمرم دیدم که غیر از قصه، بازی‌ها و کارگردانی عمیقی که داره، ویژه‌ترین مادری رو نشونم داده که در عمرم دیدم. خیلی غریبه که تو، خودت و بچه‌ات رو به خاطر نفرت از وجود خودت و اون، از بین ببری. فکر کن که برای این کار چه حجمی از غریزه رو باید کشته باشی؛ من این نگاه رو واقعا دوست داشتم. اولین فیلمی بود که موقع دیدنش گریه نکردم، اما وقتی از سینما اومدم بیرون، تا چند ساعت بلاانقطاع گریه می‌کردم. چنین فیلم‌هایی که نگاه متفاوت به مقوله مادر دارند، خیلی جذابند.

به عنوان کسی که کار هنری می‌کنه تا به حال شده فکر کنی تولد بچه هم می‌تواند مثل خلق یک اثر هنری از طرف تو باشد؟

نه؛ نمی‌دونم، چون به‌هر حال ژن و تاثیرات محیط دست ما نیست. البته تشبیه جالبیه؛ بچه داشتن خیلی اتفاق مهمیه، به همین خاطر هراس دارم. سرعت پیشرفت تکنولوژی‌های روز هم مزید بر علته. زمان من تلویزیون سیاه و سفید بود. من اومدن کامپیوتر به زندگی‌هامون رو یادمه، اما بچه‌های الان با تکنولوژی بزرگ می‌شن و همین باعث می‌شه که احساس کنم ممکنه نتونم درست نسل جدید رو درک کنم. مادر و پدرهای ما چنین مشکلاتی نداشتند، چون زمان ما تکنولوژی آنقدر پیشرفته نشده بود که باعث فاصله نگاه و تفکر بین والدین و بچه‌ها بشه. همین فضا و همین سردرگمی من رو می‌ترسونه.

تو با خواهرت ملیکا، 6سال تفاوت سن دارید. بچه‌های بزرگتر اصولا حس مراقبت نسبت به خواهر و برادرهایشان دارند. تو این حس را که شبیه حس مادری است، به ملیکا داشتی یا داری؟

به شدت. شاید من مادر دوم ملیکا باشم، چون پدر و مادرم اون موقع دائم سرکار بودند و عدم حضورشون این حس رو برای من به وجود می‌آورد که من بزرگتر و مسئول ملیکا هستم که البته خیلی نگاه احمقانه‌ای بود. البته بعد که بزرگتر شدیم، نوع رابطه‌مون تغییر کرد. برای من ملیکا، تعریفی از خانواده‌ است. الان هم هرچی بشه، اول زنگ می‌زنم به ملیکا. مثل همه خواهرها با هم سر‌ و ‌کله می‌زنیم، ولی حضورش بهترین چیزیه که من در زندگیم دارم. مادر بودنی که من در دوران کودکی و نوجوانی تجربه کردم با مادر واقعی خیلی فرق داره. اون حس یک جورهایی حس خانم بزرگ بودن بود، ولی محبت عمیقی رو نسبت به ملیکا برای من به ارمغان آورد که خب از حس خواهرانه بالاتره.

تا حالا به بچه ملیکا هم فکر کرده‌ای؟

خب خیلی برام لذت‌بخشه. کلا فکر می‌کنم خاله و عمه و عمو و دایی شدن اتفاق خیلی جالب و دوست‌داشتنی‌ای باشه. قطعا اون هم همین حس رو نسبت به بچه من خواهد داشت، ولی به‌هرحال مهمترین چیز اینه که آدم خودش آمادگی پذیرش چنین مسئولیتی رو داشته باشه. من بعید می‌دونم حالا حالاها خاله بشم.

عزیزترین کودک زندگی‌ات که بوده؟

بدون شک بچه ملیکا؛ اگه خودم بچه نداشته باشم. اینکه فعلا وجود نداره ولی یک دختر عمه دارم که یک دختر ناز 2ساله داره که دوستش دارم، ولی اون اصلا منو تحویل نمی‌گیره.

با همه شک و تردیدهایی که نسبت به مقوله مادری داری، در نهایت دوست داری بچه‌ات دختر باشه یا پسر؟

تا 5سالگی دختر. چون دوست دارم موهاش رو ببافم، اما بزرگ شدن دختر رو دوست ندارم. در نهایت پسر. با اینکه کودکی دختر رو بیشتر دوست دارم؛ البته همین که همه می‌گن سالم و خلف باشه، از همه چیز واقعا مهمتره. بچه خوب نعمت بزرگیه.

>> جوان ایرانی

*شما چه نظری دارید؟ آن را با ما و دیگران در میان بگذارید*
*با کلیک روی نماد RSS  و ذخیرۀ آن، جدیدترین مطالب ما را آسانتر دنبال کنید*

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها