فرمانده گفت: امروز طاهر مؤذن شصت کیلویی روی شکم شما می‌پره، ولی شما باید اون‌قدر آماده باشید که عراقی‌های صد و بیست کیلویی تحمل کنید.
کد خبر: ۶۲۱۹۱۹
طاهر 60 کیلویی گردان

اول که آمدیم گردان حمزه، یک کمی دل‌گیر بودیم. مثل وقتی که از محله‌ای به محله‌ی دیگری اسباب کشی کنی، اما بعد کم‌کم به این دسته و گروهان و گردان حسابی عادت کردیم. جمعمان جمع بود و به قول حمید، همه‌ اعضای تیم شلوغ‌کاری دور هم بودند. حمید خودش سردسته‌ شلوغ کارهای گردان شهادت بود.

هر گردانی یک کادر ثابت داشت و یک عده هم نیروهای بسیجی که در هر اعزامی، به آن گردان می‌آمدند. درست به همین دلیل هر گردان پاتوق یک عده از برو بچه‌های تهرانی بود که اهل یکی از محله‌های تهران بودند، یا دسته‌بندی‌هایی شبیه به این.

برای همین تقریباً حال و هوای هر گردانی کمی با گردان‌های دیگر فرق داشت. مثلاً بچه‌های تخریب لشکر بیش‌ترشان اهل عبادت‌های سنگین و مناجات‌های اساسی و خودسازی و این کارها بودند.

فضای واحد تخریب حسابی عرفانی بود. کار بچه‌های تخریب از گردان‌های پیاده خیلی سخت‌تر بود. اون‌ها توی تاریکی و سکوت مطلق میدان مین، بی هیچ مانعی که بین آن‌ها و دشمن باشد، با جان خودشان و صدها نفری که پشت سرشان آماده‌ی عبور از معبرها بودند، بازی می‌کردند؛ معبرهایی که آن‌ها باید توی میدان مین باز می‌کردند.

بچه‌های تخریب کارشان شوخی کردن با مرگ بود. برای همین باید آن‌قدر از دنیا دل می‌کندند که بتوانند مرگ را توی دستانشان بگیرند و مسخره‌اش کنند. واقعاً هم بیش‌تر تخریب‌‌چی‌ها به یک همچین جاهایی می‌رسیدند.

یا مثلاً به گردان حبیب می‌گفتند: گردان آخوندها. چرا که حاج طائب فرمانده‌اش بود و اغلب کادر گردان هم روحانی و طلبه بودند. برای همین، بچه‌های طلبه و حتی فرزندان‌بیش‌تر مسئولین رده بالای کشور، می‌رفتند گردان حبیب. یا گردان میثم که قبل از عملیات بدر اسمش شده بود گردان داش‌مشتی‌ها؛ از بس که بچه‌های گردان میثم چاکرم و نوکرم به هم می‌گفتند و ورزش باستانی راه می‌انداختند و با چفیه تُرنا بازی می‌کردند.

بچه‌های گردان شهادت هم شلوغ کار و شیطان بودند. البته گردان شهادت تا سه، چهار ماه قبل از والفجر هشت، واحد آرپی‌جی تیپ ذورالفقار بود. بچه‌های شهادت ظاهراً اهل مسابقه‌ عرفان و اخلاق و نماز شب نبودند. چند نفر آتش‌پاره به هم افتاده بودند و گردان را کرده بودند یکی از شلوغ‌ترین گردان‌های لشکر. توی گردان شهادت با این که خیلی‌ها نماز شب می‌خواندند و جداً پابند اخلاق بودند، اما شیطنت و شلوغ‌کاری، حال و هوای اصلی گردان بود.

مثلاً موقع رزم شبانه، کمین‌هایی که روی سرِ بچه‌های گردان شهادت آتش ایذایی می‌ریختند، حتماً باید فرار می‌کردند، چون رسم گردان شهادت این بود که اگر بچه‌های کمین را می‌گرفتند، حتماً کتکشان می‌زدند. با این توجیه که کمین، در فرار از دست دشمن باید فرز و قبراق باشد. یا این که صدای تیربار و آرپی‌جی نمی‌توانست گردان شهادتی‌ها را از پتوهای گرم و نرم جدا کند.

سلام بیدارباش رزم شبانه‌های گردان شهادت یا چهارلول ضدهوایی بود که یواشکی و بعد از خواب بچه‌ها، شبانه می‌آوردند پشت چادرهای گردان و می‌زدند یا انفجار چندین مین ضدتانک با هم. اغلب رزم شبانه‌های گردان، زخمی و مجروح مختصری هم می‌داد.

فرامرز عزتی‌پور، یوسف محمدی، حسین کریمی، محسن شیخی، مرتضی حاج محمدی و حمید داودآبادی جزو سردسته‌های شلوغی‌ها بودند. شلوغ‌کارهایی که هر کدامشان برای یک گردان کافی بودند. همین حمید را اگر آزاد می‌گذاشتند، راحت یک لشکر را عاصی می‌کرد. فرخانی چند بار حسابی او را تنبیه و توبیخ کرده بود. حالا بیش‌تر این سر دسته‌ها یک جا آمده بودند توی یک دسته‌ی گردان حمزه.

یکی، دو روز طول کشید تا بچه‌ها به جای جدید عادت کنند. حاجی نوروزی، فرمانده‌ دسته‌ی ما، فرمانده با تجربه‌ای بود. مردی در انتهای جوانی که موهای سر و ریشش جو گندمی شده بودند. خانه‌اش در جاده‌ی قدیم کرج بود. هفت هشت سر عائله داشت و یک مغازه‌ی کوچک بقالی. همه را رها کرده بود به امان خدا و سال‌ها بود که جبهه بود.

دو سال پشت سر هم بسیجی نمونه‌ لشکر بیست و هفت شده بود. هم استقامت بدنیش زیاد بود و هم شجاعتش. حاجی نوروزی در حد خواندن و نوشتن سواد داشت. چیز خواندنش کلمه به کلمه بود، یک کمی هم می‌توانست قرآن بخواند. یک‌بار با آرپی‌جی یک هلی‌کوپتر عراقی را انداخته بود. یک‌بار هم در عملیات مسلم، یک تنه صد و پنجاه تانک عراقی را که بالای یک تپه مستقر بودند، اسیر گرفته بود و راه تسخیر تپه را برای نیروهای خودی باز کرده بود.

موهای سرش را همیشه از ته می‌تراشید و با گویشی روستایی قربان صدقه بچه‌های دسته می‌رفت. همه‌مان عاشق این قربان صدقه‌های او بودیم. وقت تمرین‌های نظامی یا آخر رزم‌های شبانه‌ یا بعد از نماز جماعت‌های توی چادر، ساده و پدرانه می‌خندید و بلند می‌گفت «آ قربونتون برم، حلوا خورا.» و همه می‌خندیدیم.

حاجی نوروزی هم فرمانده دسته بود و هم چیزی مثل پدر بچه‌ها. همه برایش درد دل می‌کردند. او هم با همه‌ گرفتاری‌هایش و مشکلات خانواده‌اش، پدرانه حرف‌های بچه‌ها را می‌شنید و بی‌تکلف نصیحتشان می‌کرد.

نصیحت‌هایش شاید چون مثل خودش ساده بودند، بچه‌ها را آرام می‌کرد. پدری که حتی گاهی عصبانی هم می‌شد و سر بچه‌ها داد و بی‌داد می‌کرد. اعتماد بین او و بچه‌ها اعتماد پدر و پسر بود. یک‌بار من را صدا زد تا نامه‌ای را که تازه رسیده بود، برایش بخوانم. نامه پر بود از مشکلات و گرفتاری‌های خانواده‌ای که سرپرستش چندماهی بی‌مرخصی جبهه بوده است.

من هرچه‌بیش‌تر می‌خواندم، بیش‌تر خیس عرق می‌شدم ولی او آرام و عمیق به من گوش می‌داد، انگار پسر بزرگش از سختی‌های خانواده با او حرف می‌زند. سخت‌تر از نامه خواندن برای من، وقتی بود که حاجی نوروزی از من می‌خواست جواب نامه‌ای را که املا می‌کند برایش بنویسم.

به هر حال فقط این حاجی نوروزی بود که نه تنها می‌توانست حریف چنین جمع شلوغ‌کاری باشد، بلکه با دنیادیدگی و تجربه‌اش دسته را به یکی از بهترین‌ها مبدل کند.

یکی دو روز بعد از آمدن ما به گردان حمزه دوباره صبحگاه و شامگاه و ورزش و کلاس‌‌های تاکتیک و شیمیایی و اسلحه و این‌ها شروع شدند. نیروهای گردان باید آن‌قدر آماده می‌شدند که بتوانند توی پدافند سخت‌ و سنگین خطوط مقدم فاو، جلوی عراقی‌ها طاقت بیاورند. پدافندی پر از درگیری و پاتک که یک گردان شاید حداکثر چهار، پنج روز توی آن دوام می‌آورد.

موقع همین صبحگاه‌ها و ورزش‌ها بود که کُرکُری خواندن بچه‌های ما و سر به سر گذاشتن با فرما‌نده‌های گروهان‌ها یا بچه‌های دسته‌ها و گروهان‌های دیگر شروع می‌شد. از همه بیش‌تر کیف می‌داد که سر به سر طاهر مؤذن بگذاریم.

حاجی امینی فرمانده گردان حمزه بود. همه‌ دوستش داشتیم و احترامش را نگه می‌داشتیم. حاجی امینی برای ما مظهر تجربه و رشادت جنگی بود. گردان حمزه با حاجی امینی بارها و بارها حماسه آفریده بود.

چه در عملیات بدر و چه همین والفجر هشت و فاو. فرمانده‌ای که از بسیجی بودن و آرپی‌جی زدن تا فرماندهی گردان و تیپ بالا رفته بود. گردان حمزه به برکت حاجی امینی یک گردان کاملاً عملیاتی بود و هرکس که آرزو داشت در عملیات، درست وسط درگیری باشد، با هر زور و کلکی بود، خودش را می‌رساند به گردان حمزه. ما حاج امینی را بیش‌تر توی صبحگاه‌ها وقتی دستور خبردار می‌داد می‌دیدیم. یا سر نماز جماعت. ارتباطمان با او خیلی زیاد نبود.

فرمانده گروهانمان برادر سوری بود. پاسدار جوانی بود از کادر لشگر بیست و هفت. اهل تویسرکان بود و ساکن تهران. زانوی پای راستش قبلاً مجروح شده بود و حالا دیگر خم نمی‌شد. برای همین چندان اهل دویدن و ورزش صبحگاهی نبود و این کار را به معاونش می‌سپرد. سوری مرد خون‌گرم و دوست‌داشتنی‌ای بود. با بیش‌تر بچه‌های گروهان خودمانی می‌شد و شوخی می‌کرد.

رفتاری که معمولاً از فرمانده‌ها بعید بود. فکر کن سوری کجا و صفرخانی کجا؟ برادر سوری یک شب، شام آمد چادر ما مثلاً مهمانی. بعد از شام سر حرف باز شد و برادر سوری از زندگی و حتی وضع مالی خانواده‌اش برای ما گفت. طوری شد که من طاقت نیاوردم بنشینم و تا آخر حرف‌هایش را بشنوم. هرکس هم که تا آخرش نشست، دست‌کم دو سه روز توی حال خودش نبود، سوری اما این حرف‌ها را برای ما آن‌قدر راحت می‌گفت که انگار با برادرش درد دل می‌کند. سوری در برخورد با نیروهایش راحت بود، بچه‌ها هم با او راحت بودند.

برعکس سوری، معاونش طاهر مؤذن بود که جان می‌داد برای سر به سر گذاشتن. طاهر جوانی بود، باری و بلند و خوش‌قیافه. توی چهره‌اش در یک لحظه هم اخم بود هم یک جور لبخند زوری و ساختگی. با موهایی فرفری و ریشی که خطی و کم‌پشت درآمده بود. پیراهن خاکیش همیشه روی شلوارش بود. یک چفیه‌ سفید هم تاب می‌داد دور گردنش و خیلی سبک، کنار گروهان می‌دوید و غرولند می‌کرد.

طاهر مؤذن یک حالتی داشت که ما، هم دوستش داشتیم و هم قلقلکمان می‌آمد که اذیتش کنیم. موقعی که نبود، از خوبی‌هایش حرف می‌زدیم و اگر هم بود، انگار که او را ندیده باشیم، از کنارش رد می‌شدیم. حتی مدت‌ها راجع به این حرف می‌زدیم که طاهر مؤذن اسم راست راستکی او است یا اسم مستعارش.

طاهر مؤذن در برخورد با بچه‌ها خودش را سفت می‌گرفت؛ یک جور جذبه‌ خنده‌دار. همین ما را تحریک می‌کرد که مزه‌ سفت بودن را بهش‌ بچشانیم. رفتارش بهانه‌ شیطنت ما بود. طاهر تا چند روز بعد از این که از پدافندی فاو برگشتیم، به دسته‌ی ما نیامد. خیلی هم اهل خوش و بش نبود ولی وقتی هم با ما جوشید، طوری جذب او شدیم که هنوز هم بعد از هفده سال حس می‌کنیم فرمانده‌ی ما است.

یک روز سر ورزش صبحگاهی، طاهر بچه‌ها را در دو دایره‌ی توی هم چید و گفت: که روی زمین دراز بکشیم. اول کمی نرمش شکم داد بعد با پوتین پرید روی شکم تک‌تک‌بچه‌ها. البته بیش‌تر ادای پریدن را در می‌آورد و همه وزنش را روی شکم بچه‌ها نمی‌انداخت، ولی به هر حال همینش هم مرسوم جبهه نبود. شاید توی پادگان‌های آموزشی از این کارها می‌کردند، ولی توی جبهه نه.

تمام که شد، با لحن مربی‌های آموزشی پادگان‌ها گفت :«شکم رزمندگان اسلام باید اون‌قدر قوی و سفت باشه که اگه احیاناً اسیر شدند و عراقی‌ها پریدند روی شکمشون، تحمل داشته باشند.»

بعد هم گفت: «امروز طاهر مؤذن شصت کیلویی روی شکم شما می‌پره، ولی شما باید اون‌قدر آماده باشید که عراقی‌های صد و بیست کیلویی تحمل کنید.»

خیلی از بچه‌ها هر چند که رنجیدند، به روی خودشان نیاوردند. شاید به همین دلیل هم بود که وقتی من اسمش را گذاشتم «طاهر شصت‌کیلویی»، بچه‌ها سریع گرفتند.

«طاهر مؤذن» شد «طاهر شصت کیلویی.» این اسم بعد از دسته‌ی ما در همه‌ی گروهان پیچید. حتی گاهی با صدای بلند می‌گفتیم «طاهر شصت کیلویی»، جوری که خودش بشنود. تا هم غیبت نکنیم و هم به طاهر حالی کنیم که «بگرد تا بگردیم»، اما او سعی می‌کرد به روی خودش نیاورد، همان‌طور بی توجه و اخمو بماند و ادای فرمان ده‌های جدی را در بیاورد.

شوخی‌های منطقه که مال همان‌جا بودند؛ بیش‌تر حرف شیرین زدن به اقتضای شرایط جمع و موقعیت. به قول خودمان «تیکه‌های به جا انداختن» و حتی نه تیکه، به قول حمید کرمانشاهی «وصله‌هایی که به درد پارگی لباس هم بخورند.»

مسخره کردن یا مثلاً خندیدن به دماغ و لهجه هم توی این حرف‌ها نبود. انگار خنده‌هامان، راحت و سبک، از همان جایی بلند می‌شدند که نمازها و اشک‌ها هم از همان‌جا می‌آمدند. اگر احیاناً کسیی حرف مسخره‌ای از دهانش می‌پرید، زود درستش می‌کرد، عذرخواهی می‌کرد و حلالیت می‌طلبید. اگر هم یکی خودش عذرخواهی یادش می‌رفت، بچه‌های دیگر یا حتی حاجی نوروزی یادش می‌آوردند.(فارس)

راوی: علیرضا اشتری

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها