داستان جنایی(قسمت اول)

تراژدی مرگ

داستان جنایی(قسمت پنجم)

تراژدی مرگ

در قسمت‌های گذشته خواندید که آقا و خانم رحمانی با سم به قتل رسیدند و دخترشان رعنا که باردار است با دیدن اجساد خانواده‌اش بیهوش و راهی بیمارستان شد. رعنا همسری به نام اشکان دارد که به گفته همسایه‌ها به‌قدری به خانواده رحمانی نزدیک است که برای‌شان مثل پسرشان است نه داماد.
کد خبر: ۱۴۴۰۲۱۴
نویسنده زینب علیپور طهرانی - تپش
 
در این میان سرگرد علوی که مسئول رسیدگی به پرونده قتل این خانواده است از طریق بابارحیم، سرایدار ساختمان متوجه می‌شود که حدود پنج سال قبل پسرشان علی که ۲۰ساله بود برای سفر به شمال با دوستانش قرار داشت، اما هیچ‌گاه به آن سفر نرفت و ناپدید شد. سرگرد با همسایه‌ها و بابارحیم و اشکان، داماد خانواده و دوستان علی صحبت کرد. او مطمئن بود که اگر بتواند گره پرونده علی رحمانی را باز کند، قطعا گره پرونده قتل آقا و خانم رحمانی هم باز می‌شود. او تصمیم گرفت با رعنا که به‌دلیل وخامت حالش فرصت صحبت کردن نداشت، قرار ملاقات بگذارد. 

حال ادامه داستان ...   

سرگرد به منزل رعنا رفت. اشکان دررا بازکرد وبه سرگرد گفت رعنا استراحت‌مطلق است. زن جوان دراتاق خوابش روی تخت خوابیده بود. حال روحی و جسمی‌اش خوب نبود واحتمال سقط‌جنین وجود داشت. رعنا رنگ به صورت نداشت و بی‌حال بود. هنوزچشم‌هایش ازگریه قرمز بود. اشکان برای سرگرد کنار تخت رعنا صندلی گذاشت وخودش هم کنار همسرش روی تخت نشست و دست‌هایش را گرفت و سعی کرد به او آرامش بدهد.
سرگرد گفت: خانوم رحمانی، می‌دونم حال و روز خوبی ندارین. بهتون تسلیت میگم. به‌هرحال غم بزرگیه، اما برای تسلای دل خودتون هم که شده باید این دو تا پرونده حل بشه.
رعنا تعجب کرد و با بی‌حالی گفت: کدوم دو تا پرونده؟
سرگرد گفت: پرونده پدر و مادرتون و علی برادرتون.
رعنا گفت: آخ علی برادر قشنگ و مهربونم. داداش کوچولوی من.
رعنا گریست و گفت: کاش الان پیشم بود.
سرگرد گفت: علی چطور پسری بود؟ ممکن بود که بی‌خبر بذاره بره؟
رعنا گفت: نه. اصلا از این کارا نمی‌کرد؛ اما خب، دوست داشت بره خارج، ولی مامان و بابا راضی نبودن.
سرگرد پرسید: خب، اگه این فرضیه درست باشه و علی از ایران خارج شده باشه، ممکنه از روی خجالت یا هر چیز دیگه‌ای با شما و خانواده‌تون تماس نگیره.
رعنا گفت: من فکر می‌کنم ممکنه بلایی سرش اومده باشه، وگرنه توی این چند سال ازش خبری می‌شد.
سرگرد گفت: خب، بهتره برسیم به پرونده دوم. آخرین بار کی با پدر و مادرتون تماس داشتین؟
رعنا کمی فکر کرد و گفت: جمعه قبل از اون اتفاق. چون من و همسرم برنامه‌ریزی کردیم جمعه‌ها یک هفته خونه پدر و مادر همسرم بریم و یک هفته خونه ما. ولی دیگه نمی‌تونم ببینم‌شون.
رعنا دوباره گریست و اشکان سعی کرد او را آرام کند. سرگرد صبر کرد تا زن جوان کمی آرام شود.
سرگرد بعد از چند دقیقه گفت: بعد از جمعه با هم تماس نداشتین؟
رعنا اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: چرا، یه روز قبل از اون اتفاق با هم حرف زدیم. من شب قبل خواب بدی دیده بودم. به مامان زنگ زدم تا حال‌شونو بپرسم. مامان گفت حال‌شون خوبه و نگران نباشم. چون باردارم حواسش مدام به من بود.
رعنا لابه‌لای گریه‌اش گفت: چقدر دل‌شون می‌خواست بچه منو ببینن. آخه کی دلش اومد اونا رو بکشه؟
سرگرد گفت: با کسی اختلاف نداشتن یا این‌که کسی تهدیدشون کرده باشه؟
رعنا گفت: نه. این‌قدر خوب و مهربون بودن که با کسی دشمنی نداشتن.
سرگرد رو به اشکان کرد و گفت: شما چطور؟ آخرین بار چه زمانی با خانواده همسرتون تماس داشتین؟
اشکان گفت: من جمعه دیده بودم‌شون.
سرگرد گفت: راستی چرا به ما نگفتین که همسرتون برادری به‌نام علی داشت؟
اشکان گفت: فکر نمی‌کردم مهم باشه. چون علی چند ساله ناپدید شده. 
سرگرد گفت: بله. بسیار خب. من دیگه میرم؛ اما خانوم رحمانی، اگه چیزی به یادتون اومد که توی حل این پرونده‌ها کمک می‌کنه بهم خبر بدین. این شماره منه.
سرگرد کارتش را به اشکان داد و از آنجا خارج شد، اما چیزی ذهنش را درگیر کرده و او را اذیت می‌کرد. همان لحظه با یکی از همکارانش تماس گرفت و گفت که درباره اشکان برایش تحقیق کند. سرگرد به اداره بازگشت و تمام تمرکزش را روی کار گذاشت. بازهم اظهارات پرونده علی رحمانی را مرور کرد. بعد هم اظهارات شاهدین پرونده خانواده رحمانی را. دنبال چیزی می‌گشت که صدای تلفن، رشته افکارش را از هم گسست. همکارش به او اطلاع داد که اطلاعاتی درباره اشکان پیدا کرده و برایش ایمیل کرده است. سرگرد ایمیلش راچک کرد. اشکان آدم خوشنامی است وارتباط خوبی با خانواده همسرش دارد. مورد مشکوکی هم در حساب‌های بانکی‌اش دیده نشده است. پرینت تلفنش هم ایمیل شده بود. هیچ نکته مشکوکی نبود؛ اما سرگرد قانع نشده بود و هنوز به اشکان مظنون بود. از یکی از همکارانش خواست که اشکان را ۲۴ ساعته تعقیب کند. احساس می‌کرد او همه حقایق را نگفته است.
به آپارتمان خانواده رحمانی رفت تا شاید سرنخ جدیدی پیدا کند. بابارحیم مشغول شستن پله‌ها بود. سرگرد از او خواست به واحد سرایداری بروند تا با هم صحبت کنند. بابارحیم و سرگرد به منزل او رفتند و بابارحیم برای سرگرد چای ریخت.

ادامه دارد...
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها