داستان جنایی(قسمت پنجم)

لرزش زندگی

در قسمت‌های گذشته خواندید گل‌بانو، دختر کدخدای روستا پیش از زلزله به دست مرد ناشناسی در حوض خانه خفه شد. سرگرد شجاعی و دستیارش مفیدی برای تحقیق و پیگیری این پرونده، وارد روستا شدند و با اهالی روستا از جمله حیدر، نامزد گل‌بانو صحبت کردند. سرگرد با زری‌خانم، کارگر خانه کدخدا و کل‌ممد، پدر حیدر هم صحبت کرد. تحقیقات همچنان ادامه داشت و سرگرد هنوز مدرکی برای شناسایی قاتل پیدا نکرده بود. از این رو تحقیق وارد مرحله جدیدی شد. حال ادامه داستان...
کد خبر: ۱۴۲۸۷۳۲
 
سرگرد در حالی که تکه‌ای از نان تازه‌ای که خریده بود را می‌جوید، پنیر و خامه هم خرید و وارد مهمانسرا شد. سراغ اتاق مفیدی رفت، او را از خواب بیدار کرد و با چیزهایی که خریده بود، به سمت قهوه‌خانه رفتند. مش‌رضا از پشت شیشه آنها را دید، برای استقبال به سمت‌شان رفت و با خوشرویی از آنها پذیرایی کرد. برای‌شان چای آورد و کنار آنها نشست. رو به سرگرد کرد و گفت: بالاخره قاتلو پیدا کردین؟
سرگرد جرعه‌ای چای نوشید و با اشاره، صبحانه تعارف کرد و مصمم گفت: پیدایش می‌کنیم. مش‌رضا کمی فکر کرد، چانه‌اش را خاراند و گفت: آقا! فضولی نباشه می‌خواستم یه چیزی بگم.
سرگرد استکان چای را روی میز گذاشت و با دقت گفت: بگو مش‌رضا گوش می‌کنم.
مش‌رضا گفت: راستش من فکر نمی‌کنم قاتل یکی از اهالی روستا باشه. چون اینجا همه همدیگرو می‌شناسن. کسی با کسی هم دشمنی نداره که بخواد آدم بکشه. شاید قاتل از شهر اومده باشه.
سرگرد کمی فکر کرد و گفت: فرض کنیم این‌طوری باشه. چرا باید یکی از شهر بیاد دختر کدخدارو بکشه و بره؟ مش‌رضا گفت: نمی‌دونم والا. شاید وقتی گل‌بانو شهر بوده، باهاش دشمنی داشته.
سرگرد گفت: گل‌بانو چند وقت شهر بود؟
مش‌رضا گفت: یکی دو سالی بود. رفته بود درس بخونه. در این بین مصیب وارد قهوه‌خانه شد و با مش‌رضا، سرگرد و دستیارش دست داد. گوشه‌ای از قهوه‌خانه نشست و گفت: مش‌رضا یه چایی برای من میاری؟‌ مش‌رضا برای آوردن چای به سمت آشپزخانه رفت. سرگرد نگاهی به مصیب انداخت و گفت: شما دوست آقاحیدر هستی؟
مصیب لبخندی زد و گفت: بله اسمم مصیبه.
مش‌رضا با استکان چای به سمت مصیب رفت که سرگرد گفت: مش‌رضا! چای آقامصیب رو بیار اینجا. پیش ما چایی‌شو می‌خوره.
مش‌رضا چای را روی میز سرگرد گذاشت، مصیب هم صندلی مقابل سرگرد را بیرون کشید و روی آن نشست. سرگرد گفت: چند وقته حیدر و دختر کدخدا رو می‌شناسی؟
مصیب گفت: از بچگی. ما با هم بزرگ شدیم.
سرگرد گفت: وقتی زلزله اومد کجا بودی؟
مصیب گفت: من یه ساله برای کار رفتم شهر. موقع زلزله اینجا نبودم. وقتی شنیدم، خودمو سریع رسوندم تا بلکه بتونم کمکی کنم.
سرگرد گفت: توی شهر چی کار می‌کنی؟
مصیب جرعه‌ای چای نوشید و گفت: هر کاری که توش پول باشه. سرگرد نگاه معناداری به او کرد و مصیب بلافاصله گفت: منظورم کارگریه.
سرگرد گفت: گل‌بانو رو چقدر می‌شناختی؟
مصیب جواب داد: گفتم که ما با هم بزرگ شدیم. گل‌بانو خیلی دختر نجیب و درستی بود. یه چند سالی‌ام رفته بود شهر درس بخونه. حیدر هم خیلی خاطرشو می‌خواست. حیف شد. قرار بود چند وقت دیگه عروسی کنن.
مفیدی دستیار سرگرد همچنان در حال خوردن صبحانه بود که سرگرد نگاهی به او انداخت و گفت: سیر نشدی؟ پاشو باید بریم.
سرگرد از روی صندلی بلند شد، رو به مصیب کرد و گفت: اگه چیزی که به روند پرونده کمک کنه، یادت اومد، می‌دونی که کجا می‌تونی پیدام کنی؟
مصیب با اشاره سر تایید کرد و سرگرد و مفیدی از قهوه‌خانه خارج شدند. مفیدی درحالی که عینکش را با لباسش پاک می‌کرد، گفت: یه دفعه چی شد سرگرد؟ کجا باید بریم؟ سرگرد گفت: انگار یادت رفته ما برای چی اومدیم اینجا؟ مفیدی گفت: نه قربان. حواسم هست. آخه شما یه دفعه پا شدی نگران شدم. سرگرد به سمت بقالی آقاکمال رفت، سلام کرد و گفت: این مصیب، رفیق حیدر رو چقدر می‌شناسی؟
آقا کمال گفت: بچه خوبیه. با بچه‌های روستا بزرگ شده اما چند سال پیش پدر و مادرش به رحمت خدا رفتند. سرگرد پرسید: شغلش چیه؟ آقا کمال گفت: رو زمین پدرش کار می‌کرد. پدرش کشاورز بود اما یه دفعه گفت می‌خوام برم شهر و خسته شدم از اینجا و از این‌جور حرف‌ها. یه کم تو خودشه اما بچه خوبیه.
سرگرد گفت: توی شهر چی کار می‌کنه؟ خبر داری؟
آقا کمال گفت: شنیدم کارگر ساختمونیه. چطور؟ بهش شک دارین؟
سرگرد گفت: نه این کار منه. باید درباره همه تحقیق کنم. نمی‌دونید کی برگشته؟
آقا کمال گفت: گمونم تازه برگشته. چون من از فردای زلزله دیدمش.
سرگرد با آقاکمال خداحافظی کرد و از آنجا دور شد. سریع با یکی از همکارانش تماس گرفت و نشانی مصیب را برای استعلام داد. بعد هم به همراه دستیارش چرخی در روستا زد. از کنار خانه‌های ویران‌شده عبورکرد و افسوس خورد و رو به دستیارش گفت: ببین زندگی آدم در عرض چند ثانیه می‌تونه زیر و رو بشه. مفیدی هم به نشانه تایید سری تکان داد و گفت: بله قربان.
سرگرد در مهمانسرا کنار دستیارش مشغول خوردن ناهار بود که تلفنش زنگ خورد. همکارش با او صحبت کرد و یکباره سرگرد از جایش پرید و رو به دستیارش کرد و گفت: پاشو باید بریم.
مفیدی گفت: چی شد قربان؟
سرگرد گفت: پاشو تو راه بهت می‌گم. هردو به‌‌سرعت ازمهمانسرا خارج شدند. سرگرد پشت فرمان نشست، مفیدی هم کنارش نشست و حرکت کردند.
newsQrCode
برچسب ها: داستان جنایی قتل
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها