دور هم گرد نشسته بودیم. مصطفى بغل دست آیت‌ا... بهجت نشسته بود. دانه‌دانه بچه‌ها را معرفی می‌کرد. از عملیات فتح‌ المبین گزارش می‌داد «رزمنده‌های غیور اسلام، باب فتح‌الفتوح را گشودند. ما سربازهای امام خمینی، صدام و صدامیان را نابود می‌کنیم.»
کد خبر: ۱۳۷۵۲۱۲
نویسنده زینب گل‌ محمدی - خبرنگار

 حاج‌آقا سرش پایین بود و گوش می‌داد. حرف‌های مصطفی که تمام شد، دستش را زد پشت مصطفى و گفت «مصطفی! هر کدوم ما یه صدامیم. یه وقت غرور نگیردمون.»

استخاره کرد. بد آمد. گفت «امشب عملیات نمی‌کنیم.» بچه‌ها آماده بودند. چند وقت بود که آماده بودند. حالا او می‌گفت «نه». وقتی هم که می‌گفت «نه» کسی روی حرفش حرف نمی‌زد. فردا شب دوباره استخاره کرد. بد آمد. شب سوم، عراقی‌ها دیدند خبری نیست، گرفتند خوابیدند. خیلی‌هاشان را با زیرپیراهن اسیر کردیم.

منو بیشتر دوست داری یا خدا رو؟ مادر گفت «خب معلومه، خدا رو.» امام حسین رو بیشتر دوست داری یا خدا رو؟ مادر گفت امام حسین رو هم برا خدا می‌خوام. پس راضی هستی که من شهید بشم. فدای امام حسین بشم!

از هر طرف محاصره شده بودیم. ما پایین تپه، آنها بالای تپه. بسته بودندمان به رگبار. چند تا بیسیم‌چی این طرف تپه؛ مصطفی و سه نفر دیگر هم آن طرف دیگر کسی سر پا نبود. سپیده زده بود. دید خوبی پیدا کردند. یک تیربارچی از بالای تپه بستمان به رگبار. گوشم را گذاشتم روی قلبش. صدایی نمی‌آمد...

بعد از نماز استخاره کردیم و زدیم به تپه برهانی. حاج حسین خرازی بچه‌ها را فرستاد بروند جنازه‌ها را بیاورند. سری اول ۱۱۵ شهید آوردیم. مصطفی نبود. فردا صبح ۲۵ شهید دیگر آوردیم. باز هم نبود. منطقه دست عراقی‌ها بود. چند بار دیگر هم عملیات شد، ولی مصطفی برنگشت که برنگشت.جنگ که تمام شد، رفتیم دنبالشان روی تپه برهانی؛ توی همان شیار. همه جای تپه را گشتیم؛ نبود! سه نفر همراهش پیدا شدند، ولی از خودش خبری نشد.

مصطفی ردانی‌پور، اهل اصفهان و فرمانده قرارگاه فتح بود اما فرماندهی را رها کرد و با لباس ساده بسیجی رفت و کنار رزمندگان عملیات والفجر ۲ در حاج‌عمران جنگید. اول فروردین ۱۳۳۷ به دنیا آمده بود و وقتی در ۱۵ مرداد ۱۳۶۲ به شهادت رسید، جوانی ۲۵ ساله بود. مادرش که چهار سال پیش به رحمت خدا رفت، پیکرش را در مزار خالی و نمادین پسرش به خاک سپردند.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها