خاطرات کاغذی
گوزن سفید
ماجرای گروهی از حیوانات جنگل که مجبور شدند خانههای خود را ترک کنند چرا که باید از دست انسانها فرار میکردند.
ماجرای گروهی از حیوانات جنگل که مجبور شدند خانههای خود را ترک کنند چرا که باید از دست انسانها فرار میکردند.
در هر قسمت از این مجموعه برنامه، سگی به نام «آبی» برای یافتن پاسخ معمای مورد نظرش سرنخهایی از خود بر جای میگذاشت تا مجری برنامه (استیو برنز) با کمک دوستان کارتونی خود از کنار هم قرار دادن شواهد، معمای مورد نظر را کشف رمز کند البته در این مسیر بینندگان خردسال برنامه هم به او کمک میکردند (هرچند فقط صدایشان شنیده میشد و تصویری از بچهها نداشتیم). نشانه سرنخهای آبی هم ردپایش بود که معمولا در جایجای خانه استیو دیده میشد و این بهانهای میشد تا سراسر خانه محل ماجراجویی مجری و بچهها شود. به این ترتیب بچهها هم همراه با مجری فکر میکردند و در نهایت به کمک استیو یاد میگرفتند چگونه نتیجهگیری کنند.
سالتی، پسر جوان مو قرمزی بود که از خیالبافی و ماجراجویی بسیار لذت میبرد. او هر روز به فانوس دریایی نزدیک خانهاش میرفت تا با دوستان ساحلیاش بازی کند.
پسر جوان دهقانی به نام جک از ساقه لوبیای غولپیکر بالا میرود و یکباره به شهری در میان ابرها برخورد میکند که توسط ملکهای شرور اداره میشود. بعد از اینکه جک خود را در قلعهای عجیب با حضور شاهزادهای مهربان به نام «پرنسس مارگریت» میبیند، متوجه میشود در آنجا مردم به موش تبدیل شدهاند و جادوگری شرور که پسرش یک غول است، قصد دارد ملکه شود. حالا جک باید از شاهزاده در مقابل نقشههای شیطانی او محافظت کند و....
دو مرد دورگرد به نامهای بیل و سام از روستا به شهر آمدند تا برای خودشان کاری دست و پا کنند. تصمیم داشتند در مزارع خارج از شهر به عنوان کارگر استخدام شوند، اما دست بر قضا هنوز پایشان به شهر نرسیده به ناگاه درگیر بچه شیطانی شدند که به تنهایی از خانه خارج شده بود و دوست داشت شب را در جنگل سر کند.
ماجرا در یک ایستگاه راهآهن بزرگ و مدرن اتفاق افتاد؛ جایی که مسئولان ایستگاه و البته قطارها شاهد هر داستان ریزودرشتی هستند. قطار کوچولوی قرمزرنگی که دیگر سالهای خدمتش به مسافران به سر آمده و حالا دیگر وقت آن رسیده که به خاطر قدمتی که دارد، به موزه سپرده شود.
به محض اینکه خورشید از پشت کوهها سر میزد و روز خدا شروع میشد سه تا موش خرمای کوچولو سرو کله شان از لابه لای صخرهها وبوتهها پیدا میشد. محل زندگی آنها واقع در یک پارک ملی بود و از اینرو خواه ناخواه در طول روز با انسانهایی که به این پارک میآمدند، مواجه بودند.
ماجراهای دو وزغ سبز رنگ مکزیکی کمهوش به نامهای «تورو» و «پانچو» که آنها را با کلاه پهن و آفتابگیر سنتی مکزیکی میدیدیم. تورو چاق و قد کوتاه و دوستش پانچو به عکس او لاغر و قد بلند بود.
هرآنچه از افسانههای کلاسیک مشهور سراغ داشتیم را در این مجموعه کارتونی بهصورت وارونه میتوانستیم به تماشا بنشینیم؛ ماجراهایی از شاهزادهها، مادرخواندهها، پریها، ملکههای شریر، جادوگر، دیو و... که با یک پیچش مدرن احمقانه توسط شاهزادهای نهچندان جذاب ارائه میشدند.
داستان این مجموعه درباره یک چرخوفلک جادویی (از نوع کالسکه اسبی چرخان) متعلق به «آقای راستی» است که در وسط یک باغ جادویی قرار دارد، اما بچهها از آن استفاده نمیکنند تا اینکه با آمدن تعدادی شخصیت عجیب و سحرآمیز، اتفاقات دیگری رقم میخورد و هر بار ماجراهای جالبی پیش میآید.
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
رییس مرکز جوانی جمعیت وزارت بهداشت در گفتگو با جام جم آنلاین:
گفتوگوی «جامجم» با سیده عذرا موسوی، نویسنده کتاب «فصل توتهای سفید»
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»: