در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
آقای وارسته چشمانش برق میزند، ذهنش گشتوگذار میزند در سالهای دور، مزه خوشیها دهانش را پر میکند و شیرینی میپاشد به کلامش. دستی میکشد به موی سپیدش و با دست دیگر از لای پرده کرکرهای خیابان را نشان میدهد.
«خیابان پیروزی در کل یک جاده خاکی بود که هر بیست سی دقیقه یک بار یک ماشین رد میشد که برود سمت میدان ژاله. ماشینی نبود که آموزشگاه رانندگی باشد، همه رانندگی را از هم یاد میگرفتند و بعد هم میرفتند شهرک، امتحان میدادند، من خودم رانندگی را از پدرم یاد گرفتم، کلی پس گردنی خوردم تا راننده شدم، عشق است دیگر، «راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست»، بار اول در امتحان قبول شدم و گواهینامهام را گرفتم.»
رانندگی را دوست داشته، مثل هر عشق فرمانی، بارها ماشین را از پدر دزدیده و با دوست و رفیق زده به دل کوچه و خیابان، تصادف هم کرده، کتک هم خورده اما دست از تلاشش برنداشته، با هیجان اینها را تعریف میکند و گاهی پرونده کارآموزان را ورق میزند و مدارکشان را برای ارسال به پلیس امضا میکند. کسانی که به زودی دارای گواهینامه میشوند.
«در محله خودمان بالای 20 نفر به این و آن رانندگی یاد دادم، با ماشین خودشان با ماشین خودمان، لذت میبردم وقتی به کسی یاد میدادم که چطور پایش را بگذارد روی کلاج، چطور گاز بدهد، چطور ترمز بگیرد، اغلب هم راضی بودند و با یکی دو بار امتحان گواهینامه میگرفتند.»
22 سالش بوده و بعد از دیپلم هنوز بیکار، یک بار جور میشود که برود اداره ثبت احوال به عنوان کارشناس ثبت موالید، اما از این کار خوشش نمیآید و بعد از یک ماه وصالش را به فراقش ترجیح میدهد، سه ماه هم شاگرد عمویش در قصابی میشود اما از بوی گوشت و ضربه ساطور و شقه شقه کردن با چاقو بدش میآید و بیسر و صدا آن را هم رها میکند.
«کار به جایی رسیده بود که پدرم هر روز تهدیدم میکرد که فردا شب از خانه میاندازدم بیرون و باید بروم گوشه خیابان بخوابم، خدا رحمت کند مادرم را، مهر و محبتش اجازه نمیداد که من آواره بشوم، برایم یواشکی در زیرزمین رختخواب میانداخت و میگفت مرتضی! همین جا بخواب، ولی قول بده فردا کاری پیدا کنی. هر چهار برادرم سر کار میرفتند و من یک جورهایی مایه ننگ و سرشکستگی بودم. البته این را هم بگویم که فشارها بالاخره مفید بود و باعث شد من فکری برای
آینده ام بکنم.»
صدای کلفت مردانهاش آنجا که افتخارآمیز است، اوج میگیرد و آنجا که میخواهد کارمندانش نشنوند، آرام. رازهای مگو حالا روی دایره دیالوگهای دو نفره میریزند و تبدیل به داستانی دنبالهدار میشوند. کاراکترها دوباره جان گرفتند و هر کدام به ترتیب روی صحنه میآیند. صحنهای که او شخصیت ثابت و حاضر در آن است.
«یک روز همینطور که پشت دخل شوهر خالهام نشسته بودم و به مغازه خالی نگاه میکردم، یکی از مشتریها که آشنا هم بود، آمد و باب درد دل باز شد. یک ساعت و نیم روی چارپایه چوبی کنار من نشسته بود و از بیکاری و اوضاع خراب کاسبی حرف میزدیم، یکهو گفت که مرتضی! تو که رانندگی بلدی بیا برو مجوز آموزشگاه بگیر و کلاس رانندگی راه بنداز. گفتم مگر آموزشگاه رانندگی هم داریم؟! گفت که آره دو سه تا آموزشگاه در شمال و مرکز تهران هست و خیلی هم پرطرفدار، درآمدشان هم خوب است. بقیهاش پرس و جو بود و فوت و فن کار، قرار شد سرمایه از او باشد و کار از من، مجوز را گرفتیم و مغازه او در خیابان پیروزی را آموزشگاه کردیم، ماشین او بود، ماشین دامادشان و شوهر خاله من.»
کارشان زودتر از آن چیز که فکر میکردند، میگیرد و آدمهای زیادی برای یاد گرفتن رانندگی به آموزشگاه آنها میآیند. آقای وارسته خودش میشود مربی و به بیست نفر در روز رانندگی یاد میدهد.
«آن موقعها این طور نبود که رانندگی را یاد بدهیم و یک روز افسر بیاید در محلهای نزدیک آموزشگاه و امتحان بگیرد، ما آموزش میدادیم و کارآموز میرفت شهرک، امتحان میداد. پروندهای در کار نبود و افسر کاری نداشت که کلاس رفتهای یا نه، فقط امتحان میگرفت و والسلام. ما هم فراخور حال هر کس برایش از سه تا ده جلسه کلاس میگذاشتیم. یک ساعت، دو ساعت.»
حالا او تعداد کسانی را که به آنها رانندگی یاد داده، دقیق نمیداند، هزار تا، دو هزار تا، پنج هزار تا، چهل و چهار سال است که آموزشگاه رانندگی دارد و کلی کارآموز.
پدرم اوایل اصلا موافق نبود، بعد دو ماه که دید من هر شب خسته میرسم خانه و شام نخورده خوابم میبرد، کمی دلش راضی شد، بعد چند ماه هم وقتی او و بقیه را بردم شاه عبدالعظیم و با پول خودم کباب مهمانشان کردم، ذوق کرد و دستی به سرم کشید. خدا رحمتش کند، بعد سه چهارسال توانستم خواب راحتی بکنم و از خودم راضی باشم. چون فرمایش خود خداست که میگوید رضایت پدر و مادر، رضایت من است.»
پنج شش سال همین طور کار میکند تا اینکه آقا مجتبی شریکش به خاطر مریضی دخترش مجبور میشود برود اروپا، همه کارهای آموزشگاه میافتد به گردن او اما از پسش برمی آید، چون به کارش عشق داشته، دوستش داشته.
«یک بار هم آمد و گفت که مرتضی من مجبورم به خاطر بچه ام آن طرف زندگی کنم، میتوانی آموزشگاه را از من بخری؟ خودم کمی پول داشتم اما کفاف نمیداد، پدرم برایم قرض کرد و خریدمش. همین جا را، حالا من بیشتر از چهل سال است که رئیس این آموزشگاه هستم.»
بالای 70 درصد از رانندگیها را بد میداند و مقصر اول را بیتوجهی به قوانین و مقررات معرفی میکند، معتقد است که اگر قوانین رعایت شود حتی در بدترین جادهها و با بدترین ماشینها هم بیتصادف و دردسر میتوان رانندگی کرد.
«آموزش ما مشکلی ندارد، ما قوانین و اصول را خوب یاد میدهیم، این دنده است، این کلاج است، این گاز و ترمز است. پارک دوبل این است، دور دو فرمان آن است. بیشتر از 12 جلسه دو ساعته کلاس میگذاریم، اما متاسفانه گواهینامه را که میدهیم دست کارآموز، همه چیز یادش میرود و میشود سبقت غیرمجاز و حرکات مارپیچ و رد کردن چراغ قرمز.»
میگوید که در طول این همه سال رانندگی حتی یک بار هم تصادف نکرده و آرزو میکند که یک روز همه مردم ایران قوانین را رعایت کنند و هیچ تصادفی رخ ندهد و جانی بیجان و نفس نشود.
راوی: فهیمهسادات طباطبایی
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
رییس مرکز جوانی جمعیت وزارت بهداشت در گفتگو با جام جم آنلاین:
گفتوگوی «جامجم» با سیده عذرا موسوی، نویسنده کتاب «فصل توتهای سفید»
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»: