سرانجام آمدم بی بی جان ، هرچند سه روز به پرواز رو به قبله ام کرده بودند، اما یکدفعه انگار از این رو به آن رو شدم. سر حال که آمدم ، پروازم دادند و حالا که به استقبالم آمده ای ، دانستم مرا طلبیده ای؛
کد خبر: ۱۳۷۴۱۳

با اذان مناره های مسجدالنبی زدم بیرون. به نرده های بقیع که رسیدم ، چشمم را تیز کردم. آنقدر هول شدم که سلام یادم رفت. همراهم می شوی؛ تصورش را بکن ، ده سال فکر کنی و آرزو بسازی ، بعد هم همه را در ذهنت دفن کنی. کشتن این همه آمال کار سختی است. کارم شده فهمیدن. کاش این قسمت مغزم هم از کار می افتاد و نمی فهمیدم. ببین بی بی ، هنوز هم از این که زهرا صدایم می زنند، لذت می برم. این همه راه آمده ام که پناهم شوی. قول می دهی تمام این دو هفته تنهایم نگذاری؛ من که می گویم ، شما گوش بده . من که اشک می ریزم ، شما سنگ صبورم باش. من که فریاد می زنم ، شما نوازشم ده. اگر که گاهی هم دستی به سرم بکشی ، کفایت می کند. چه سخت است در میان جمع باشی ، اما تنها بمانی.

از بقیع شروع کردم که دستم بگیری و با هم پابوس پدرت برویم. می رویم؛ قدمهایت در بقیع چقدر آهسته و شمرده است. کمک کن که با نگاهت همراه شوم ، بی بی فاطمه. حال و روزم را که می بینی ، چطور است به مدینه ای برگردیم که کوچه پس کوچه های محله بنی هاشم داشت. نمی دانم ، هر کجا که می تواند آرامم کند، من این همه فریاد می زنم ، اما کسی گوش شنوا ندارد. به اندازه همه عالم فریاد در گلو دارم . بقیع را با شما قدم زدن چه لذتی دارد. راستش فکر نمی کردم جلوی در بقیع منتظرم باشی. از تهران که حرکت کردم ، این آرزو را هم گذاشته بودم روی طاقچه خیالم ، ولی باز هم در گوشه و کنار افکارم یک تکه امید یافتم و پرواز کردم. حالا که این وقت صبح با چهره خندان به سراغم آمده ای ، باورم شد که می توانم پرونده خودم را همچنان باز نگه دارم. بقیع چه دلگیر است بی بی. انگار این غبار غمی که روی سرمان سنگینی می کند، دست بردار نیست. بقیع شده یک معما. اصلا چطور است برویم کنار قبر پدرت بنشینیم. آنجا، آنجا که روزگاری خانه ات بود. می خواهم مهمانت شوم. در آینه نگاهی به گشاده رویی خودت بینداز. آی بی بی زهرا، ده سال است که چنین همدمی نداشته ام. مادر نازم می کرد و پدر نوازش. مادر التماس که آرام بگیرم و پدر اصرار که نگران نباشم. هیهات که آخرش نتوانستم حتی کلامی با آنها در میان بگذارم ، یعنی نمی توانم. این بی زبانی من کشت آنها را.

سکوت ، فریاد است

آه بی بی ، چه خانه زیبایی. من از اینجا مردم را چه نیازمند می بینم. می بینی این مردم چه با حسرت به خانه ات نگاه می کنند؛ چرا مولا شبانه دفنت کرد که در نظر ما بی مقبره بمانی؛ گریه می کنی؛ بی بی؛ قصد و غرضی نداشتم. قرار نبود پرونده مظلومیت شما باز شود. ولی خوب ، به ما حق بده که وقتی اسمت به میان می آید، اشکهای زلال مظلومیت جاری شود. خودت بعد از رفتن پدر چه می کردی؛ یعنی می دانستی که تنها خواهی ماند و همه عقده های دشمن بیرون خواهد زد؛ بی بی فاطمه! گریه هایت را بگذار برای بعد. اشکت را که پاک می کنی دستی به گوشه چشمم هم بکش ، من حتی نمی توانم اشکم را پاک کنم. کجا بودیم؛
آره ، یک زهرا بود و یک دنیا حرف و حدیث مردم. که چه؛ «این بچه هنوز که یک ساله نشده این طوریه ، ... بزرگ بشه چی؛» هی گفتند و هی مادر خندید. هی به به شنیدیم و هی پدر به دخترش که من باشم بالید. بیچاره ها چه نقشه ها که برای آینده من نکشیدند. اولش که بی تابی می کردم ، می گفتند این بچه چه انرژی ای داره ، یعنی خودم می فهمیدم یک چیزیم شده ، اما نمی دانستم چه بگویم. دکتر هم که می رفتیم ، راحت از کنار دردم رد می شد.
می دانی بی بی جان ، کاش من هم مثل بقیه بچه ها بودم و اکنون مثل آنها می آمدم مدینه. به کبوترهای بقیع گندم می دارم و بعد هم پروازشان می دادم و لذت می بردم. پا به پای مادر اعمالم را انجام می دادم. وارد مسجدالنبی که می شدم ، مثل این جمعیت از بیرون با عشق به خانه ات خیره می شدم. آنگاه می دویدم به طرف ضریح پدرت و بعد هم آن همه بازی بچه گانه در حیاط بزرگ مسجدالنبی.
تا بیایم به نگاه پاکت عادت کنم ، طول می کشد بی بی جان. یعنی باورم نمی شود که یکی این قدر مرا درک کرده باشد. درک که چه عرض کنم ، داری مرا دردانه خودت می کنی. کاش بتوانم حالا حالا اینجا بمانم. نمی توانم؛ مادر و پدرم؛ خانه و زندگی؛ نه ، بی بی جان ، چه امیدی مرا دعوت به آنجا می کند. 10 سال به هر دری زدیم (پدرم را می گویم.) مادرم که کلافه می شود، حرفهایی می زند که دلم شکسته می شود. بعد که خودم را جای او قرار می دهم ، به او حق می دهم. بعضی وقتها که فریاد می زند، دلم می خواهد همه فریاد خفته ام را خالی کنم ، بلکه به او بفهمانم که حتی به ذره ای از رنج من پی نبرده است. او از من خسته شد، اما من از خودم و دنیا و همه مردم. به دنبال گمشده ای هستم که از آن خسته نشده باشم تا آن را هم در گلو خفه کنم ، بلکه خودم هم خفه شوم. خفه شدن بیشترین اوقات زندگی من است ، بی بی جان. چرا وقتی از یاس صحبت می کنم ، رنگ و رخسارت عوض می شود؛ بیا برویم پشت نرده های بقیع تا فریاد در گلو خفه مادران را بشنوی. زنها که جرات ورود به بقیع را ندارند، از همان جا خود را رها می کنند. دستمان را نمی گیری بی بی؛ کاش مادرم می توانست اکنون مهمان شما می شد بلکه از خستگی 10 سال مشقت او کاسته می شد، بگذریم؛ باشد.

اللهم لبیک

بیا مدینه را بگذاریم و بگذریم. کجا؛ می خواهم بروم ، درست مثل ایامی که با پیامبر در سفر حج همراه می شدی. قبول؛ باز هم لبخند رضایت؛ یعنی با من می آیی؛ باورم شود که زهرای درمانده می تواند با بی بی فاطمه همسفر حج شود؛ نکند همه اینها خواب باشد؛ و شاید نسیمی از سرزمین رویا صورتم را نوازش می دهد که باورم شود. اگر در بین راه از تدبیر زینب خودت برایم بگویی ، شاید در روزگار سختی ها به کارم آید. در این مسیر طولانی فکرم را به کجا ببرم؛
اینجا؛ زیرا این درختان در بیابان مدینه. نکند خسته شدی ؛ من که گفته بودم تحمل همراهی با من سخت است. ما هنوز فرسنگها راه در پیش داریم. آه خدای من ، این لباس سفید زیبا چیست که بر تنم می کنی. یعنی من برازنده این لباس فاخرم؛ بگذار رخسارم را در آیینه ببینم. نمی توانم؛ حرام است؛ یعنی محرم شده ام؛ اکنون که مثل من لباس بر تن کرده ای ، در نظرم چه نورانی شده ای. این موج جمعیت در اینجا چه می کنند؛ می خواهند چون سنت پدرت از شجره گام اول را بردارند؛ بخوانم؛ چه بخوانم؛ چه صوت دلنشینی داری ، بی بی جان. آهنگ صدایت مرا می خواند. «لبیک ، اللهم لبیک ، لبیک لاشریک لک لبیک» نیت که می کردی ، در چهره ات خواندم که مرا دعوت به احرام کرده ای. توقف در شجره زمین و زمان مرا ورق زده است ، بی بی جان. تشنه ام. تشنگی گرمای بیابان را نمی گویم ، من از درون می جوشم. شعله های آتش ده سال تنهایی فوران زده است. آرامم کن بی بی. تشنه ام. می ترسم پایم به مکه نرسد. نگرانی ام بیهوده است؛ اینها مقدمه طواف است؛ یعنی خدا به شستشوی قلبم پرداخته. آخه من که معصومم و بی گناه ، اصلا زمینه ای فراهم نبود که وارد گناه شوم. گاهی فکر می کنم به فرشته ها شباهت دارم. اینطور نیست بی بی؛ باز هم که مرا بوسیدی؛ شاید در دنیای تفکر و اندیشه ام (یعنی تنها آثار حیاتم) دچار خطا شده ام. نیتی که کرده بودم ، چه بود؛ که انتظار به سر آید. که تکلیفم روشن شود. باز که اخم کرده ای؛ من اینها را از شما نخواستم. من از همین جا کعبه را می بینم . این خواسته ها حق من است.
چرا هنگامی که احرام می بستم ، چهره ات برافروخته شده بود؛ من این جسم را ده سال تحمل کردم. این قد و قواره که می بینی از یک سالگی همین طور مانده و دیگر رشدی نکرد. غیر از این که گوشت بدنم آب شود، چیزی دستگیرم نشد. اندامی داشتم چهارشانه ، بلندقامت و زیبارو. بعد از آن هی آب رفتم و آب رفتم تا شدم همین که امروز مشاهده کردی. غذا؛ دیگر معده ام هم تحمل هضم غذا را ندارد: اگر بتوانم به روزی چند قاشق فرنی یا سوپ قانع هستم. بگذار به یکی از کارهای بدم اعتراف کنم. این غذا خوردن بهانه ای است که اگر بخواهم می توانم با مادرم لج کنم. گرسنه که می شوم ، با چشم اشاره می کنم که غذا بیاورند و اگر که دیر بیاورند بهانه ای می شود برای اعتراض به هر چه در درونم جمع شده. اعتصاب می کنم و می افتم روی دنده لج.

نمی دانم چه به طلبم؛

پیاده شوم؛ رسیدیم؛ به کجا؛ آه خدای من ، اولین بار است که عظمت را در جسمی می بینم. کعبه ای سیاهپوش که این همه سفیدپوش را می خواند. چه آرام قدم برمی داری به سویش. انگار که خدا همه را می خواند. می بینی؛ کسی را پشت در منتظر نمی گذارد. حالا که قاطی این جماعت چرخنده می شوم ، انگار همه یکی شده ایم. کدام یکی از اینها شما هستی؛ پس این سیاه کیست. آن زردپوست از کجا آمده؛ چرا کنار حجرالاسود ایستادی؛ نیت کنم؛ بار نیتم سنگین است و پرمشقت . شاید هنوز هم نمی دانم از خدا چه بطلبم. شاید این مردم رنج بسیار کشیده اند که اکنون با خروارها نیاز دل به کعبه بستند. کعبه را می بینی ، بی بی؛ آهن ربایش اجازه نمی دهد که زنجیر حلقه مردم گسسته شود. همه با هم هستند، اما هر کدام در افکار خود. که چه؛ که دنیای گذشته خود را چگونه وصل به آینده روشن ببینند.
شاید فقط من هستم که قصد دارم ده سال عمرم را به روزگاری که اسیر سراب شده ، وصل کنم. این آرزو چرخ گردون آمال من شده ، کم کم دارد باورم می شود که می توانم روی نیتم حساب باز کنم. انگار خدا در حین طواف همه را به امید دعوت می کند. یعنی آن نماز پشت مقام ابراهیم به این خاطر است که باورت شود تا زمانی که مهمان خدا هستی ، احساس خوشبختی کنی؛ اگر ممکن است ، دعای هر دور طواف را بلند بخوان که تکرار کنم. حالا می خواهم به راز و نیازت با خدا گوش بدهم. باشه؛ پس شروع کن.... هفت دور طواف که می کنی نماز پشت مقام ابراهیم چه لذتی دارد. برویم؛ بعد از طواف نوبت سعی است؛ صفا و مروه در انتظار ماست؛
موج جمعیت را می شکافی که سوار بر صفا شوی؛ از اینجا که مروه در دوردستهایش خودنمایی می کند. منتظر آغازی دیگر هستم. حالا وقت آن است که بخواند مرا. دعوت به سعی. این دعوت کشت مرا. 10 سال است که سعی می کنم. همه دنیای من سعی است. یعنی سعی هاجر متفاوت است؛ هاجر به دنبال چه می گردد، بی بی جان؛ ممکن است با هاجر همراه شوم؛هنوز کشف رمز و رازها ادامه دارد. حالا من که هستم؛ هاجر یا اسماعیل؛ و شاید لازم باشد مشترکا در نقش هر دو حاضر شوم. آن هاجر را می بینی ، چه عرق ریزان خود را به بلندی کوه صفا رسانده ؛ اشکش را می بینی ، بی بی جان؛ حرکاتش به هاجر شباهت ندارد؛ من می دانم در طلب چیست. التماسش دلت را به درد نمی آورد؛ نه این که خسته شده باشد، اگر لازم باشد هزار دور صفا و مروه را تکرار خواهد کرد. تلاش این هاجر برای نجات اسماعیلش که من باشم است. مادرم را می گویم. تا کی می تواند در جستجوی سعی هاجر بدود. شبیه تشنه ای است که چشمه اش را گم کرده . من آن اسماعیل نیستم که در طلب آب باشم. تشنه ام ، بی بی ، حرکتت را آغاز می کنی؛ بیایم؛ چگونه؛ چرا سعی را به من واگذار کرده ای با کدام پا؛ بیا و یک بار دیگر این پای استخوانی را ببین. 10 سال است که نتوانستم حرکتش بدهم. یک تکه چوب که از زانو کج شده باشد و پوستی دورش حلقه زده باشد. این کفشی که به پایم می کنند، فقط یک دکور است.

قدمگاه زهرا

آه بی بی فاطمه ، چه می بینم. آن دوردستها را می بینی؛ بیا برویم. سعی را آغاز کن. سریعتر، این قسمت را سریعتر بدو. تشنه رسیدن به آنجا هستم. یاریم ده ، بی بی جان می بینی؛ پاهایم در آن دوردستها می خواند مرا. پای سالم خود را یافتم آنجاست؛ بر بلندای کوه. مروه است؛ مروه نگو. بگو قدمگاه زهرا. بگو زمزم خوشبختی زهرا. بی تابم بی بی ، زهرا. داریم می رسیم؛ این شیب را که بالا برویم ، خواهیم رسید؛ اما نه ، نه ، بی بی ، اینجا آنجا نیست. من از صفا مروه ای دیگر دیده بودم. پاهایم در آنجا استوار ایستاده بودند، اما اکنون خبری از آن نیست. شاید راه را اشتباه آمده ایم. بیا برگردیم صفا. چرا ایستادی؛ اینجا چقدر شبیه صفاست. این موج جمعیت که غرق در سعی هستند، لحظه ای آرام ندارند. همه دست به دعا هستند. دستانم را بالا بگیرم ، بی بی جان ، چگونه؛ همان توصیفی که از پایم شنیدی ،شامل حال دستم هم می شود.

اسم حسین (ع) را که آوردم...


چی شده ، بی بی فاطمه ! اسم حسین را که آوردم ، اشکت بیرون زد. من از اندیشه عرفاتش گفتم ، نه حکمت عاشورایش. نه ، نه ، می خواهم به سعی برگردم ، اصلا کی گفته هفت دور؛ هاجر؛ زمزم هاجر که در مسیر صفا و مروه نبود. اگر هزار بارهم این مسیر را می پیمود، بازهم سراب بود و سراب بود و سراب. نبود؛ پس چرا چشمه از زیر پای اسماعیل جوشیده است. دست و پاهایم را در سراب نمی دیدی؛ چه شد؛ بیا یکبار دیگر مرا در این کالسکه نظاره کن و التماس مرا به مروه خودم برسان. زمزم خوشبختی زهرا کجاست؛ چرا نگرانی؛ پاسخی نداری؛ یعنی این همه را با من همراه شدی که این لحظه را نشانم دهی؛ بازهم حکمت؛ چه سخت است اندیشه در حکمت. مقاومت کنم؛ صبور باشم؛ باشه؛ قبوله.
لااقل زبانم را باز کن که عقده های 10 ساله را از کوه مروه جاری سازم. یعنی سبک شدن هم حق من نیست؛ می بینی؛ آن دو نفر را می گویم. هفت دور سعی آنها تمام شد. رودر روی هم نشسته اند و هق هقشان همه را متوجه خودشان کرده. چه می خواهند؛ آن که بی تابتر است ، مادرم است و آن که درمانده است ، پدرم. باورشان نمی شود، همان زهرای قبلی را از خدا تحویل بگیرند. پای آمدن ندارند. نگاه دزدکی آنها را می بینی؛ در انتظار چه هستند؛ زهرا خودش از کالسکه بیرون آمده و روی پای خودش با همان کفش کتانی بر بلندای مروه می ایستد و دستان خود را به سمت آنها دراز می کند. «منم زهرا،زهرا اسدی که با 10 سال تاخیر برگشته.» اشکم را پاک می کنی ، بی بی؛ بعضی وقتها که دلم برایشان کباب می شود، دوست دارم یک طوری از شرم خلاص شوند، اما وقتی می بینم همه دلخوشی این دختر عمو و پسر عمو همین زهرای استخوانی و بی تحرک است ، حرفم را پس می گیرم و بازهم در لاک حکمت فرو می روم . حالا بی بی ، برای رضای اینها هم که شده آن چشمه خوشبختی را نشانم بده. زمزم من کجاست؛ نبینم که سرت پایین باشد. از توکل سر خوردم و افتادم تو چاله توقع. خوب ، دست خودم نبود. بیا؛ این تار موی زهرا در گرو تقصیر. این تار موی من است؛ پس اینها چیست که بر زمین جاری می شود. گناهانم؛ همه خطاها از وجودم رانده شده؛ یعنی حج یک فرصت مجدد است؛ تولدی دیگر برای آغاز زندگی دیگر؛ پس چرا این جماعت از حج برگشته ، مجددا گرفتار گناه می شوند. وفای به عهده سخت است؛ چرا داری پرونده ام را به سمت کعبه می بری. بیاییم؛ طواف نسائ مانده است؛ ولی هنوز پرونده سعی من ناتمام است. وظیفه ام تمام شد؛ باقی از اوست؛ به سمت او می بری ام که خیلی دست و پا نزنم؛
باز هم حجرالاسود و نیت و شوط و ذکر و چرخش. انگار کالسکه گهواره ام شده است و دستانت تکانم می دهد. بی بی ، چرا این طواف آخر را هم می خندی ، هم می گریی؛ گاه با خود می شوی ، گاه با من و گاه نمی دانم با کی. خدا؛ در چند قدمی خانه اش می گردی که چرخ روزگار را درست پشت سر بگذاری؛ پس من چی؛ با شما همراه شوم؛ این سنگ نشانه است؛ از بهشت آمده است؛ این سنگ که روزگاری سفید بود، چقدر سیاه شده. گناهان انسان سیاهش کرده؛ ببین چه تلاشی می کنند که دستشان به حجرالاسود برسد. رسیدیم به این نشانه. حالا من مانده ام و نماز طواف نساء. چرا کالسکه ام را رها کردی ، بی بی جان؛ بی بی ! با شما هستم. به مقام ابراهیم رسیدیم. نه ، بی بی فاطمه. هنوز چاه زمزم خوشبختی را نشانم ندادی . کجا می روی؛ حالا؛ حالا که این همه تعلق خاطر شما گریبانگیرم کرده . حالا که شما زمزم امیدم شده ای و نشاطم می دهی؛ نرو، بی بی. برگرد. اگر در جمعیت دور کعبه گمت کنم ، چی . بیا تنهایم نگذار. بی بی ! یعنی این فریاد کارساز نیست ؛ اصلا خوشم نمی آید لبخند خداحافظی ات را ببینم . این لبخند از کنار قبرستان بقیع یک دم با من همراه بود تا کنار کعبه . برگرد. بی بی جان ! مرا تنها نگذار. چی؛ خدا؛ نگاهم را برگردانم؛ به کجا؛...
چه عظمتی دارد این کعبه . دارد آرامم می کند. راست می گفتی . حالا خدا را جوری دیگر می بینم. دیگر گردنم خم نمی شود که تو را نیز ببینم. حال فقط کعبه است و کعبه . یعنی زمزم من از آن ناودان طلایی جاری می شود؛ پس چرا برنمی گردی...

سالهاست که لج کرده است و دیگر حرکتی ندارد. همان دم که آن شوک لعنتی به من وارد شد، افتادم زمین. نه پای ایستادن داشتم ، نه دست بلندشدن. این دستها روز به روز ضعیف و ضعیف تر شدند و بعد هم بدون هیچ حسی بی خاصیت و مزاحم. آویزان تنم شده اند. گاه همه توانم را بکار می گیرم که این طلسم شکسته شود، اما دریغ از حرکت حتی انگشت سبابه.
ببین بی بی جان ، آن سوی صفا چه محشری است ، درست مثل آن سوی مروه. این طواف کرده ها به دنبال چه هستند؛ تمرین سعی که فقط عرق ریختن نیست. این رود کنار صفا و مروه را می بینی ؛ چه رود خروشانی. این همه آمال و آرزو اسیر امواج خروشانش شده اند. یعنی اینها که می دوند، خبر از غفلت خود ندارند؛ فرق من و آنها که روی پای خودشان سعی می کنند، چیست؛ نیاز من مثل گاو پیشانی سفید در برابر دیدگان همه به نمایش درآمده است و هرکس که وضعیتم را می بیند، موتور ترحمش فقط برای دقیقه ای به کار می افتد و بعد هم در این رود خروشان گم می شوند. خدا که عالم است ، هزار درد و مرض روح و جسم در این رود خروشان مثل کشتی طوفان زده به چپ و راست می رود، اما هیچکس توان دیدن این امراض را ندارد و همه رمز و رازشان بین خود و خدا باقی مانده است. حاجات این سفیدپوشان اگر مثل من بر بلندای صفا و مروه آشکار می شد، آن وقت ترحم آنها شامل حال همه می شد و منهم در این میان گم می شدم. می بینی بی بی جان؛ اینجا غفلت بیداد می کند و سعی همچنان در مسیر سراب است. نیست؛ چرا این قدر به فکرم فشار می آورم؛ پس چه کنم؛ اگردر مسیر سعی ، اندیشه ها بیدار نشوند، چه خواهد شد. تلاشم نه برای رسیدن به صفاست و نه مروه ، حالا دویدن دلم آهنگ بهتری گرفته. آن سراب آرزوها، انتظار برای رسیدن به دست و پای سالم ، در نظرم کمرنگ شده است. رسیدم به سر خط گمشده ها، دویدن در این دور آخر سعی جرات می خواهد. انگیزه ای در مروه منتظر ماست که از احرام خارجمان کند اما بی بی فاطمه این دور هفتم دارد اذیتم می کند. انگار سعی آن شب دارد تکرار می شود. یک بار دیگر آن شب را با هم مرور می کنیم ، موافقی بی بی؛
دیگر شده بودم یک بمب. از درون شعله ور شده بودم و از بی قراری فریاد می زدم. دست و پا زدنم هم کار ساز نبود. چندمین بار بود که به سراغم می آمد. مثل کسی که در تاریکی به کمینم نشسته باشد، هر لحظه منتظرش بودم. غافلگیر که می شدم فقط جیغ می زدم. این بار نتوانستم از چنگش فرار کنم. اطرافم را کابوس محاصره کرده بود. انگار باید با همه خوشبختی ها خداحافظی می کردم . شده بودم یک کوه آتشفشان و گدازه های آتش از درون فوران می زدند. همه بدنم داغ شده بود. چه باید می کردم؛ به سراغ دکتر می رفتم؛ بردندم بیمارستان که ای کاش نمی بردند. تا به دکتر برسیم ، پدر نصف جان شده بود و مادر مدام جیغ می زد. هر چه فریاد می زدم ، بلکه بگویم چه مرگم است ، بی فایده بود. این کوه آتشفشان مهار شدنی نبود و همچنان گدازه هایش به شکل درد بیرون می زدند، آنقدر فریاد زدم که بیمارستان را گذاشته بودم روی سرم. یک وقتهایی هم اتاق دور سرم می چرخید. بعد چه شد؛ دکتر نسخه پیچیده که با طناب دست و پایم را به تخت ببندند. که چه؛ که مهارم کنند. فکر می کردند یک لجبازی بچگانه است و اصلا سراغ مهار آن درد لعنتی نمی رفتند.

چرا به مروه نمی رسیم؛

باز هم دست و پا زدم ، یعنی سعی کردم. عرق می ریختم. هی خسته می شدم ، هی شلاق درد بر سرم فرود می آمد و باز هم سعی. امان از این سعی بی خاصیت. فکرش را بکن بی بی ، 10 ساعت برای رهایی از آن درد بی امان و آزاد شدن از آن طناب لعنتی سعی کنی و عرق بریزی ، اما در مقابل دیدگانت آن دکتری که باید در اندیشه سعی می کرد، در بستر آرامش به خوابی عمیق فرو رود. انگار وجدانش منجمد شده بود. حالا به من حق می دهی که از سعی بی تفکر متنفر باشم؛ به من خرده نگیر بی بی ، این جماعت محصور در صفا و مروه هی می دوند و هی می دوند مگر من چه کرده بودم. هر چه داشتم به کار نگرفتم؛ آن شب چگونه صبح شد؛ آتشفشان که آرام گرفت ، دیگر خبری از درد نبود. اولش باورم نمی شد. دم دمای صبح بود مثل حالا که در هوای گرگ و میش داریم دور هفتم سعی را تمام می کنیم که ورق عوض شد.
راستی بی بی ، چرا مروه از ما فاصله می گیرد و به آن نمی رسیم؛ به بیماستان بر گردم؛ بعد چه شد؛ عرق از سر و صورتم جاری شده بود، درست مثل این جماعت که در سعی تلاش می کنند. دیگر تمایلی به فریاد نداشتم. یعنی فریادم هم ته کشیده بود. حس می کردم کارم یکسره شده ، چرا؛
بعضی وقتها که از درد به خودم می پیچیدم ، تسلیم می شدم ، که چه؛ که کارم یکسره شود. انگار خون در رگهایم وحشی شده بود و باید به جایی هجوم می آوردند، مثل سیلی که همه زندگی جماعتی را می شورد و ویران می کند. خون این در و آن در زد تا که رسید به مغزم. خواستم مانعش شوم ، یا این که به دکترها بفهمانم تا یک کاری کنند، اما من شده بودم دیوانه زنجیری و هی طناب دورم را زیادتر می کردند، تا به گمان خودشان آرامم کنند. با این وجود ناامید نشده بودم و هنوز سعی می کردم ، بی بی جان. وقتی به مروه رسیده بودم که عرق ریزان داشتم از چنگ آن کابوس می گریختم ، اما نشد که نشد.

حجکم مقبول

داری حاج خانم صدایم می زنی؛ من که برای نام نیامدم ، به دنبال نان هم نیستم. همینم مانده بود که یدک کش نام و نان شوم. فکرش را بکن ، به ایران که برمی گردم ، جماعتی کالسکه حاج زهرا خانم را گلباران می کنند و می گویند «حجکم مقبول» و اگر که بگویند «سعیکم مشکور» چه پاسخی بدهم؛ اصلا بی بی جان ، بگذار من هم مثل حسینت از عرفات حج ام را ناتمام بگذارم و به سرزمینی بروم پر از بلا. خدا! خدا! بی بی کجاست. گمش کردم. دستم بگیر تا دستش بگیرم. بی بی رفت؛ مرا با شما تنها گذاشت که چه ؛ من امانتی شما بودم نزد بی بی؛ بخواهم؛ چه بخواهم؛ که رهایم کنی. می کنی؛ پرونده ام را مرور می کنم. کجای کارم ایراد دارد. گناهکارم ، که نیستم. پس چه؛ اینها بلا نیست؛ پس چیست؛ این حکمت کی به کارم می آید. چرا من؛ چرا سنگ صبور حکمت این جنگ من باشم. فریاد می زنم. بله فریاد می زنم. خدا! خدا! نیستی؛ صبرم را محک می زنی؛ طرف صحبت من فقط تو هستی؛ یعنی برای همیشه فقط با خدا درددل کنم و اندیشه ام را بازگو کنم؛ پس تکلیف من با جماعت چه می شود؛ من قربانی کیستم. اسماعیل هم نیستم. یک درگیری لاعلاج ، کشمکشی ناتمام که هرچه کردند، راه آشتی را نیاموختند. چه می شد آن دو ژن باهم کنار می آمدند. نمی شد؛ وارد فرمول حکمت نشوم؛ دو ژن ناسازگار پسر عمو و دختر عمو که پس از 11 ماه ستیز، در آن شب لعنتی جنگ نهایی را در همه وجودم به نمایش درآوردند و سرانجام مرا قربانی خود کردند. چشمانم سنگینی می کند. کعبه ات دور سرم می چرخد. بخوابم؛ بعد که بیدار شوم ، چه خواهد شد؛ خدا!........


نصرت الله محمودزاده
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها