درسی که فراموش نمی شود

دریک میهمانی که جمع زیادی حضور داشتند، روبه روی آدم بسیار شلوغی نشسته بودم . رفتارهای بی ادبانه او همه را ناراحت کرده بود؛ ولی هیچ کس به او چیزی نمی گفت . دوسه بار خواستم به او تذکر بدهم ، ولی فکر کردم شاید او پاسخ نامناسبی
کد خبر: ۲۶
O حمیدرضا مجمع الادبا دانشجو کرمان یعنی موش کوچولویک روز پسرم که تازه داشت آماده رفتن به مدرسه می شد و نسبت به کلمات و معنای آنها توجه پیدا کرده بود، با پدرش صحبت می کرد و می پرسید: بابا، اسدی یعنی چه ؛ فامیل شوهرم اسدی است . همسرم پاسخ داد: عزیزم ، اسد یعنی شیر، اسدی یعنی شیر غران ... پسرم که خیلی ذوق کرده بود با خوشحالی ژست قدرتمندانه ای گرفت و بادی به غبغب انداخت و آمد پیش من و گفت : مامان ، من محسن اسدی یعنی شیر غران هستم . من که به خاطر مساله ای ناراحت بودم با بی حوصلگی گفتم : خیلی خوب ،بعد پرسید: مامان ، مشاری یعنی چه ؛ فامیل من مشاری است . - من که اعصابم خیلی خرد بود با عصبانیت گفتم : مشاری یعنی موش کوچولو!... ناگهان محسن انگار که چیز خیلی عجیبی شنیده باشد زد زیر خنده و شروع کرد به دادو فریاد کردن . از آن روز تامدتها توی فامیل و دوستان هرجاکه می نشست برای همه توضیح می داد که بابام شیرغران است و با مامانم که موش کوچولو است ازدواج کرده ، برای همین مامانم از بابام میترسد وحرفش را گوش میکند.O نیره مشاری -25 ساله - نیشابوربفرمایید آب خنک !چندی قبل ، یک شب پیش پدربزرگ و مادربزرگم که تنها زندگی می کنند، خوابیدم و به یاد گدشته ها مشغول صحبت شدیم و آنها از کودکی من و خاطرات شیرین آن روزها حرف میزدند.موقع خواب که شد، مادر بزرگم جای مرا پیش پدر بزرگ انداخت و من که خیلی خسته بودم نصف شب از زور تشنگی بیدار شدم و دنبال آب می گشتم . ناگهان احساس کردم یک لیوان آب روی میز بالای سر پدر بزرگم هست . درهمان حال میان خواب و بیداری آب را سرکشیدم و خوابیدم . صبح که بیدار شدم و می خواستم صبحانه بخورم ، تازه چشمم به لیوان افتاد که پدربزرگم دندان های مصنوعی اش را شب توی آن انداخته بود. از آن موقع دیگر میترسم توی تاریکی آب بخورم !O شهرام غفاریان 16 ساله اصفهان
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها