در روز میلاد امام جواد (ع) نگاهی به ابعاد شخصیتی آن حضرت و سیره جوان‌ترین امام شیعیان داشته‌ایم

جود آمده بر درگه او بهر گدایی

خاطرات ابراهیم اعتصام اسیر مفقودالاثر در اردوگاه تکریت؛

هر آزاده به محض پیاده شدن، بوسه بر خاک پاک وطن می‌زد

کتاب «به سمت پرواز» خاطرات خودنوشت ابراهیم اعتصام از دوران اسارتش در زندان‌های عراق است.
کد خبر: ۱۱۵۹۵۷۱
هر آزاده به محض پیاده شدن، بوسه بر خاک پاک وطن می‌زد

ابراهیم اعتصام، راوی کتاب «به سمت پرواز» در سخنانی به شیوه اسارت خود به دست عراقی‌ها اشاره کرد و درباره دلیل حضورش در جبهه با وجود آن‌که معلم مدرسه بود، اظهار کرد: امام خمینی(ره) دفاع از کشور را وظیفه تمامی اقشار جامعه می‌دانستند و من هم قصد داشتم در این حرکت نورانی شرکت کنم.

از طریق دوستانی که نوبت تلویزیون داشتند خبر خوش و باورنکردنی تبادل اسرا اطلاع‌رسانی شد.

تلویزیون عراق صحنه‌ای از خروج اسیران ایرانیِ یکی از اردوگاه‌های موصل را در حال سوار شدن قطار؛ ورود به مرز و ایران، نمایش داده بود.

شادی وصف‌ناپذیری بر اردوگاه حاکم شد، خبرها حکایت از تبادل روزانه هزار نفر داشت. سرانجام صبح روز دوم شهریورماه 1369 نگهبانان سوت آمار دسته‌جمعی اردوگاه را به صدا درآوردند.

در این نوع آمارها؛ تمامی اسرای سه قطعه در یک زمین وسیع و مشخص قرار می‌گرفتند تا حضور و غیاب اسمی انجام شود. در آن روز بود که کامیونی وارد اردوگاه شد تا حامل لباس و کفش برای آزادگانی باشد که چشم به راه آزادی داشتند.

امید به آزادی و خلاصی از دنیای اسارت باورش جدی‌تر می‌شد، اما هنوز شک و تردید حاکم بود، نگهبانان روز و ساعت مشخصی را برای تبادل مطرح نمی‌‌کردند، اما برخوردهایشان از پایان اسارت خبر می‌داد، صبح‌ها همه سراغ دوستانی می‌رفتند که در شب گذشته تلویزیون داشتند، هر صبح خبر مربوط به تبادل اسرا با جزئیات اطلاع‌رسانی می‌شد.

از آخرین خداحافظی با خانواده، سی‌ماه را در مفقودیت و بی‌خبری سپری کرده بودیم. تصویری از فرزندانم: مهدی، علیرضا و زینب که سخت دلتنگشان شده بودم را مرور می‌کردم. روز اعزام به جبهه؛ مهدی را در کلاس درس مدرسه 22بهمن سدکی در آغوش گرفتم و آن خدا‌حافظی و نگاه مظلومانه‌اش قلبم را می‌سوزاند. در آن روز هرگز اسارت و مفقودیت برایم قابل پیش‌بینی نبود.

علیرضا روز اعزام 4.5 ساله بود و زینب 3 ساله! نمی‌دانم چه به‌ روزشان گذشته است؟بلاخره روز موعود فرا رسید؛ سوت آن روز عراقی‌ها متفاوت از روزهای دیگر به صدا در آمد. سوت همان بود، اما صدا جور دیگری به‌ گوشمان می‌رسید! صف آمار جمعی دوباره بسته شد. اسامی را از بسیجی‌ها شروع به خواندن کردند. پانصد اسم خوانده شد و من نفر 221 بودم. نزدیک به 32 نفر از دوستان سیستان و بلوچستان در اولین گروه اسمی قرار گرفتیم که بنا به گفته مأموران آن روز باید به منطقه‌ای دیگر می‌رفتیم. جهت تبادل، از اردوگاه 12 خداحافظی کردیم؛ 500 نفر را در زندان معروف به «ملحق» جای دادند که زندانی مخوف و ترسناک با دیوارهای بلند و برج‌های دیده‌بانی بود، بندها و سلول‌های انفرادی و جمعی وحشتناک داشت و دارای محوطه‌ای کوچک بود که کف آن را با بتن صیقلی پوشش داده بودند.

تا عصرخبری نشد و دوباره درِ زندان «ملحق» باز شد، به فرمان فرمانده، تحت‌الحفظ به قسمت اصلی خود برگشتیم، دوستانِ هم‌بند از جهتی خوش‌حال بودند که از زندان «ملحق» برگشتیم و از طرفی نگران که چرا عراقی‌ها به وعده خود عمل نکردند و باب آزادی از اردوگاه 12 آغاز نشده است!؟

این برگشتن ما را به‌ فکر انداخت، وصیت و سفارشات خود را به دوستان بدهیم تا درصورتی‌که دولت بعث عراق که هیچ اعتمادی به او نبود ما را به عنوان بسیجی به زندان مخوف‌تری ببرد، اگر کسی از دوستان موفق به بازگشت شد، سفارشات ما را به خانواده و وطن برسانند و برعکس، دوستان هم آدرس، تلفن و توصیه‌هایی به ما داشتند، تا در صورت تبادل و رسیدن به وطن، خبر زنده بودن و مژده آزادی‌شان را به خانواده‌ها برسانیم.

ساعت حدود 10 شب بود، صدای عراقی‌ها در محوطه جلوی بندهای 7 و 8 و 9 به گوش می‌رسید، تعدادشان زیاد بود و طبق معمول کابل به دست ایستاده بودند و هنوز در باز نشده فریاد می‌زدند بالسرعه بالسرعه (تند ـ تند).

اعلام شد کسانی که امروز اسمشان خوانده شده، بیرون بیایند. خداحافظی پایانی را با دوستان انجام دادیم و خود را به خدا سپردیم : و اُفوّض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد
خدایا چرا این موقع شب باید برویم؟ چه نقشه‌ای، چه بلایی برای ما پیش‌بینی کرده‌اند؟

500 نفر را در فضای مشترک بندهای 1 تا 6 به ستون 5 نشاندند عدنان، افسر عراقی که مدت‌ها به‌عنوان معاون فرماندهی اردوگاه بود، سخنرانی کرد و گفت: تعدادی از شما امشب برای آزادی آماده باشید.

دوباره اسم‌ها را خواند و 230 نفر را سوار بر اتوبوس کردند و بقیه‌ 500 نفر را دوباره به بندها برگرداندند. هر اتوبوس چهار نگهبان مسلح داشت، پرده‌ها کاملا کشیده شده، نگاه کردن به بیرون، صحبت کردن با همدیگر، صلوات فرستادن و هر حرکت دسته‌جمعی، ممنوع اعلام شد.

فضای جدیدِ همراه با دلهره، نشان از گرفتاری جدیدی داشت، اتوبوس‌ها در یک جاده فرعی و بیابانی به دور از اتوبان بغداد موصل حرکت می‌کردند، مشخص بود منطقه نظامی است؛ از روشنایی چراغ اتوبوس‌ها به نظر می‌رسید که مقصد، مخفی‌گاه دیگری است! تا اینکه پس از یک ساعت که در راه بودیم، به محوطه‌ای رسیدیم؛ تابلویی به نام «المعسکرالاسراء رقم 11» اردوگاه اسرای شماره 11 خودنمایی می‌کرد. دژی بود قوی با نورافکن‌های زیاد و برج‌های نگهبانی متعدد. در آنجا حضور نگهبانانی که با دیدن اتوبوس‌ها سرک می‌کشیدند، توجه ما را به‌خود جلب کرد. نفربرهای زرهی جلوی در ورودی مستقر بودند؛ علامت صلیب‌سرخ جهانی که بر در ورودی زندان خودنمایی می‌کرد، تنها علامت متفاوت با اردوگاه قبلی بود.

با ورود اتوبوس‌ها هنوز کاملاً پیاده نشده بودیم که نگهبانان زیادی در اطراف اتوبوس‌ها حاضر شدند. تصور ما این بود که دوباره تونل مرگ شکل می‌گیرد. مشابه این صحنه‌ها را به‌خاطر داشتیم و خود را برای هجوم کابل‌ و چوب و چماق بین دو ستون عراقی‌ها آماده کرده بودیم! لطف خدا یار شد و بچه‌ها به ستون یک، با آرامش به یک سوله بتنی تمیز، که زندان اسرای قبل از ما بود، حرکت داده شدند. سَبْک و اندازه‌ی این سوله مشابه اردوگاه 12 به نظر می‌آمد.

زندان‌های روبه‌رویی، روشنایی کامل داشت اما کسی دیده نمی‌شد. بین زندان جدید تا بندهای روبه‌رو، حدود 80 متر فاصله عرضی وجود داشت، در وسط محوطه هواخوری، حوض آبی دیده می‌شد و بقیه‌ی زمین، خاکی و خالی بود.

بعد از ورود به زندان؛ عراقی‌ها دستور نظامی «از جلو نظام خبردار، بشین» دادند آمار گرفتند ودوباره تنبیه بشین و برپا شروع شد؛ اگر کسی همراهی نمی‌‌کرد کابل می‌زدند، دلهره‌مان بیشتر شد؛ این حرکات با خبر آزادی همخوانی نداشت و این انتقال، نشانی از آغاز دیگری در اسارت می‌داد!

سرانجام در حین تنبیه، یکی از دوستان تکبیر گفت و همگی دسته جمعی؛ شعارهای الله اکبر، خمینی رهبر، مرگ بر صدام، ضد اسلام و هر تکبیری که قبل از اسارت بلد بودیم را، سحرگاه هفتم شهریور 1369 در سرزمین تکریت، سر دادیم!

عراقی‌ها فوق‌العاده ترسیدند، فرار کردند و با قفل کردن درِ بند از پشت، در کنار پنجره‌ها که ارتفاعشان از کف زمین 70 سانتی‌متر بود با زدن کابل به نرده‌ها و فحش و ناسزا به بچه‌ها حرص و عصبانیت خود را خالی کردند!

بچه‌ها به آرامش دعوت شدند. جمعیت عراقی‌ها کمتر شد و بعد از نیم‌ساعت دیگر هیچ اثری از نگهبانان نبود.

تعدادی به نماز شب ایستادند، عده‌ای به ذکر و تلاوت قرآن مشغول شدند و دسته‌ای دیگر در حال مشورت برای ساعات آینده بودند که هیچ نقطه‌ی روشنی در آن به چشم نمی‌خورد ! حال روزهای اول اسارت را دوباره در زندان جدید احساس می‌کردیم!

سرانجام، قبل از اذان صبح، در ورودی اردوگاه باز شد و دو دستگاه ماشین غیر نظامی با پلاک مخصوص وارد شدند، سرنشینان کت و شلوار به تن داشتند و به نظر می‌رسید غیر نظامی‌اند! دو خانم و سه آقای اروپایی و دو نفر عراقی عالی‌رتبه، نیز با فرم نظامی در ماشین نشسته بودند.

خانم‌ها از کیف دستی‌شان، شالی درآوردند و با آن حجاب کردند! نگهبانان هم شتاب‌زده در زندان را باز کرده و دستور برپا، خبردار و نشستن دادند. آقایی از نیروهای صلیبی، سخن آغاز کرد و ضمن سلام و احوال‌پرسی؛ به معرفی سازمان صلیب‌سرخ جهانی پرداخت و خود را نماینده آن سازمان در شناسایی اسیران جنگی نامید.

برادری دست بلند کرد و ضمن اعتراض به عملکرد صلیب‌‌سرخ جهانی، به دردها، رنج‌ها و شکنجه‌های دوران اسارت، توسط دولت عراق اشاره کرد. مأمور صلیب‌‌سرخ در دفاع از جایگاه مأموریتی خود توضیح داد: «ما همواره از دولت عراق می‌خواستیم اجازه دهد شما را ملاقات کنیم و ارتباط نامه‌ای با خانواده‌هایتان را برقرار کنیم، اما دولت عراق این اجازه را به ما نداد.»

دو میز کوچک، با دو صندلی آماده کردند و ثبت نام توسط صلیب‌سرخ شروع شد. کارت‌زرد رنگی را که مشخصاتی از اسیر در آن ثبت می‌شد، به ما دادند. مشخصات شامل: نام، نام‌خانوادگی، وضعیت تأهل یا تجرد، تاریخ تولد، درجه و رتبه نظامی بود؛ هم‌چنین یک سؤال مشترک از همه: آیا تمایل دارید به ایران برگردید؟ در آن قرار داشت.

نور امید در دل‌ها تابید، از کابل و توهین خبری نبود، مأموران بعثی که سه ساعت قبل، هر کدام مانند حیوانی چموش بودند، اکنون از دور با دست خالی، نظاره‌گر شادی آزادگان سرافراز بودند.

ثبت نام تمام شد و هر اسیر یک شماره صلیب‌سرخ به صورت رسمی از ساعت 5 صبح، هفتم شهریور 1369؛ بعد از 826 روز اسارت دریافت کرد. از اینجا صاحب نام و نشان در یک نهاد بین‌المللی شدیم. از صلیبی‌ها سؤال ‌کردیم: «تاریخ تبادل چه زمانی است؟ جواب می‌دادند اگر مشکلی پیش نیاید امروز وارد ایران می‌شوید.»

چه خبر خوشی، اذان صبح گفته شد؛ علی‌رغم ممنوعیت نماز جماعت؛ در محوطه‌ی باز، نماز را به جماعت اقامه کردیم. هرچند صلیبی‌ها توصیه کرده بودند: «کاری که خلاف نظام عراق است انجام ندهید!» پس از ساعتی صبحانه آوردند، چه صبحانه‌ای، انگور دانه درشت؛ صمون(نان) برشته، چای شیرین بدون سهمیه! این اولین باری بود که طی دوران زندگی در عراق، احساس سیری را تجربه کردیم! کارت‌های آبی کوچک را برداشتیم و در حال قدم زدن بودیم که اعلام کردند، بر اساس شماره‌ی کارت صف ببندیم. در آن هنگام متوجه ‌شدیم در این اردوگاه 730 اسیر دیگر هم هست که با جمع 230 نفره ما جمعیت 1000 نفری را برای تبادل امروز تشکیل می‌دهیم!

اتوبوس‌های پشتیبانی ارتش عراق، با صف طولانی جلوی درِ اردوگاه مستقر شده بودند. با خوانده شدن اسم هر فرد و تطبیق کارت، وارد اتوبوس می‌شدیم؛ قبل از ورود، به هر آزاده یک جلد قرآن مجید و یک خودکار هدیه دادند!

امان از فراز و نشیب روزگار، باورمان نمی‌‌شد در عراق به ما خودکار و قرآن هدیه بدهند، دو چیزی که برای پیدا کردن و دست‌یابی به آن کتک‌ها خورده بودیم! جای من در ردیف دوم، صندلی، سمت شاگرد بود، راننده نظامی بود و هر اتوبوس دو نگهبان مسلح داشت، پرده‌ها را کنار زدیم و احساس کردیم همه چیز در اختیار مسافران سفر به ایران است، سفری غیر قابل‌ انتظار!

با آقایان علیرضا حیدری‌نسب، رحمدل اعتمادیان، عبدالرضا مزاری، سیدمحمد فاطمی و... از دوستان سیستانی و بلوچستانی در این گروه راهی ایران شدیم. پس از طی مسافتی کوتاه با پشت‌سر گذاشتن منطقه نظامی، نگاه کردن به مناظر بیرونی بعد از ماه‌ها اسارت در زندان‌های مخوف لذت‌بخش بود.

دیدن حرکت ماشین‌های شخصی با خانواده، بچه‌های مدرسه‌ای، پدرانی که دست فرزندانشان را در دست داشتند و مادرانی که همراه فرزندان در حال گذر از خیابان بودند، دیدن اجتماع و جریان حیات، ما را به زندگی جدیدی وارد می‌کرد، به یاد فرزندانمان، وطنمان، شهر و دیارمان، مثل پرنده‌ای آزاد در حال پرواز بودیم.

در اتوبان بغداد ـ موصل، از شمال به سمت جنوب حرکت می‌کردیم. تابلو‌های بزرگ راهنما نام «محافظه صلاح‌الدین، مدینه تکریت» و جهت «مدینه السامراء» را نشان می‌داد. معلوم می‌شد که نزدیک شهر سامرا هستیم.

نگهبان عراقی با صدای بلند خبر داد، در کمربندی شهر سامرا هستیم. با اشاره به دو گنبد طلایی بارگاه امامان معصوم امام حسن عسکری و امام علی النقی، همه‌ی بچه‌ها از صندلی‌ها بلند شده سر به شیشه‌ی سمت شهر سامرا گذاشتند.

با خبر دوباره‌ی نگهبان، به بغداد نزدیک می‌شدیم. اتوبان ورودی بغداد، ترافیک نسبتاً بالایی داشت، اتوبان در کنترل پلیس بود، ماشین‌های شخصی همه کنار کشیده و بیشتر سرنشینان از ماشین‌ها پیاده شدند و حرکت کاروان آزادگان ایرانی به سوی وطن‌شان را تماشا می‌کردند.
خیلی خوش‌حال به نظر می‌آمدند، اما جرأت دست تکان دادن یا بدرقه را نداشتند!

بغداد سرزمین غم‌ها، رنج‌ها و سرزمین مصیبت‌هایی که بر سر مظلومان تاریخ رفت! چه شب‌ها و روزهایی را که در سیاهچال‌ها و زیر آفتاب 50 درجه مرداد آن، فلک شدیم، تونل مرگ را در بغداد دیدیم، دست و پاها شکست، چشم‌ها کور و گوش‌ها ناقص شد، جایی که بچه‌ها را برای اعتراف گرفتن بارها و بارها به پنکه‌ی سقفی ‌بستند.

به سمت کاظمین بارگاه ملکوتی امامان موسی‌کاظم و امام جواد عرض ادب کردیم. کاروان امنیتی بود. خودروی صلیب‌سرخ جلو، ماشین‌های پلیس با بلندگوهای قوی در دو طرف و جلو و عقب کاروان حرکت می‌کرد، به‌طور خودکار ماشین‌های شخصی در کنار اتوبان پارک می‌کردند. از کمربندی شهر بغداد گذشتیم. هنوز توپ‌های ضدهوایی بر پشت‌بام ساختمان‌ها و سنگرهای بلند در کنار پل‌ها خودنمایی می‌کرد.انگار در عراق جنگ تمام‌شدنی نبود!

از بغداد و زیبایی‌های ورودی آن عبور ‌کردیم. پاسگاه یا قرارگاه نظامی بزرگی سر راهمان بود. تانکرهای سوخت ارتشی بر روی جاده به اتوبوس‌ها سوخت می‌دادند. هیچ‌کس حتی برای امری ضروری هم اجازه پیاده شدن نداشت. مأموران، از سرباز مسلح تا درجات عالی، همه مضطرب و نگران به نظر می‌آمدند. از ناهار و خوراکی و حتی آب آشامیدنی هم خبری نبود، هرچند کسی در چنین روزی به فکر نان و آب نبود.
کاروان در حرکت بود، جاده از حالت اتوبان خارج می‌شد، گاهی ماشین‌های سنگین و کفی‌های ارتش را می‌دیدیم که تانک‌ها و تجهیزات زرهی و حتی سنگرها و بلوک‌های بتُنی را بر خود حمل می‌کردند. کم‌کم آثار منطقه جنگی، قرارگاه‌های نظامی، خاکریزها، سنگرها و دکل‌های دیده‌بانی را می‌دیدیم که نشان از نزدیک شدن به مرز ایران داشت.

ساعت چهار عصر روز هفتم شهریور ماه 1369 کاروان به جایی به اسم خانقین رسید که هم مرز با ایران بود. ما با کمی حرکت در امتداد مرز خسروی قرار گرفتیم.

عراقی‌ها چند چادر صحرایی با تابلوی کمپ اسرا نصب کرده بودند، اما هیچ‌گونه امکانات رفاهی در آن وجود نداشت.

نماز ظهر و عصر را نخوانده بودیم، پیشنهاد دادیم پیاده شویم و فریضه واجب را انجام دهیم، اما اجازه داده نشد. درِ اتوبوس‌ها قفل بود، مأموران محافظ توصیه کردند: « همکاری کنید» با دست نشان می‌دادند که: آن ارتفاعات روبه‌رو ایران است.

حالا در چند قدمی خاک وطن هستیم، خاکی که برای پاکسازی آن از وجود بیگانگان جان‌ها دادیم و خون دل‌ها خوردیم؛ سرزمینی که مانند مادر دوستش داریم. سرزمینی که مهد دلیران و غیور مردان است. ای سرزمین معطر و دوست داشتنی‌ام...

در آن تنگنای غروب آفتاب و لحظات بی‌نظیر زندگی که فقط برای چند قدم مانده به ایران لحظه‌‌شماری می‌کردیم؛ به یاد دوستان همرزم افتادم، شهیدان میرحسن میرحسینی، تیرافکن، سعیدی، امینی و...
راننده‌ی عراقی پرچم ایران را نشان داد و گفت: «عَلَم ایران» پرچم ایران بر بالای یک پاترول فرماندهی سپاه، مزیّن به عکس امام; و مقام معظم رهبری از ارتفاع به سمت عراق و خط مرز در حرکت بود. ناخودآگاه با دیدن پرچم مقدس ایران و دو دستگاه ماشین ایرانی صدای صلوات از اتوبوس‌های حامل آزادگان به آسمان بلند شد.

اینجا منظریه عراق در مرز خسروی بود و تعداد زیادی نظامی عالی‌رتبه عراقی از جمله سرهنگ‌ضیاء فرمانده اردوگاه 12 در آنجا حضور داشتند. صف اتوبوس‌های عراقی به‌گونه‌ای بود که خط مرزی و نقطه‌ای که مسئولان ایرانی برای استقبال آمده بودند، دیده نمی‌‌شد.

سرانجام درِ اتوبوس باز شد و دو پاسدار رشید، با لباس مخصوص سپاه پاسداران، آستین‌های تازده، پوتین و شلوار گترکرده، عکس امام در سمت چپ سینه و آرم سپاه در سمت راست، محاسن بلند و قد و قواره فرمانده‌ای با ابهت، به همراه یک افسر عالی‌رتبه عراقی وارد اتوبوس شدند. سلام کردند؛ جواب دادیم و صلوات فرستادیم. خیرمقدم گفتند و اعلام کردند نمازتان را آن طرف در خاکِ وطن اقامه کنید و خداحافظی کردند و وارد اتوبوس بعدی شدند.

اتوبوس به کندی حرکت می‌کرد، معلوم بود تبادل شروع شده است؛ اتوبوس‌های عراقی یکی پس از دیگری خالی برمی‌گشتند. تا اینکه متوجه شدیم ما سرنشینان سومین اتوبوس به خط تبادل هستیم، مراسم تبادل کم‌کم به ما نزدیک می‌شد، خود را در آستانه‌ی تولدی دیگر می‌دیدیم، تا اینکه اتوبوسِ جلویمان با گردش به راست و عمود بر خط سفید مرز با فاصله‌ای نزدیک به5 متر توقف کرد. آن موقع شاهد ستون تشریفات عراق، مسئولان صلیب‌سرخ جهانی و هلال‌احمر جمهوری اسلامی و سایر مسئولان کشوری شدیم، دسته‌ای از پاسداران، گل به دست، همراه با موزیک جمهوری اسلامی ایران اَدای احترام می‌کردند و خیرمقدم می‌گفتند. اتوبوس عراقی در جهت خلاف اتوبوس ایران قرار گرفت، در‌ها باز شد، مأمور صلیب و مسئولان دو طرف، شمارش و تحویل را انجام می‌دادند.هر آزاده به محض پیاده شدن، بوسه بر خاک پاک وطن می‌زد و سجده‌ی شکر به جا می‌آورد. انگار همه چیز در نظرمان تغییر کرده بود! رایحه خوش ‌وطن، احساس امنیت و پا نهادن به خاک؛ آرامش قلبی و دیدار با مسئولان و همرزمان بسیجی و پاسدار همه و همه باعث شده بود تا صدای گریه شوق و شکرگزاری درهم آمیزد. در فضای اتوبوس، کسی جرأت حرف زدن نداشت.

هنوز آفتاب غروب نکرده بود که اتوبوس از سینه کوه بالا آمد و در زمین همواری توقف کرد. گروهی از پاسداران منتظر ما بودند. چه استقبالی! انگار برادرانی از یک خانواده و سال‌ها در انتظار همدیگر بودیم؛ یکدیگر را در آغوش گرفتیم و با هم اشک ریختیم. نماز ظهر و عصر را آنجا اقامه کردیم؛ هر گروه سوار اتوبوس خود شد. آنچه توجه آزادگان را بیش از همه جلب می‌کرد، حضور مردم در مسیر حرکت از مرز خسروی تا اسلام‌آباد غرب بود. به علت ازدحام جمعیت، در ساعت 11 شب به پادگان الله اکبر رسیدیم. گروه‌های زیادی با تکبیر، صلوات و شعارهای زیبایی «رزمنده دلاور خوش آمدی به میهن» به استقبالمان آمده بودند. تعدادی هم عکس فرزندان و بستگانشان را که در جنگ مفقود شده بودند، در دست داشتند و سراغ عزیزانشان را از ما می‌گرفتند. از همه‌ی اسم‌هایی که صدا زدند یک نفر را می‌شناختیم؛ آقای خداوردی (الله‌وردی) افسر سیاسی عقیدتی از کرمانشاه که در عملیات زبیدات اسیر شده بود و از افسران مقاوم در برابر عراقی‌ها بود او خود را راننده کمپرسی معرفی کرده بود و تا آخر هم رتبه و مسئولیتش بر عراقی‌ها پوشیده ماند. پیام زنده بودن این برادر را به خانواده‌اش دادیم.

کاروان ما مزین به بهترین‌ها بود. اتوبوس‌ها تزئین شده به پرچم سه رنگ جمهوری اسلامی ایران، عکس‌های زیبای حضرت امام; و مقام‌ معظم رهبری. پرچم‌های یا حسین7 یا زهرا3 یا ابوالفضل7 و یا زینب3 بود.جالب‌تر اینکه ماشین تبلیغات و ایستگاه‌های ثابت هم در مسیر دیده می‌شد. سرود به یاد ماندنی: «اندک اندک جمع مستان می‌رسند...» در شهریوری که به سمت پاییز پیش می‌رفت، همه‌ی وجودمان را بهاری می‌کرد.

استقبال به‌حدی باشکوه بود که گاهی سیل جمعیت، جاده را می‌بست؛ هم‌وطنان حتی از سقف اتوبوس‌ها بالا می‌رفتند و شعار می‌دادند:
«آزاده‌ی قهرمان خوش آمدی به ایران»

دود اسپند و کندر در سراسر مسیر به دست جوانان و مردان و زنان فضا را عطرآگین کرده بود. انگار به استقبال فرزندان خود آمده بودند... .

با دیدن جمله‌ای که با خط زیبا از کلام امام; بر دیوار پادگان الله اکبر اسلام‌آباد غرب نوشته شده بود جگرم سوخت: «اگر روزی اسرا برگشتند و من نبودم سلام مرا به آن‌ها برسانید و بگویید خمینی در فکرتان بود».

گریه کردم و جای امام را خالی دیدم، آرزوی دیدار امام بر دلمان باقی ماند، از حرامیان بعثی که خود را مسلمان‌تر از ما می‌دانستند، اما برای قرآن خواندن و توسل به پیامبر6 و فرزندانش بر ما بیداد می‌کردند، خیلی حرف‌ و شکایت‌ داشتیم که قرار بود به عرضشان برسانیم.

دلم مانند کویر سوزان، تشنه دیدار وطن بود، به خانواده و دوستانم فکر می‌کردم. باز هم به فرزندانم: مهدی، علیرضا، زینب، سه فرزند خردسالی که به خدا سپرده بودم، به همسرم که در همان بحبوحه، برگه اعزام به بیمارستانی در تهران، برای عمل تیروئید داشت، برگه‌ای که در روز عملیات در جیبم بود! آن روز آن برگه را در خاک شلمچه همراه با سایر مدارک، برای همیشه به یادگار گذاشتم و به اسارت رفتم! پدر و مادر، برادر، خواهران و تک‌تک اقوام و عزیزانم از صفحه ذهن می‌گذشتند، دوستانی مانند آقای علیرضا نخعی که از محل با هم اعزام شده بودیم. آقای عباس‌سرگزی که در جمع فرماندهان گردان و از مربیان آموزش بود، برات مظلوم، معلم آموزش و پرورش که در شب قبل از عملیات به موضع انتظار (خط دوم) رفته بود، علی‌اکبر کندری که در تدارکات گردان خدمت می‌کرد و ایشان هم در موضع انتظار بود، میرحسن میرحسینی فرمانده محبوبم که از آخرین وضعیتش بی‌خبر بودم.

حبیب‌گلزایی فرمانده شجاع و دلاور که دو روز قبل از دستگیری و اسارت در سنگر کمین ساعتی را با هم بودیم و خبر زخمی شدنش را داشتم، رضا امینی بسیجی قهرمان و همکلاسی خوبم و دیگر دوستانی که خبر دقیقی از آنان نداشتم، در این شرایط بازهم به سراغم آمد و فکرم را به خود مشغول کرد.
ساعت 11 شب به «پادگان الله‌اکبر» رسیدیم. نماز خواندیم و اولین شام ایرانی بعد از اسارت را در سوله‌ای که سفره رنگین پهن شده بود، تناول کردیم.

معاینات پزشکی بعد از صبحانه شروع شد ضمن اینکه آن شب تا صبح نخوابیده بودم، فقط دوش گرفتم و در زیر آسمان پرستاره با دوستان نفسی تازه کردیم. وقتی اذان صبح در پادگان طنین افکند، نماز جماعت در محوطه اقامه شد. تا ظهر معاینات پزشکی، آزمایشات، تنظیم پرونده پزشکی و سایر کارهای پیش‌بینی شده انجام شد، به هر کدام از ما کیفی پارچه‌ای دادند که درونش پوشاک بچه‌گانه، مردانه، اسباب‌بازی برای بچه‌ها، حوله، لباس زیر، جوراب و کفش قرار داشت.

نماز ظهر هم به جماعت خوانده شد.

سخنرانان لشکری و کشوری یکی پس از دیگری می‌آمدند و سخنرانی می‌کردند. حضور نمایندگان ویژه‌ی مقام معظم رهبری پررنگ‌تر از دیگران بود. سخنران بعدی آقای «محسن رضایی» بود، ایشان ضمن تجلیل از ایثار و مقاومت آزادگان، شرایط پایان جنگ و قبول قطعنامه را یادآور شدند.

سخنران دیگر، سرلشگر شهید «صیادشیرازی» بود، آقای قربانی حاکم شرع کرمانشاه هم بعد از نماز مغرب و عشاء به دیدار ما آمد. ایشان در سال‌های قبل، حاکم شرع زاهدان بود و بچه‌های سیستان و بلوچستان را به صورت ویژه ملاقات کرد!

پس از نماز صبح، امام‌جماعت با خوش‌حالی گفت: «دیروز به زاهدان و شماره‌ای که به من دادید زنگ زدم و خبر ورود شما به ایران را دادم» ( چون در مدت اسارت که در اردوگاه تکریت سپری شده بود توسط صلیب سرخ ثبت‌نام نشده بودیم و خانواده‌ام از اسارتم و زنده ماندنم اطلاع نداشتند.)باورم نمی‌‌شد، گفتم با چه کسی صحبت کردید، فرمود خانمی گوشی را برداشت پس از سلام گفتم: « اعتصام دیشب از عراق وارد ایران شد» خانم فریادی کشید، دستپاچه شد و نتوانست صحبت را ادامه دهد، نیم ساعت بعد زنگ زدم آقایی به نام شهریاری گوشی را جواب داد، باورش نمی‌‌شد! من نشانه‌هایی از شما دادم. گفتم: « ایشان معلم بوده، متاهل است و این شماره تلفن منزل پدر خانمش است.» سؤال کرد: «حاج آقا ما از کجا بدانیم که این خبر درست است؟ شما را به خدا اگر راست است، ما به همسر و بچه هایش خبر بدهیم؟» اسمم را گفتم و خود را به عنوان روحانی مستقر در ستاد استقبال معرفی کردم و تأکید کردم تا فردا حتماً صدا و سیمای استان شما خبر آزادی ایشان را رسماً اعلام می‌کند.

صبح روز شنبه 10/06/1369 پس از اقامه نماز صبح، همگی سوار اتوبوس شدیم و به سمت فرودگاه کرمانشاه حرکت کردیم. صبحانه را در بسته‌های یک بار مصرف، داخل اتوبوس دادند. پرواز کرمان و سیستان و بلوچستان یک هواپیمای 130ـC بود. قبل از سوار شدن به هواپیما از دوستان سایر استان‌ها خداحافظی کردیم، عهد کردیم که همدیگر را فراموش نکنیم. این وداع حتی با وجود شیرینی ملاقات خانواده که به زودی اتفاق می‌افتاد، باز هم سخت بود، زیرا انس گرفتن در روزهای اسارت، چنان در عمق وجودمان موج می‌زد که جدا شدن از هم دشوار بود.

بلندگو صدا زد: « آزادگان استان‌های کرمان و سیستان و بلوچستان از خروجی شماره... به سمت پرواز، حرکت کنند.» برای اولین بار بود که در هواپیمای130ـC می‌نشستم، صندلی‌هایش نیمکتی بود، صدای موتور داخل هواپیما می‌پیچید، خلبان و کمک خلبان در دید و منظر مسافرین بودند! با راهنمایی کارکنان پرواز سرجایمان قرار گرفتیم، کمربندها را بستیم و پرواز از زمین کرمانشاه به آسمان خوش‌رنگ وطن، اوج گرفت، هنوز مشغول صحبت با آقای حیدری‌نسب بودم که هواپیما ارتفاع کم‌ کرد و اعلام شد نزدیک فرودگاه کرمان هستیم، روی شهر کرمان نیم‌ دوری ‌زد، جمعیت زیادی در میدان جلوی سالن ورودی فرودگاه کرمان دیده می‌شد، هواپیما آرام روی باند به زمین نشست و پس از طی مسیری کوتاه در عقب بالا رفت. خلبان اعلام کرد برادران سیستان و بلوچستان از هواپیما پایین نروند، سریع پرواز خواهیم کرد.
هواپیما نزدیک به ساعت 12 ظهر به آسمان زاهدان وارد شد، بر فراز شهر چرخید، از قسمت جنوب بر روی باند فرود آمد و با چرخشی مختصر در پارکینگ اختصاصی جای گرفت، زاهدان از آن بالا چقدر زیبا به‌نظر می‌آمد! انگار تمام مردم شهر زاهدان به فرودگاه آمده بودند، موج جمعیت، صدای تکبیر، شعار «آزاده دلاور، خوش آمدی به میهن» صف مسئولان روی باند و گروه موزیک را قبل از باز شدن درِ هواپیما می‌دیدیم.

در عقب هواپیما باز شد، خبرنگاران و عکاسان به سرعت دست به ‌کار شدند. آقای پورسرگل که افسر انتظامی فرودگاه و از اقوام ما بود، با شنیدن خبر ورودم، چنان هیجانی شده بود که دور هواپیما می‌دوید و با صدای بلند صدا می‌زد: «آقای اعتصام آمده؟»

جواب دادم: «آقای پورسرگل، بله، منم!» دستی تکان داد و به سمت سالن حرکت کرد، احتمال دادم رفت تا این خبر را به فامیل‌ها برساند.

از اولین افرادی بودم که از پله بالا رفتم، علی‌رغم اضطرابی که به من وارد شده بود، خودم را مثل روزهای اول اسارت مقاوم، آرام و سرحال می‌دیدم. با ذکر یا زهرا3 آخرین پله را طی کردم و قدم بر پشت‌بام ساختمانی که روبه‌روی آن سیل جمعیت، برای استقبال آمده بودند، گذاشتم؛ سیل جمعیت با دیدن آزادگان یک صدا فریاد الله اکبر سر دادند؛ شادمانی بر جمعیت موج می‌زد! چشم‌هایم به روی جمعیت می‌چرخید. با اولین چرخش، چهره‌ی گمشده‌هایم را دیدم: پدر و پدرخانومم، برادرهای ‌همسرم، بچه‌های‌ محل، تعدادی از همکاران و خانم‌های‌فامیل؛ اما هرچه دقت کردم در این جمعیت از همسر، فرزندان و برادرم خبری نبود! ضمن اینکه بیشتر اعضای خانواده را از بالا، سرحال و شاداب می‌دیدم. آنان‌ در کنار هم ایستاده و با بلند کردن دست‌ها به آسمان، شکر خدای را به جا می‌آورند. اشک شوق از چشم‌هایشان جاری بود.

بلندگو ضمن تقدیر از مردم اعلام کرد: آزادگان قبل از رفتن به منازل خود، با ماشین‌هایی که پیش‌بینی شده است، ابتدا به مزار شهدا خواهند رفت.

یک لحظه درِ ورودی پاویون باز شد، برادرم را دیدم که دست در دست دو پسرم مهدی و علیرضا وارد شد. دو فرزندم را در آغوش فشردم، مهدی ماشاالله قد کشیده و مردی شده بود. مراعات حالم را کرد از روی زانویم بلند شد و در کنارم نشست، اما بعد از هرچند ثانیه برمی‌گشت و به صورتم نگاه می‌کرد، دست بر سر و صورتش کشیدم. حال و احوال مامان، پدر بزرگ، مادربزرگ و... را جویا شدم، مهدی با آرامش جواب‌های کوتاه می‌داد. علیرضا سخت در بغلم قرار گرفته بود و مدام به من نگاه می‌کرد، انگار هنوز مطمئن نشده بود در بغل بابایش نشسته است! گفتم: چه خبر علی آقا؟

گفت: «دیشب همه دوستانم آمده بودند خانه ما، موقعی که رادیو اسم شما را اعلام کرد که داری میایی، مامان یک گاو خرید تا جلوی پای شما قربانی کند، من هم دیشب به دوستانم گفتم: من هم از حالا به بعد بابا دارم، فردا بابام می‌یاد خونه! خانه را تزیین کردند، عمو با همکاراش توی باغچه گل و درخت کاشتند، باغچه‌ی خونه خیلی قشنگ شده!»

به محض خروج اولین فردی که دیدار کردم، برادرم بود. همدیگر را در آغوش گرفتیم و به اتفاق رفتیم به طرف گروهی که منتظر ما بودند. پدرم، پدرهمسرم، برادران همسرم، حاج‌خانم و دختر گلم زینب و...
قرار شد به مزار شهدا برویم. علیرضا یک‌دنده و محکم گفت: «من همراه بابا می‌روم!» اصرار خانواده برای منصرف کردن او مؤثر واقع نشد، دستم را محکم گرفته بود، من نگران بودم شاید با فشار جمعیت، به بچه آسیب برسد و از طرفی سماجت او باعث شد که در نهایت به خواسته علیرضا تن بدهیم.

به‌نظر می‌رسید که علیرضا از تنها گذاشتن من واهمه داشت و در تصور کودکانه خود فکر می‌کرد شاید باز هم پدرش گم شود!

بر مزار شهیدان و همرزمانی که در نبرد با دشمن به شهادت رسیده بودند، فاتحه خواندیم، اشک ریختیم و طلب شفاعت کردیم.کاروان آزادگان سیستان از بلوار شهید میرحسینی به سمت خروجی شهر زاهدان حرکت کرد.

ماشین‌های همراه، تمامی فامیل‌ و آن‌هایی که از زابل برای استقبال آمده بودند، در قالب یک کاروان بزرگ در جاده زاهدان، زابل حرکت می‌کردند. با دیدن دشت و صحرا، خاطرات گذشته در برابرم جان ‌گرفت، سی‌ماه قبل در آخرین سفر به همراه همرزمان و دلیرمردانی سیستانی، از این جاده با دو اتوبوس به سمت اهواز حرکت کرده بودیم. شهریورماه بود و هوای نسبتاً خوب هم در این جاده همسفر ما شد! آن روز ذره‌ای طوفان و گرد و خاک از دشت «تاسوکی» نگذشت؛ انگار طبیعت هم با آرامش نظاره‌گر قدوم یادگارانی از عرصه جهاد و ایثار بود! اولین گروه از مردمان خوب روستایم سدکی تا پارکینگ پاسگاه تاسوکی به استقبال آمده بودند.

مقابل آموزش و پروش «شیب‌آب» فرهنگیان، دانش‌آموزان و معلمان عزیز با پرچم‌های سه رنگ در دست شعار می‌دادند: معلم عزیزم، آزاده‌ی عزیزم خوش آمدی خوش آمدی.

با دیدن دانش‌آموزان و همکارانی که سه سال قبل با هم کار می‌کردیم اشکم جاری شد. کمی بالاتر در راستای جاده سدکی خیل جمعیت، جاده را قفل کرده بود! یک لحظه احساس کردیم ماشین به روی دست مردم بالا رفت...

امروز سال‌ها از آن روزها، روزهای حماسه و شور، روزهای ایثار و دفاع، روزهای غربت اسارت‌ می‌گذرد، چون برق و باد! وقتی در آینه به تماشا می‌نشینم، فقط موهای سپید نمی‌بینم، یارانی در برابرم قد می‌کشند که هر لحظه یکی‌یکی در برابر چشممان، مانند برگ‌های خزان‌زده‌ می‌کوچند، همراه با سینه‌هایی پر درد و خاطراتی که نه ظرف گفتن برایش کافی است و نه توانی برای شنیدنشان می‌رود!
اینک شب به نیمه رسیده است؛ مثل هرشب در کنار چشمه‌ی ماه می‌نشینم، از آب زلال آن، وضو می‌سازم و خاطراتم را باز هم مرور می‌کنم: در گرم‌ترین ساعات چهارم خرداد ماه سال 67، اسارتِ رزمندگان محاصره شده در خاک تفتیده شلمچه، با زندگی در جبهه‌ای جدید آغاز شد و از آن پس برای من« ابراهیم‌اعتصام» معلمی ساده از روستای سدکی، مسیر جدیدی «به سمت پرواز» »رقم خورد... .

نسترن نعمتی - جام جم آنلاین

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها