حضرت روح‌الله،‌ آزادگان و چند خاطره از علاقه اسرا به ایشان

از سیدالخمینی برایم بگو

گابریل گارسیا مارکز، نویسنده شهیر آمریکای لاتین، معتقد است که زندگی چیزی به غیر از خاطراتی که داریم و نحوه به یاد آوردن آن‌ها نیست؛ و خودش این رویکرد را در کتاب «زنده‌ام که روایت کنم»، به خوبی اجرا کرده است.
کد خبر: ۱۱۵۹۵۲۷
از سیدالخمینی برایم بگو

زندگی به راستی چیزی به جز خاطرات نیستند؛ و فرآیند به یاد آوردن آن‌ها. وقتی که داریم از اسارت و آزادگان صحبت می‌کنیم، پس طبیعی است که سروقت خاطرات برویم؛‌ حتی اگر اسناد و تصاویر و فکت‌های واقعی هم درباره‌اش وجود داشته باشد. اما فکت‌های واقعی و اطلاعات محض چیزی نمی‌گویند؛ این خاطرات و خاطره‌گویان و فرآیند به یاد آوردن آن‌هاست که مشخص می‌کند در آن برهه، چه اتفاقاتی افتاده است و روح حاکم بر آن بازه زمانی را به ما منتقل می‌کند. به این بهانه، ناخنکی زده‌ایم به خاطراتی چند از آزادگان کشورمان؛‌ با روایت خاص خودمان؛ خاطراتی که از پورتال امام خمینی (ره) برداشت و بازنگاری شده‌اند.


خمینی در قلب من است
قرار بود ما را برای بازجویی ببرند؛ جایی بیرون اردوگاه. قرار بود افسری از بغداد بیاید. قبل‌ترش اتفاقاتی در اردوگاه افتاده بود و بعثی‌ها بابتش، ما را تهدید به اعدام کرده بودند. حتی مرا بیرون اردوگاه بردند و سربازی برای این‌که روحیه‌ام را بشکند، تفنگ را مسلح کرد و حتی از حالت ضامن در آورد؛ اما شلیک نکرد. حسابی هم کتکم زدند. افسر عراقی از بغداد رسیده، به من می‌گفت امامت کجاست که سربازش را در این وضعیت ببیند؟ من مقاومت می‌کردم؛ او می‌گفت فقط اعتراف کن که امامت تو را به این روز انداخته. مرا وسوسه می‌کرد که کسی هم این‌جا نیست که جاسوسی‌ات را بکند و بین خودمان می‌ماند. از من می‌خواست فقط جسارت کوچکی بکنم و همه چیز تمام بشود. سینه‌ام را نشانش دادم؛ گفتم امامم این‌جاست؛ نمی‌توانم جسارت کنم؛ مرد است و قولش. به من گفت که می‌خواهند اعدامم کنند؛ به خاطر همین بیرون اردوگاهم و کسی هم خبردار نمی‌شود. گفتم هر کسی کارش را بکند؛ کار من این است که به امامم جسارت نکنم، کار شما هم اعدام من است. افسر از بغداد رسیده نشست و دو تا سیگار پشت سر هم گیراند و به من خیره ماند. استیصال را می‌شد از چهره‌اش خواند؛ به فکر فرو رفته بود. عاقبتش مرا به اردوگاه برگرداندند.

شگفت‌زده شدن خادمان از شجاعت اسیران ایرانی
خبر رسیده بود که قطعنامه را قبول کرده‌ایم. قرار شد بچه‌ها را کربلا ببرند؛ درست بعد از پذیرش قطعنامه. با اتوبوس ما را نزدیکی‌های حرم رساندند. حق نداشتیم با مردم صحبت کنیم، ارتباط بگیریم. اما یواشکی برای مردمی که برای زیارت آمده بودند، دست تکان می‌دادیم. بعضی از خانم‌ها چادرهایشان را کنار می‌زدند و عکس امام را که مخفیانه آورده بودند، نشان‌مان می‌دادند. یکی از بچه‌ها تعریف می‌کرد داخل حرم که شدیم، یکی از خادمان برای‌مان داشت زیارت می‌‌خواند. ته دعایش هم صدام را اسم آورد و دعا کرد. بچه‌ها به جای صدام، اسم امام را آوردند. خادمان حیرت کرده بودند. حتی یک‌بار در حرم حضرت عباس علیه‌السلام، یکی از بچه‌ها شعار داده بود «ابوالفضل علمدار، خمینی را نگهدار» که یک دل سیر هم کتک خورده بود. مردم و خادمان از این جسارت بچه‌ها شگفت‌زده شده بودند.

این جلسات سازنده
از بیست و چهار ساعتی که داشتیم، یکی، دو ساعت بیرون از آسایشگاه بودیم. آن‌هم برای آمارگیری و دستشویی رفتن. بیشتر وقت‌مان توی آسایشگاه‌های دربسته و بی‌امکانات می‌گذشت. اما یاد گرفته بودیم که از این زمان‌ها چطور استفاده کنیم. گروه‌های چند نفره تشکیل می‌دادیم و بحث‌های عقیدتی سیاسی می‌کردیم؛‌ تا ضعیف‌ترها را قوی‌ترها آموزش بدهند. از دل این جلسات، استادهایی هم بیرون می‌آمدند که برای گروه‌های دیگر صحبت می‌کردند و تحلیل ارائه می‌دادند. یک‌جورهایی جلسات امام‌شناسی بود که برای بچه‌ها برگزار می‌شد؛ جلساتی که نشانه‌ای از عشق بچه‌ها به امام بود. از دل این جلسات اعتقادات و باورها و اطلاعات خوبی بیرون می‌آمد.

دیگر نمی‌توانی زیرش بزنی
در روزگاری که اسیر بعثی‌ها بودیم، نامه‌هایی برای خانواده می‌نوشتیم. البته میان این نامه‌ها، سعی می‌کردیم به حضرت امام هم عرض ارادت و سلامی هم داشته باشیم. یک روز چند نفری را احضار کردند. گفتند به جای این‌که توی نامه‌هایتان به خانواده خودتان سلام برسانید، به خمینی سلام رسانده‌اید. می‌گفتند کار سیاسی کرده‌اید و باید با شما برخورد شود. یکی از بچه‌ها نوشته بود که سلامش را به پدربزرگ روح‌الله برسانند. بعثی‌ها می‌گفتند منظورت روح‌الله خمینی است؛ این بنده خدا هم می‌گفت که اسم پدربزرگش روح‌الله و ربطی به چیزی که بعثی‌ها می‌گویند ندارد. یک نفر نوشته بود سلامش را به امام زمان برسانند؛ بعثی‌ها می‌گفتند منظورت از امام زمان، امام خمینی است؛ طرف هم توجیه کرده بود که منظورش امام دوازدهم شیعیان بوده. ولی یک نفر با جسارت تمام نوشته بود که سلامش را به روح‌الله الموسوی الخمینی برسانند. گفتند دیگر نمی‌توانی زیرش بزنی؛ طرف هم که بچه کاشان بود گفت که خمینی امام اوست و امامش را دوست دارد. کلی تهدیدمان کردند. تا مدت‌ها دیگر نمی‌توانستیم نامه‌ای به ایران بفرستیم.

حاج آقا ترابی و شیفته کردن عراقی‌ها
حیف است از اسارت صحبت کنیم و از حاج آقا ابوترابی صحبت نکنیم. این سید، اصلاً احترام خاصی نزد بعثی‌ها و عراقی‌ها داشت. رفتار این آدم خودش تبلیغ بزرگی برای انقلاب و امام بود. ما افتخار این را داشتیم که چند سالی خدمت ایشان باشیم. یکی از رفقا برایمان تعریف می‌کرد که با چشم خودش دیده که افسر عراقی، چطور با تواضع و دست به سینه مقابل ایشان می‌ایستاد و درخواست می‌کرد که حرف‌هایی درباره امام بزند. بعثی‌ها وقتی قصد توهین داشتند، از لفظ "خمینی" بدون هیچ پسوند و پیشوندی استفاده می‌کردند. اما جلوی حاج آقا، همیشه می‌گفتند از سیدالخمینی حرف بزن. ایشان هم فرصت را مغتنم می‌شمرد و برایشان حرف می‌زد.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها