خسته از دیوارها و بن‌بست‌ها و دلتنگ از سقف‌های کوتاه، به جان آمده‌ام و هوای اتصال به بیکرانه‌ای به جانم آتش انداخته است.
کد خبر: ۱۰۵۸۳۹۸
هشتمین رواق خانه دوست

به آسمان نگاه می‌کنم. ظاهرا بیکران است و نامحدود اما راضی نمی‌شوم. چشم‌ها را می‌بندم و آبی دریا را به یاد می‌آورم تا آبی بیکران آن، دلم را به آن سوی این تنگناها رهنمون شود، اما دوباره احساس برخورد به سنگ و برگشت و بن‌بست، وجودم را پر از اندوه و ماتم می‌کند.

به ارتفاع کوه‌ها پناه می‌برم و از قله‌های سربه فلک کشیده، افق فرارو را می‌کاوم و باز چیزی از ملالم کاسته نمی‌شود. به شهر برمی‌گردم و از کوچه‌ها و خیابان‌ها سراغ خانه دوست را می‌گیرم.

مشامم را عطری بهشتی می‌نوازد و نسیم، جهتی را نشانم می‌دهد که امید آرامش از آن سو در حال وزیدن است.

وسط میدان شهدای شهر مشهد، نمی‌دانم من دارم دور خودم می‌چرخم یا میدان دور من می‌چرخد؟ راه‌های بسیاری به این میدان ختم و از این میدان آغاز می‌شوند. چرخش تمام می‌شود و ناگاه وجودم را در امتداد خیابانی می‌بینم که افق مقابل آن، گلدسته‌ها و گنبد و بارگاه امام هشتم را به جلوه آمده است.

راه می‌افتم و به همراه من خیابان و شهر به راه می‌افتد... از چهارراه شهدا که می‌گذرم، حال و هوای افرادی که از روبه‌رویم و از زیارت امام بازمی‌گردند، منقلبم می‌کند.

آرامش و رضایت و آن نشاط سرشار از طراوت و مهر را در چهره تمامی آنها می‌بینیم و خودم را که یکی دو ساعت دیگر از همین مسیر با همین حال و احوال باز خواهم گشت.دارم به حریم حرم می‌رسم که این زمزمه‌ها بر لبم جاری می‌شود:

می‌رسم خسته، می‌رسم غمگین / گرد غربت نشسته بر دوش

آشنایی ندیده چشمانم / آشنایی نخوانده در گوشم

می‌رسم چون کویری از آتش/ چون شب تیره‌ای که نزدیک است

تشنه آفتاب و بارانم / دیده کم‌آب و سینه تاریک است

حالا به حرم رسیده‌ام و وارد صحن شده‌ام و زمزمه همچنان ادامه دارد:

آمدم تا کنار مرقد تو / دامنی اشک و آه آوردم

مثل آهوی خسته از صیاد / به حریمت پناه آوردم

جلوی پنجره‌فولاد ایستاده‌ام، همان جایی که گویا تمامی مردم دنیا دست به آسمان بلند کرده‌اند و هر کدام به زبان خویش با امام گفت‌وگو می‌کنند و من نیز...

آمدم تا خزان قلبم را / به نگاهی پر از جوانه کنی

بشکند بغض و اشک‌هایم را / مثل تسبیح دانه‌دانه کنی

و حالا هنگام سوگند دادن امام است برای عنایت بیشتر:

مثل پروانه در طواف شما / هستی‌ام را باد خواهم داد

تا نگاهم کنی تو را سوگند / به عزیزت «جواد »خواهم داد

آسمان آغوش گشوده است و من از پنجره به بیکران پیوسته‌ام

مصطفی محدثی‌ خراسانی - شاعر و نویسنده

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها