متهم به ربایش پسر 3/5 ساله در گفت‌وگو با جام‌جم

به من نگویید کودک‌ربا مادرانه از یوسف مراقبت کردم

وقتی یوسف را در خیابان دید و او را به خانه برد، تصور نمی‌کرد کمتر از یک هفته بعد به اتهام کودک‌ربایی بازداشت شود. زن جوان شش روز از پسربچه 3/5 ساله مراقبت کرد و وقتی با خبر گم‌شدن او روبه‌رو شد با خانواده کودک تماس گرفت. می‌گوید، «از این که به من بگویند کودک‌ربا ناراحت می‌شوم و در این مدت مراقب یوسف بودم و وقتی خانواده اش را پیدا کردم او را تحویل دادم.» گفت‌وگویی با متهم داشتیم که در آن از زندگی شخصی‌اش و ماجرای پیدا کردن یوسف و مراقبت از او گفت.
کد خبر: ۱۰۵۵۷۲۵
به من نگویید کودک‌ربا مادرانه از یوسف مراقبت کردم

خودت را معرفی کن.

لیلا هستم. 41 ساله.

چقدر درس خواندی؟

تا سوم راهنمایی.

چرا ادامه ندادی؟

هم علاقه نداشتم، هم شرایطش جور نبود.

ازدواج کردی؟

بله، اما طلاق گرفتم.

چند وقت پیش طلاق گرفتی؟

15 سال قبل.

چرا؟

همسرم ناسازگار بود و بهانه می‌گرفت. دخالت خانواده‌ها هم باعث شدید شدن اختلافمان شده بود.

بچه هم داشتی؟

چند ماهه باردار بودم که بچه‌ام سقط شد.

چرا دیگر ازدواج نکردی؟

بعد از طلاقم فرصت‌ها و خواستگارهای زیادی داشتم، اما خودم نخواستم چون از بچه و شوهرداری خوشم نمی‌آمد. یوسف هم نزد من مهمان و امانت بود و تا پیدا شدن خانواده‌اش پیش من بود.

کار می‌کردی؟

بله خیاطی می‌کردم. روزی که یوسف را هم دیدم، از مصاحبه کاری برمی‌گشتم.

یوسف را کجادیدی؟ برایمان از آن روز بگو؟

من برای مصاحبه کاری جایی رفته و در حال برگشت به خانه بودم. بعد از خرید، یوسف را دیدم که در خیابان ایران مهر به سمت پایین خیابان در حال دویدن بود. وارد خیابان شهرستانی شد و نزدیک بود زیر ماشین برود. من فقط نظاره‌گر و مواظبش بودم تا اتفاقی برایش نیفتد. همین جوری که در خیابان شهرستانی در حال دویدن بود نزدیک یک مغازه جوشکاری کم مانده بود زمین بخورد که دستش را گرفتم. پرسیدم کجا می‌خوای بری؟ گفت: خونمون. پرسیدم خونتون کجاست؟ با اشاره دست گفت: این جا. برای پیدا کردن خانه‌اش خیابان را به سمت پایین رفتم، اما نتیجه‌ای نداشت بنابراین این بار خیابان را به سمت بالا در پیش گرفتم و سوال قبلم را از یوسف پرسیدم و او هم پاسخ قبلش را داد. آن زمان بود که متوجه شدم این کودک به اطرافش توجهی ندارد. هر سوالی راجع به اسم پدرش و خودش کردم، نتوانست جواب بدهد.

برای پیدا کردن خانواده‌اش در خیابان شهرستانی جست‌وجو کردم، هیچ کسی برای پیدا کردنش نیامد. کسی به این کودک توجهی نداشت. دو سه نفر معتاد اطراف خود را نگاه می‌کردند تا مطمئن شوند کسی همراه طفل نیست و زمانی که از نبود خانواده‌اش مطمئن شدند، دست یوسف را گرفتند تا با خودشان ببرند. در همین زمان من به آنها گفتم، با بچه چه کار دارید. با این حرف من آنها دست یوسف را رها کردند. می‌خواستم به خانه بروم که با خودم فکر کردم اگر این کودک را در خیابان به حال خود رها کنم شاید معتاد دیگری او را با خود ببرد و بلایی سرش بیاید. دلم برایش سوخت و دستش را گرفتم تا به خانه ببرم و سر فرصت به خانواده‌اش تحویل دهم‌. در بین راه برایش بستنی خریدم و به محض این‌که به خانه رسیدیم کودک هم گرسنه‌اش بود .به او شام دادم که بعد از آن خوابش برد. شب نمی‌شد به جست‌وجو پرداخت بنابراین گشتن را به صبح موکول کردم. در ذهنم با خودم درگیر بودم نکند یوسف را به بهزیستی ببرند؛ بنابراین تصمیم گرفتم تا پیدا شدن خانواده‌اش نزد خودم بماند، چون من تنها زندگی می‌کردم به همین دلیل فقط زمانی می‌توانستم برای پیدا کردن خانواده یوسف اقدام کنم که او خواب بود و باید سریع هم برمی‌گشتم تا از ترس و تنهایی گریه و بی‌تابی نکند. چند بار یوسف را همراه خودم به گردش بردم و همچنان دنبال خانواده‌اش بودم. لباس‌های کودک کثیف شده بود، برایش چند دست لباس خریدم و او را به حمام بردم.

چطور با خانواده اش تماس گرفتی؟

روزی که می‌خواستم یوسف را به پلیس تحویل بدهم، دوستم زنگ زد و گفت: در سایت روزنامه خبرگم شدن یوسف را نوشته‌اند، منم چون زیاد اهل اینترنت نیستم سایت را نمی‌شناختم. اسمش را در اینترنت زدم تا این که در قسمتی که گم‌شدن یوسف را نوشته بودند، شماره‌ای از خانواده‌اش پیدا کردم. خیلی خوشحال شدم.

کجا با خانواده یوسف قرار گذاشتی؟

در خیابان با آنها قرار گذاشتم و یوسف را تحویلشان دادم. همزمان خانواده‌اش با پلیس تماس گرفتند و در همان جا به من دستبند زده شد.

یوسف در این مدت برای خانواده‌اش بی‌تابی نمی‌کرد؟

نه به هیچ عنوان. همیشه می‌گفت، دهات، گوساله و گاو یا این‌که بابام با موتور منو به دهات برد و گوساله مون مرد. وقتی می‌پرسیدم من کی ام؟ می‌گفت: خاله و می‌گفتم منو قبلا دیدی یا به خونه‌ام اومدی؟ می‌گفت: آره. با این حرف‌ها تصور می‌کردم اهل یکی از شهرستان‌ها یا روستاهاست.

چرا به کلانتری تحویلش ندادی؟

شب اول یوسف خسته بود و خوابید. دلم برایش سوخت و گفتم گناه دارد.

دوستش داشتی؟

خوب بالاخره وقتی شما یک جوجه را پیش خود نگه می‌داری به آن علاقه‌مند می‌شوی، یوسف یک انسان و کودک بود و تمام مدت با هم بازی می‌کردیم، برایم شیرین زبونی می‌کرد و من به او غذا می‌دادم. کمی به او علاقه‌مند شده بودم. این کارها برایم جالب بود، اما از طرفی به کارهایم نمی‌رسیدم و اگر طولانی‌تر پیش من می‌ماند، کارم را از دست می‌دادم و بعلاوه خسته هم شده بودم چون بچه‌ها پر انرژی هستند و شما باید پا به پایش در حال دویدن باشید تا بلایی سرش نیاید.

الان اگر باز هم بچه‌ای را در خیابان تنها ببینی به او کمک می‌کنی؟

نه. آمدم ثواب کنم کباب شدم.

یعنی کودک‌ربایی را قبول نداری؟

به من کودک‌ربا نگویید. من مثل یک مادر از یوسف نگهداری کردم، برایش بستنی و لباس خریدم و تحویل خانواده‌اش دادم. من او را دوست داشتم، اما به دنبال خانواده‌اش بودم تا تحویلشان دهم.

محمد غمخوار

دبیر گروه حوادث

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها