گفت‌وگوی جام‌جم‌آنلاین با خانواده عارف حسینی شهید مدافع حرم افغان

پشت سرمان حرف می زنند / می گویند به خانواده فاطمیون 200 میلیون پول می دهند!

درکوچه‌های جنوبی میدان معلم شهر ری، جایی که ساختمان‌های ‌بلند چندسالی است ردیف به ردیف کنار هم قد کشیده‌اند، کنج یکی از همین ساختمان ها،‌باید 63 پله را یک نفس بالا بروی تا برسی به طبقه چهارم؛ واحد هفت. بایستی مقابل در ورودی آپارتمانی 70 متری که ظاهرش شبیه دیگر خانه‌های همین محله است. اما فقط کافی است در این خانه به رویت باز شود، نازنین زهرای 7ساله، سید مهدی 10 ساله و سید محمدخالق 12 ساله به پیشوازت می‌آیند تا تفاوت این خانه را با خانه‌های دیگر احساس کنی. خانه‌ای کوچک که در و دیوارش گواهی می‌دهند به حضور همیشگی پدری که دیگر نیست؛ پدری که 20 ماه پیش پرکشیده سمت آسمان، رفته سوریه و شهید شده؛ پدری که مدافع حرم زینب(س) بوده است.
کد خبر: ۱۰۲۹۰۶۵
پشت سرمان حرف می زنند / می گویند به خانواده فاطمیون 200 میلیون پول می دهند!

به گزارش جام‌جم آنلاین حالا مدتهاست که قطعه 50 بهشت زهرا (س) وعده دیدار این بچه‌ها و پدر شهیدشان است. بچه‌ها دلتنگ بابا که می‌شوند دست مادر را می‌گیرند و می‌روند سرمزار . سرمزار بابایی که خداحافظی نکرده با آنها رفت؛ رفت و دیگر برنگشت. طاهره سادات حسینی از20 ماه پیش، از وقتی که خبر شهادت عارف را شنیده ، برای این بچه‌ها هم پدر است، هم‌ مادر. سعی ‌می‌کند جلوی بچه‌ها گریه نکند اما ته دلش هنوز با خاطرات همسر شهیدش زندگی می‌کند. خبرنگار و عکاس جام‌جم‌آنلاین امروز مهمان خانه یکی از شهدای تیپ فاطمیون هستند؛ مهمان خانه شهید سیدعارف حسینی.

خانم حسینی با سیدعارف فامیل بودید؟

بله پسرخاله دخترخاله بودیم.

کی آمدید ایران؟

ما هردو افغانستان به دنیا امدیم. ایالت میدان وردک. اما خانواده من زودتر به ایران مهاجرت کردند من 4-5 ساله بودم که ما آمدیم ایران.اما عارف وقتی با خانواده‌اش به ایران آمد 14 ساله بود.

چند سال پیش ازدواج کردید؟

تقریبا 14سالی می‌شود. خرداد 82بود که ازدواج کردیم و آمدیم سرخانه و زندگی‌مان.

سیدعارف چه کاره بود؟

همسرم کفاش بود. در خیابان سعدی در کارگاه کفاشی کار می‌کرد . کفاش ماهری هم بود. سابقه زیادی هم دراین کارداشت و آنجا همه می‌شناختندش.

درآمدش خوب بود؟

بله ما راضی بودیم. اگر کاسبی خوب بود آن موقع، ماهی سه ونیم میلیون در می‌آورد . اگر خوب نبود 2 تا دو ونیم میلیون درمی‌آورد. راضی بودیم از وضعیت‌مان ، دستمان هم به دهانمان می‌رسید.

چطور شد که همسر شما مدافع حرم شد؟

من اصلا خبردار نشدم... عارف خیلی آدم توداری بود، برای اینکه نگران نشویم خیلی درمورد چیزهایی که در فکرش می‌گذشت با ما صحبت نمی‌کرد. به خاطر همین هیچوقت مستقیما به من یا بچه‌ها نگفت که می‌خواهد برود سوریه. که چنین تصمیمی گرفته. حتی یادم است یکبار گفتم : عارف نکند تو هم می‌خواهی بروی سوریه؟ گفت:نه نگران نباش نمی‌روم.

پس چطور شد که رفت؟

نمی‌دانم. به من که نگفت. به هیچ‌کس نگفت. اما حتما با خودش فکر کرده بود و به این نتیجه رسیده بود که باید برود. یعنی تصمیم‌اش را گرفته بود که رفت.

روزی که رفت یادتان مانده؟

خیلی خوب...خیلی خوب یادم مانده. دهم ماه رمضان بود. صبح زود بعد از سحری از جایش بلند شد و حاضر شد که برود سرکار. من فقط دیدم که یک لحظه دم در برگشت و به من و بچه ها نگاه‌کرد. آن موقع بچه‌ها خواب بودند. من گفتم: عارف می‌ری سرکار؟ گفت آره...بعد رفت. من دوباره خوابیدم ...یکی دوساعت بعد بیدار شدم و دلشوره عجیبی داشتم. رفتم خانه برادرم،به زن برادرم گفتم زنگ بزن بپرس ببین عارف رفته سرکار( چون عارف و برادرم باهم یک جا کار می‌کردند.) اما فهمیدم که نرفته... تلفن همراهش هم خاموش بود...از همان لحظه فهمیدم که رفته سوریه... چون مدام حرف‌هایی که روزهای قبل می زد رابه یادمی‌آورم.

چه حرفهایی؟

درباره مظلومیت مردم سوریه زیاد حرف می‌زد، درباره اینکه همه ما وظیفه داریم برویم از اسلام و مسمانان مظلوم دفاع کنیم.

چطور فهمیدید که اعزام شده؟

تا دوروز که نیامد ، از این طرف و آن طرف پرس‌و‌جو کردیم و مشخصاتش را دادیم. همانجا به ما گفتند ، همان عارفی که قدش بلند بود، ابروهای پیوسته داشت؟ گفتیم آره. گفتند اعزام شده.

با خودش کی صحبت کردید؟

22 روز بعد از رفتنش زنگ زد. گفت من دمشق هستم. گفت نگران نباشید حالم خوب است. اما من خیلی گریه کردم. گله کردم که چرا بدون خداحافظی رفتی؟ گفت:نگران بودم مخالفت کنی ، راضی نباشی... آنوقت چطور می‌رفتم؟! بعد گفت طاهره گریه نکن. این بار که برگشتم اگر تو وبچه ها راضی نبودید نمی‌روم. اما وظیفه داشتم این یک بار را بروم.

این وظیفه را چه کسی به او داده بود؟

خودش ...خودش احساس می‌کرد که نیاز است که آنجا باشد.

ولی حتما می‌دانید که حامیان گروه های تروریستی همیشه ادعا می‌کنند که پناهجوهای افغانی که در ایران هستند، به زور به سوریه اعزام می‌شوند.

این حرف آنهاست...اماحقیقت اینطور نیست. شوهر من اینقدر علاقه داشت برود که خودش بدون اینکه من و بچه ها بدانیم از هفته‌ها قبل رفته بود فرم پر کرده بود ، اسم‌نویسی کرده بود، عکس انداخته‌بود . خودش آماده شده بود اما به ما نگفته بود.چون اعتقادش این بود که باید از حرم‌حضرت زینب (س) دفاع کرد. ما سید حسینی هستیم،اعتقاد زیادی به اهل بیت داریم. ما اولاد امام‌حسین(ع) هستیم. عارف هم همینطور فکرمی‌کرد، می‌گفت وظیفه شرعی من این است که بروم دفاع کنم.

از سوریه چه چیزی تعریف می‌کرد، از حال و هوا و شرایط آنجا؟

برای اینکه من نگران نشوم چیز زیادی نمی‌گفت. می‌گفت جای من خوب است.

چقدر بعد از اعزامش شهید شد؟

دوره ماموریت‌اش کامل شده بود قرار بود برگردد؛ چهارشنبه بود که برای آخرین بار زنگ زد. گفت من دوشنبه تهرانم. منتظرم باشید. اما این آخرین تماس بود ، فردای آن روز یعنی پنج شنبه 19 شهریور 94 شهید شد.

خبر شهادتش را چطور شنیدید؟

خیلی دیر متوجه شدیم. دوشنبه هرچقدر منتظرش ماندیم نیامد. دراین فاصله زنگ هم نزده بود واز او خبر نداشتیم. نگران شدیم رفتیم از آنجایی که اعزام شده بود پیگیری کردیم اما گفتند که اسمش در لیست شهدا نیست. چند روزصبر کردیم دوباره پیگیری کردیم اما کسی خبری از او نداشت. تا اینکه سه هفته بعداز شهادتش فهمیدیم که شهید شده....اما من هنوزهم باور نکرده‌ام که سیدعارف شهید شده.

چرا؟
چون عارف همینطوری هم آدم خوبی بود... همینطوری هم اینقدر خوب بود که برود بهشت...می دانم الان با مقام بالایی رفته اما اگر دوباره فرصت داشتم ببینمش می‌‌گفتم تو که بهشتی بودی ، چرا اینقدربرای رفتن عجله داشتی؟!

برخورد بچه‌ها چطور بود؟حتما آنها هم خیلی منتظر برگشت پدرشان بودند؟

خیلی زیاد... تا چند وقت همیشه بهانه‌اش را می‌گرفتند. مخصوصا نازنین زهرا که آن موقع فقط 5 سالش بود و خیلی هم بابایی بود. یک سال اول شهادت عارف، خیلی گریه می‌کرد ، تا چیزی می‌گفتیم بابایش را صدا می زد ومی‌گفت: بابا تو نیستی همه من را دعوا می‌کنند...

برخورد مردم بعد از انتشار خبر شهادت سیدعارف چطور بود؟

جلوی روی ما که حرفی نمی‌زدند اما بارها شنیدم که پشت سرمان حرف زده اند. مثلا گفته‌اند که سیدعارف و بقیه بچه‌های فاطمیون برای پول رفته‌اند سوریه، اما همان طور که گفتم عارف کار داشت، درآمدش هم خوب بود.ما نیاز مالی نداشتیم. حتی شنیدم که گفته‌اند به خانواده فاطمیون 200 میلیون تومان پول می دهند. درحالیکه اصلا حقیقت ندارد. الان هم تحت پوشش بنیاد شهید هستیم ، البته بعد از این اتفاق اسم بچه‌ها را در مدرسه شاهد نوشته‌ام.

محمدخالق تو میدانی بابا برای چه چیزی رفت سوریه؟

بابا به خاطر جهاد رفت.

جهاد یعنی چه؟

یعنی ایستادن مقابل ظلم.

تو هم بزرگ شوی جهاد می‌کنی؟

خیلی دوست دارم مثل بابا باشم. مهدی هم دوست دارد.

مهدی: من و محمدخالق هم مثل بابا سرباز مدافع حرم هستیم.

نازنین زهرا از بابا چه چیزی یادت می‌آید؟

بابا مهربان بود ...با من بازی می‌کرد. من را پارک می‌برد.

دلت برایش تنگ می شود؟

خیلی دلم تنگ می‌شود. یک بار خیلی گریه کردم . بعد شب که خوابیدم بابا آمد توی خوابم، زنده بود، من را برد پارک بازی کردیم بعدش من خوشحال شدم. الان هم خیلی دلم برای بابا تنگ می‌شود، وقتی دلم تنگ می‌شود می‌رویم بهشت زهرا. آنجا بازی می‌کنم.

می‌دانی الان بابا کجاست؟

رفته بهشت. چون شهید شده. همه شهیدها می‌روند بهشت.

مینا مولایی - خبرنگار جام‌جم‌آنلاین

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها