هجوم افسرده‌ها به شهر

حتما شما هم چنین تصویرهایی را در شهرتان دیده‌اید، حتی ممکن است خودتان پاره‌ای اوقات چنین تصویری داشته باشید؛ شاید شما هم این احساس را به دیگران داده‌اید که افسرده هستید. می‌خواهم از این تصاویر بگویم؛ مثلا تصویری زن مسنی که سرش را بر پنجره اتوبوسی که در آن نشسته تکیه داده است یا مردی که دست زیر چانه‌اش زده و در پارک به جایی خیره مانده است.
کد خبر: ۵۵۶۵۷۵
هجوم افسرده‌ها به شهر

جوانانی که گوشی به گوش دارند و تمام مدت یک ساعتی که در مترو نشسته‌اند به نقطه‌ای خیره مانده‌اند، براحتی می‌فهمید ​ موسیقی غمباری می‌شنوند، آنها جوانند، اما هر چند لحظه یک‌بار آهی می‌کشند.

احتمالا در جمع خود یکی دوتا دوست دارید که اصلا حرف نمی‌زنند یا آدم‌هایی را می‌شناسید که بسختی حرکت می‌کنند، بسختی حمام می‌کنند و نسبت به محیط و اتفاقات پیرامون‌شان بی‌تفاوت‌اند؛ اخبار گوش نمی‌دهند، آمدن به مهمانی برایشان دشوار است، دوست دارند تنها باشند، دوست دارند ساکن و ساکت باشند. شاید که نه، حتما آنها را افسرده خطاب می‌کنید.

بعید نیست که حتی خود آنها بگویند که افسرده‌اند، اما افسردگی چیست؟ این واژه را چه کسی و در کجا خلق کرده که ما امروز این‌طور بی‌محابا به هر کس که به اندازه ما خوشحال نیست، اطلاق می‌کنیم؟ این برچسب خلاص‌کننده‌ای که بر پیکر هر کسی که جدا از ماست می‌زنیم آیا معنایش به همین کوچکی است که می‌گوییم. به همین کوچکی قرص ضدافسردگی و خلاص...؟

اجازه بدهید مسأله را از جای دیگری ببینیم. افسردگی در تاریخ بشری پیش از آن‌که یک بیماری تلقی شود، در قرون وسطی نوعی گناه بود. مالیخولیا که همان طبع سودایی است و امروزه حالت روانی افسردگی محسوب می‌شود، گناه بود.

بسیاری تصور می‌کردند فرد افسرده جن‌زده است و شیطان در درونش حلول کرده، در آن فضا او ‌باید با ریاضت و پشیمانی شیطان را از خود دفع کند و روحی تازه بیابد.

یافتن روح تازه الگویی کهن و اسطوره‌ای در حرکت درمان یا توبه از افسردگی است. نکته هم در همین یافتن روح تازه و گونه‌ای بازیابی است که شاید دریافت اسطوره‌ای از یک حالت انسانی را از دریافت امروز در گفتمان علم پزشکی دقیق‌تر می‌کند.

در نگاه اسطوره‌ای افسردگی و مالیخولیا؛ یعنی نبود هماهنگی با تفکر رایج و با باورهای زمانه. در دنیای امروز هم می‌توان از همین الگوی اسطوره‌ای به افسردگی نگاه کرد، افسرده از ما نیست با خوشحالی‌ های ما خوشحال نیست، او در تنهایی و تخیلاتش غرق است، کم حرف می‌زند، چرا که پر حرفی کار انسان‌های بی‌رویاست و افسرده در خیال خود جاری است.

در نگرش مدرن و سیطره علم جدید بر زندگی بشر هر اختلالی به واسطه مجموعه‌ای از فرمول‌ها و محاسبات مداوا شدنی فرض شد.

خود اطلاق لفظ مداوا بر هرگونه خرق‌عادت و برون رفت از گفتمان مسلط، یعنی بیماری دانستن هر جور تفاوت؛ حتی اگر آن تفاوت سکوت باشد و اندوه. این‌گونه قدرت می‌توانست و می‌تواند با همدستی علم علیه هر گونه دگرگونی بشورد. افسردگی و اندوه ژرف درونی هم از این قاعده مستثنا نبوده و نیست و خاصه از زمان اختراع قرص ضدافسردگی در دهه 1960 این امر دیگر قطعی و در سطح جامعه عمومی شد.

اما مالیخولیا، سودازدگی و آنچه افسردگی می‌نامیم در واقع پرسشی است از عالم! آیا جهان معنایی دارد؟ آیا با این فقدان، آن شکست، این جدایی، آن ناتوانی، آن وضع نابسامان اجتماعی، این بی‌فرهنگی و غفلت مردمان، این سقوط اخلاقی و افول صفات انسانی و... باز هم دنیا معنایی دارد؟ آری افسردگی سوالی است از آنچه در اطراف ما می‌گذرد و پاسخش در همین اطراف نیست، بلکه در درون نهفته است، درون خود، جهان و لحظه‌ها.

افسردگی شکل یک پرسش است، پرسشی برای بی‌اعتبار کردن عالم و یافت دوباره اعتباری از آن. این زیرسوال بردن از طریق غم و نارضایتی راهی برای زایش معنای تازه خواهد بود و خود صدای رسایی است برای اعلام نامرادی وضع موجود.

در واقع عموم آدم‌ها و حافظان شرایط عادی همواره شخص غمگین و ناراضی را افسرده می‌خوانند تا بتوانند از این طریق او را در تعاریف ساده خود از «انسان سالم» و نمونه‌وار بگنجانند و رویا را کشته، خود را در ایستایی در همان وضع همیشگی حفظ کنند.

این ناامیدی که به سودازدگی و غم عظیم منجر می‌شود، تنها ناخوشحالی ممتد و ناامیدی از جهان بیرون نیست. سورن کیرکگور، فیلسوف دانمارکی در کتاب خواندنی «بیماری به سوی مرگ» نومیدی را در نسبت انسان با خود پیدا کرد و آن را «بی‌رابطگی در رابطه‌ای که خود را به خود مربوط می‌سازد» دانست.

پس خود انسان می‌تواند دلیلی بر یأس و افسردگی‌اش باشد. افسردگی شاید ترکیبی پیچیده از ناامیدی‌های اجتماعی و ناتوانی فردی در تغییر جامعه و پیرامون باشد، یعنی ناامیدی از بیرون و درون و حاصل چنین رنجی گاه مهلک و ترسناک هم هست. چه کسی گفته که یأس هراسناک نیست؟ اما آیا چنین هراسی بیماری هم هست؟

ناامیدانه زیستن نوعی حالت وجودی است که از نظر کیرکگور انسان را به ایمان می‌رساند، او ایمان و باور به خداوند را راه گذر از ناامیدی می‌دانست، فیلسوفان چپگرا از منظری دیگر آن را در عصیان علیه جامعه طبقاتی دانسته‌اند، اما در هر حال آنچه مسلم است این است که یأس و افسردگی چشمی می‌دهد برای دیدن جهان بدون پوشش، جهانی لخت که تمام زرق و برق‌های زندگی مدرن آن را از رسوایی‌اش نجات نمی‌دهد.

در چنین حالتی افسردگی زمینه میل به تحول، تازگی و یافتن آنچه در درون نهفته است، می‌شود. افسردگی می‌شود نقطه عزیمتی برای یافتن امر تازه، اصیل و بامعنا. یافتن دیگری و عشق، یافتن یک عمل یک حرکت که معنای زندگی را روشن می‌کند.

در خود روان‌شناسی هم شاخه وجودی و معنا درمانی که بر آمده از فلسفه وجودی است با چنین باوری با انسان افسرده روبه‌رو می‌شود.

افسردگی در همه جای دنیا در شهرها بیشتر از روستا‌هاست، موقعیت متزلزل زندگی مادی، درگیری‌ها، تکرار و منحصر به‌فرد نبودن، یکسان‌سازی بی‌پرده جامعه سرمایه‌داری، مصرف‌گرایی و محدود‌شدن انسان و آرمان‌هایش در خلاقیت مصرفی و معنا یافتن زندگی در کالا، خود از جمله عواملی است که انسان شهری را مدام در معرض شکست، بی‌اعتمادی و بی‌معنایی قرار می‌دهد. همین بی‌معنایی و احساس شکست باعث می‌شود ناامیدی و یأس رشد کند.

شهرهای امروز مملو از افسرده‌های خیابانی شده‌اند. افسرده‌هایی که شهر را تسخیر کرده‌اند و فضای عمومی را تبدیل به ابراز حال خصوصی خود کرده‌اند؛ البته که در روستاها هم افسرده کم نیستند، اما افسردگی آنها بی‌ربط به وضعی نیست که شهرها برای موقعیت کاری و هویتی آنها ساخته‌اند.

با وجود این، اندوهی ژرف، انسان را از آن جهت که انسان است، تهدید می‌کند؛ اما شهرها در توسعه همه چیز موفق بوده‌اند از جمله مالیخولیا و طبع سودایی.

این اختراع و محیط دوست داشتنی انسانی (شهر) علاوه بر تکثیر و ارتقای لذت (انواع لذت) در ارتقا و تکثیر غم (انواع غم) هم توانا بوده است. به خیابان‌ها، کافه‌ها و رستوران‌ها، به مترو و اتوبوس و تاکسی که نگاه کنید، افسرده‌ها را می‌بینید که از در و دیوار شهرتان بالا می‌روند؛ اما باید ایمان داشت که اگر بناست محیط زندگی شما بهتر و عمیق‌تر درک شود تا جامعه‌ای بهتر ساخته شود، اگر بناست چیزی تغییر کند، این تغییر بدون این دست درگیری‌های ذهنی ممکن نیست افسرده‌ها پیشگامان امیدواران آینده‌اند.

آنها با نگاه سودایی و پرعمق خود شک‌شان را به معنای زیستی که همه در آن غرق هستیم اعلام می‌کنند؛ ناامیدانه، اندوهبار و کم‌حرف، اما رؤیایی و پر تخیل، معنا را جستجو می‌کنند. اساسا این کم‌حرفی افسرده‌ها نشانه رویاداری آنهاست؛ این آدم‌های پر حرف‌اند که رویا ندارند.

شرایط بهتر را طلبیدن و در منفعل‌ترین حالت زشتی آنچه همه ما در آن زندگی می‌کنیم، هشدار‌دادن پیام همان همشهری ساکت و غمگین به ماست.

از این پس اگر سوار وسیله نقلیه عمومی هستید و مردی را می‌بینید که در حین رانندگی، سرش را گرفته و عمیقا بی‌توجه به ظواهر و زیبایی‌ها در فکرش فرو رفته به او خوب نگاه کنید، او می‌تواند همان کسی باشد که راه جدیدی می‌زاید، اگر زن مسن و سودازده‌ای را می‌بینید که با نگاه خود دست‌های چروکیده‌اش را می‌جورد نزدیکش بروید و از او چیزی بپرسید؛ اگر هیچ هم نگوید باز هم پرده از رازی برداشته، او به رازهایی آگاه است که شما نمی‌دانید.

اگر می‌توانید از آن جوان گوشی به گوش غمگین که آه می‌کشد، بپرسید از چه آه می‌کشد. او به شما واقعیتی درباره شهر شما خواهد گفت که زیر بار خریدها و شوخی‌ها و خوشگذرانی‌های گذرایتان هیچ‌گاه آن را نمی‌فهمید، افسرده‌ها را طرد نکنید به دلیل افسرده بودن، آنها در اندوهی ژرف در پی معنایند، در فقدانی تلخ در پی آن وجود مانا هستند، مگر شما نیستید؟

علیرضا نراقی - جام جم

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها