گفت‌وگویی متفاوت با رهبر ارکستری که نمی‌خواهد خودش را تکرار کند

حکایت 65 سال عاشقی با لوریس چکناواریان

شرایط سخت، آدم‌ها را یا ضعیف می‌کند یا قوی. آنها هم که قوی می‌شوند باز در برابر یک دوراهی سخت دیگر قرار دارند. یا دیو می‌شوند یا فرشته. لوریس چکناواریان هرچند کودکی‌اش با خاطرات تلخ اطرافیانش گره خورده و تا همیشه تلخی‌های روزگار ارامنه گریخته از چنگال مرگ را به خاطر دارد، سرنوشت آنها را که به تلخی مرده‌‌اند و فرصت شیرین زندگی کردن را نیافته‌اند، اما این تلخی او را تلخ نکرده و از این مرد یک فرشته ساخته است.
کد خبر: ۸۹۲۹۱۱
حکایت 65 سال عاشقی با لوریس چکناواریان

او در مهربانی، گذشت، بخشش و زلالی میان اهالی موسیقی زبانزد است و البته در کنار همه این موارد، آهنگساز و رهبر ارکستری تکرار نشدنی است. این گفت‌وگو گوشه‌ای از مواجهه‌ام با جهان شخصی این هنرمند بزرگ است و مطمئن هستم از خواندنش لذت خواهید برد.

خیلی از اهالی موسیقی بخصوص نسل جوان مدام می‌گویند در ایران کسی درکشان نمی‌کند. برخی از آنها هم مهاجرت می‌کنند و به دیگر کشورها می‌روند. شما سال‌هاست در جایگاه و موقعیتی هستید که می‌توانید به هر کشوری که بخواهید مهاجرت کنید، اما در ایران مانده‌اید و حتی محله‌ای که در آن زندگی می‌کنید را تغییر نداده‌اید. چرا؟

با شنیدن سوال شما بلافاصله مثالی به ذهنم رسید. می‌گویند بعد از یک جنگ پسر پادشاه خسرو به روم فرار کرد. انسان توانایی بود و آنجا کارهای عجیب و غریبی انجام داد. امپراتور روم به او گفت چه کاری می‌خواهی برایت انجام دهم؟ گفت از هر کشوری که داری یک خاک بیاور و یک کبوتر. خلاصه خاک‌ها را می‌آورند و می‌گذارند. پرنده‌ها را که هوا می‌کنند هر کدام می‌روند روی خاک خودشان می‌نشینند. امپراتور متوجه می‌شود شاهزاده ایرانی می‌خواهد به خاک خودش برگردد.

حالا حکایت پاسخ پرسش شما همین است، هر کسی خاک خودش را باید داشته باشد، این خاک آدم است و آدم بدون وطن بی‌هویت می‌شود. می‌دانید شهر بروجرد زادگاه من است. وقتی بعد از سال‌ها برای اولین بار رفتم بروجرد حس عجیبی داشتم و احساس می‌کردم در قلب وطنم هستم. آدم‌های معمولی هم وقتی مهاجرت می‌کنند، شاید زندگی‌شان از خیلی جهات بهتر شود، اما اگر پای حرفشان بنشینی می‌بینی دلشان می‌خواهد در وطنشان باشند. حالا به هنرمندان که برسیم بحث خیلی بیشتر فرق می‌کند. سخت معتقدم اهالی فرهنگ و هنر باید کنار مردم خودشان باشند تا بتوانند اثر خلق کنند. هنرمند یک گل خوب است و این دست‌های مردم است که به آن فرم و شکل می‌دهد. خودت تنهایی نمی‌توانی خودت را درست کنی. این است که اگر بخواهم در رشته خودم کار کنم و از خودم چیزی باقی بگذارم باید با مردم خودم و در خاک خودم باشم. زیاد سفر می‌روم و می‌آیم، اما نمی‌توانم جایی جز اینجا زندگی کنم.

اما فرزندتان هنرمند موفقی است و ایران زندگی نمی‌کند.

او نوازنده است، آهنگساز نیست. ساز زدن و آواز خواندن را می‌توان جاهای دیگر هم انجام داد، اما نویسنده، نقاش، آهنگساز و در کل خالق هنر وابسته به مملکت و مردم است. باید در فرهنگ خودش باشد تا بتواند کار کند.

جالب است دوست ندارید مهاجرت کنید. خانواده شما در‌ کشتار ارامنه از ارمنستان به ایران مهاجرت کرده‌اند، اما شما با مهاجرت موافق نیستید.

نه، خانواده من به ایران مهاجرت نکرده‌اند. آنها به وطن خودشان برگشتند. چون ایرانی بودند. همه ارامنه ایرانی هستند و در پایه‌گذاری کشور ایران سهم داشته‌اند. زمان کورش 28 کشور با هم جمع شدند و ایران را تشکیل دادند. در واقع ایران اسم ملت نیست، اسم سرزمین است. یک جغرافیای بزرگ فرهنگی است. هزاران سال در این جغرافیای غنی ملت‌های مختلف با دین‌های گوناگون کنار یکدیگر زندگی کردند و هر کس دین خودش را داشته است. هر چند بعد از ورود اسلام به ایران اغلب مردم مسلمان شدند، اما مسلمان بودن دلیل ایرانی بودن نیست. همان طور که می‌بینیم در دنیا مسلمان‌های زیادی هستند که ایرانی نیستند. در ضمن هر چند اکنون مرزهای جغرافیایی دچار تغییرات زیادی شده، اما ارامنه در قلبشان ایرانی هستند و بسیاری از آنها در حال یادگیری زبان فارسی هستند. شاه عباس و فتحعلیشاه اشتباه کردند که ارمنستان غربی را دادند به ترکیه و ارمنستان شرقی را به روسیه و با این سیاست اشتباهشان باعث کشته شدن میلیون‌ها ارمنی شدند. ارامنه هیچ وقت نخواسته بودند از ایران جدا شوند و جزوی از خاک کشور ترکیه شوند. بنابراین وقتی هم به ایران آمدند دوباره به وطنشان برگشته بودند. اصلا چرا به ایران برگشتند؟ چون حس وطن را به آن دارند. مادر من در ماجرای قتل عام ارامنه در یک گاری مخفی و به ایران آورده شده بود. در چنین شرایطی پدربزرگم به ایران می‌آید و می‌شود پزشک آیت‌الله بروجردی. یعنی به رغم تفاوت دین، این احساس امنیت را داشته‌اند. پدرم هم در شرایطی که عموهایش را در زندان‌های شوروی کشته بودند فرار می‌کند و به ایران می‌آید. می‌رود و به بروجرد و عاشق مادرم می‌شود. تازه بماند که ازدواجشان هم ماجراها دارد.

چه ماجرایی؟

پدربزرگم با ازدواجشان مخالفت می‌کند و هر دو فرار می‌کنند به تهران. خلاصه پدربزرگم مجبور می‌شود رضایت دهد.

با این همه فرار پیش آمده، تلخ و شیرین، شما از هیچ جا فرار نکردید. این اتفاقات تاثیری بر شما نداشته است؟

مگر می‌شود تاثیری نداشته باشد. من در خانواده‌های گریخته از آن روزگار سخت بزرگ شدم. ارامنه به ایران که آمدند هر چه از اروپا یاد گرفته بودند را هم با خودشان آوردند. اولین سینما، تئاتر، ارکستر و اپرا را در ایران راه انداختند، اما همه داستان‌های تلخی داشتند. یکی شوهرش را از دست داده بود، یکی فرزند و دیگری زنش را. داستان‌های تلخی که هرگز نمی‌توانستند فراموش کنند و مدام میان یکدیگر تعریف می‌کردند. کودکی‌ام گره خورد با واگویه‌های خاطره‌های تلخی که گاه آرام و گاه با صدای بلند بزرگ ترها برای هم زمزمه می‌کردند. اگر الان هم بعد از آن همه سال بخواهم آن وقایع را تعریف کنم گریه‌ام می‌گیرد. این همه سرنوشت تلخ پیش آمد به خاطر حماقت و خیانت شاه‌عباس و فتحعلیشاه. می‌توانستند مقاومت و مبارزه کنند.

انگار بخش عظیم تاریخ در اختیار آدم‌های وحشتناک است.

همیشه دنیا از این اتفاق‌ها دارد. از هیتلر و استالین گرفته تا بسیاری دیگر. شوروی در جنگ جهانی دوم 50 میلیون کشته داد که 25 میلیون نفر در جنگ کشته شدند و 25 میلیون را استالین خودش کشت، اما هیچ کس درباره این جنایت حرف نمی‌زند. چرا؟ چون او برنده جنگ بوده. اگر هیتلر هم برنده شده بود هیچ کس درباره هولوکاست حرف نمی‌زد. الان بسیاری از کشورها از قتل عام ارامنه حرف نمی‌زنند چون عامل آن کشوری با نفوذ است و فقط کشورهایی که قدرت دارند می‌توانند جلویش بایستند و این واقعه را قبول کنند. کشورهای وابسته نمی‌توانند حرف بزنند.

شما از کودکی سرنوشت‌های تلخ و خبر مرگ‌های سخت‌ را شنیده‌اید. خدا را شکر به هیچ وجه تلخ نشده‌اید. به مرگ چه نگاهی دارید؟

(سکوت طولانی می‌کند)... نمی‌دانم... هر شب فکر می‌کنم می‌میرم، اما صبح بیدار می‌شوم و صبح بخیر می‌گویم. می‌دانید به دنیا می‌آییم که بمیریم، می‌میریم که باز هم به دنیا بیاییم. کاری نمی‌شود کرد. فقط دعا می‌کنم وقت داشته باشم کارهایم را تمام کنم. ما نمی‌دانیم برای چه به دنیا آمدیم. مثلا فکر می‌کنیم من آمده‌ام آهنگساز باشم، دیگری مهندس باشد و یکی دیگر هم سیاستمدار. شاید این نیست. شاید من به دنیا آمدم یک نابینا را از سر خیابانی ببرم آن طرف و همه کارم همین باشد و بقیه‌اش را در این دنیا مفت خوری کنم. معمای زندگی را هیچ کس نمی‌فهمد. مرگ هم چیز بدی نیست و بخشی از این معماست، اما مثل همه پدر و مادرها تنها دعایم این است خودم قبل بچه‌هایم بمیرم، اما چه می‌شود کرد با مرگ؟ هیچ... در روایت‌های اسلامی هم درباره شباهت خواب و مرگ گفته شده است. ما هر شب می‌میریم و صبح زنده می‌شویم. اگر بخواهیم از مردن بترسیم نباید بخوابیم. مرگ سوالی است که هیچ کس جوابش را ندارد. جوابش را فقط خداوند دارد.

حالا اگر به آن دنیا بروید و ببینید ماموریت‌تان رد کردن همان نابینا از خیابان بوده چه می‌کنید؟

(با خنده) خیلی خوشحال می‌شوم. چون نابیناهای زیادی را از بچگی تا امروز از خیابان رد کرده‌ام. هنوز هم اگر جایی نابینایی را ببینم که می‌خواهد از خیابان رد شود، همه تلاشم را می‌کنم که خودم را به او برسانم و از خیابان ردش کنم.

تا به حال سوالی بزرگ داشته‌اید که جوابش را پیدا نکرده باشید؟

وقتی زندگی یک معمای بزرگ است، ما در احاطه سوال‌های فراوان هستیم، اما من بیشتر درگیر این هستم که کارهای بزرگ و ماندگار برای فردا بنویسم و روی پایه درست و علمی کار کنم. من برای امروز تلاش نمی‌کنم. امروز می‌آید و می‌گذرد. آدم باید برای فردا زندگی کند. آدم‌هایی هستند که کارهای یکبار مصرف انجام می‌دهند و زندگی می‌کنند. اتفاقا زندگی خوبی هم دارند، اما هر انتخابی بهای خودش را دارد. نان امروز را بخوری خوب زندگی می‌کنی، کار مردم‌پسند می‌کنی و روزگارت می‌گذرد، اما آنها که برای فردا زندگی می‌کنند، امروزشان سخت می‌گذرد به امید فردا. الان شاعرهای خیلی خوبی هستند که کسی شعر آنها را نمی‌خواند، اما 50 سال آینده شاید در مقامی بالاتر از حافظ هم قرار بگیرند. من تصمیم گرفتم نان فردا را بخورم، شما هم همین کار را بکنید. معماها را رها کنید، سوال‌ها را به روزگار بسپارید و به فکر نان فردا باشید.

ماجرای عشق شیرین و فرهاد که شیرین یک شاهزاده ارمنی است و فرهاد و خسرو پرویز را عاشق خود می‌کند، یکی از موضوعاتی است که به نظرم آمد می‌تواند مورد توجه شما باشد. چرا تا به حال اثری درباره آن ننوشته‌اید؟

خیلی دوست دارم بنویسم، اما یکی باید اسپانسر شود تا مخارج زندگی برسد، خیلی دلم می‌خواهد بنویسم شیرین و فرهاد، خسرو و شیرین... بی‌نظیر می‌شود.

به نظر شما از این عشق‌های پرسوز و گداز حالا هم هست؟

نه نیست به نظرم، اما آدم برای عشق‌های بچگی‌اش جان می‌دهد. بعد که بزرگ می‌شود... .

شما هم در بچگی عاشق شدید؟

چرا نشدم. 14 ساله بودم که عاشق شدم. عشق اول یک چیز آسمانی است. هیچ وقت از یاد آدم نمی‌رود. من می‌رفتم آن طرف خیابان می‌ایستادم نیم ساعت یکبار از پشت پنجره رد شود و نگاهی به بیرون بیندازد تا او را ببینم. برود مدرسه 30 متر دورتر راه بروم و از این دست خاطره‌هایی که اغلب ما داریم. عشق‌های بعدی را ممکن است یادت برود، اما عشق اول نه. عشقی که اصولا هم به آن نمی‌رسی... البته من هنوز هم عاشق می‌شوم. عاشق نشوم نمی‌توانم کار کنم.

65 سال از 14 سالگی شما می‌گذرد. یعنی 65 سال است همیشه عاشق بوده‌اید؟

همیشه عاشق بوده‌ام. حالا مگر من چند ساله هستم که این طوری حساب می‌کنید. (با خنده)

و مثل همان وقت‌ها عاشق می‌شوید؟

نه... عاشق بودنم مثل آن زمان بی‌نهایت عمیق نیست. الان که من عاشق می‌شوم سخت است، دیگر سنم رفته بالا و در شرایطی هستم که می‌توان عاشق شد بدون آن که طرف مقابل بداند. لزومی ندارد بداند... عشق به قلب آدم تعلق دارد، اما کسی هنوز راز عاشق شدن را فهمیده؟ نه ! اما...

اما چه؟

همین که خدا عاشق است و انسان هم می‌تواند عاشق شود، همین که خدا معشوق است و انسان هم می‌تواند معشوق باشد، آن‌قدر زیباست که می‌تواند تسلای بزرگی برای تمام معماهای مرگ و زندگی و مصایب این جهان باشد.

زینب مرتضایی‌فرد

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها