چرا حیوانات به ‌اندازه انسان‌ها حق دارند؟

انسان، حیوان ناطق نیست!

میلان کوندرا، نویسنده مشهور اهل چک در مقدمه کتاب «بار هستی» خود به این اشاره می‌کند آن زمان که نیچه، یال و کوپال اسب را در آغوش گرفت و بوسید، داشت برای دکارت، فیلسوف انسانگرا و عقلگرای فرانسوی طلب بخشایش می‌کرد.
کد خبر: ۸۲۲۰۳۶
انسان، حیوان ناطق نیست!

کوندرا به داستان جنون آنی نیچه، فیلسوف آلمانی اشاره دارد که وقتی دید درشکه‌چی بیرحمانه در حالی که گاری‌اش در گل گیر کرده اسبش را کتک می‌زند، اسب را در آغوش گرفت، برایش گریه کرد، او را بوسید و دیگر به‌طور کامل از دایره عاقلان خارج شد و باقی عمر خود را در آنچه مردمان، دیوانگی می‌خواندند گذراند. اما چرا کوندرا می‌گوید برای دکارت طلب بخشایش کرد؟ دلیلش این است که دکارت می‌گفت حیوان همان ماشین است، اما کمی پیچیده‌تر. یعنی خراب کردن یک ماشین بی‌جان، له کردن یک پیچ با کشتن یک گربه و زیر گرفتن یک گوسفند زنده فرقی نداشت و این نگاهی بود که انسان را دارای همه حقوق کرد، حتی حق کشتن بی‌دلیل و بیرحمانه حیوانات.

دکارت هیچ حد و مرز اخلاقگرایانه برای رفتار خود و ابنای بشر با حیوان قائل نبود. اما دکارت فیلسوفی مدرن بود. او به نوعی آغازگر دوران جدید، دست‌کم در تفکر و فلسفه محسوب می‌شد؛ در حالی که ریشه این بی‌مهری با حیوان چندان جدید نبود. در واقع این رفتار بیرحمانه ریشه در زمانی داشت که انسان خود را برتر و محور همه چیز پنداشت.

انسان همه چیز بود

احتمالا اگر از شما بپرسند انسان چیست؟ شما هم همان پاسخ همیشگی و همه‌گیر را می‌دهید که انسان حیوانی است ناطق. این تعریف ارسطو، فیلسوف یونانی از انسان بود و از اولین تعاریفی بود که درباره انسان به‌طور کلی در تاریخ ثبت شده است. بیش از هر چیز تعریف ارسطو از انسان نشان‌دهنده آن است که متفکران برای تعریف انسان از اصل تمایز استفاده کردند؛ اصلی که به هرکس در تمایز با دیگری هویت می‌دهد. اینجا انسان از طریق تمایز با حیوان تعریف می‌شد.

انسان از دیرباز دشمنی جز طبیعت نداشته است. او برای زنده ماندن باید بر طبیعت غلبه می‌کرد. خشم طبیعت در قالب بلایای طبیعی همواره موقعیت و امنیت انسان را به خطر می‌انداخت. بخشی از این دشمنی با طبیعت به دشمنی انسان با حیوان هم باز می‌گشت. از سوی دیگر منبع تغذیه و زندگی انسان همواره حیوانات بوده‌اند. شکار حیوانات و تلاش برای شکار نشدن توسط آنها، تصاحب و غلبه بر قدرت حیوانات را به آرمان انسان بدل کرد. پس حیوانات به عنوان بخشی از طبیعت، هم منبع تغذیه انسان بودند، هم رقیبی تهدیدکننده برای حیات او یعنی هم منبع زندگی بودند هم عامل مرگ. موقعیت متناقض حیوان در زندگی انسان تنها دلیلی نبود که انسان را به حیوان نزدیک و البته در جریان زندگی از او جدا می‌کرد. حیوانات به انسان شبیه بودند. آنها تنها موجوداتی بودند که مانند انسان زندگی جمعی داشتند، زیاد می‌شدند و ادامه حیات برایشان مسأله بود. آنها از خود و خانواده خود دفاع می‌کردند و برای خود حق حیات قائل بودند و همین حق آنها را در برابر حق انسان قرار می‌داد. در این خصوص تعریف ارسطو از انسان به این معنا بود که انسان باید صفت برتری‌دهنده خود را بر حیوانات پیدا کند تا خود را بشناسد. این به نوعی حیوان را در تاریخ حضور بشر روی کره زمین، به دیگری تبدیل کرد. یک دیگری تهدیدکننده که وجودش مرگ انسان و مرگش وجود انسان بود.

این تعریف، بشر را به جایی کشاند که دیگر نمی‌توانست حق حیوان را به رسمیت بشناسد. انسان طبیعی و زنده در حیاتی پر تهدید و پر از وحشت و دور از امنیت شهرنشینی و مدنیت نمی‌تواند برای دشمن خود حقی قائل باشد. محور قرار دادن انسان در طبیعت به نحوی پیش رفت که انسان برای ماندگاری خود در جهان چاره‌ای جز تصاحب طبیعت نداشت و این تصاحب چیزی جز به حاشیه راندن حیوان نبود. انسان گوهری داشت به نام عقل که حیوان نداشت و این بیشتر از برتری حقیقی عقل بر بی‌عقلی، مشروعیت بخشیدن به برتری خشن انسان نسبت به طبیعت بود.

تحقیقات علمی در زمان ارسطو، انسان را نمی‌توانست به این نتیجه برساند که واقعا هوش و توانمندی عقلی بیشتری از حیوان دارد. این کشف عقل در خود انسان و توان استدلال و توسعه دادن محیط زندگی، به او به‌عنوان موجود عاقل این توانایی را می‌داد بر دیگری که اینجا طبیعت و خاصه حیوان بود، غلبه کند و در نهایت از میان بردن محیط زندگی حیوان را حق خود بپندارد. افلاطون خیلی پیشتر از حیوانات به عدم التزام اخلاقی انسان به حیوان معتقد بود و جانوران را هیولاهای بی‌قانون می‌خواند. این باعث دشمنی دائم انسان و حیوان و خشونت بی‌مانع انسان نسبت به حیوانات شد.

انسان همان حیوان ناطق است؟

یکی از اخلاق‌ها که در سایه اخلاق هنجاری همواره مهجور و نادیده ماند، اخلاقی بود که اتفاقا نسبت به انسان بدبین بود؛ اخلاقی مبتنی بر رعایت دیگری و همدلی. این اخلاق بیشتر ریشه در تفکر متفکران بدبینی چون ماکیاولی، فیلسوف قرن شانزدهم ایتالیا داشت. او معتقد بود انسان اغلب محیط خود را به فساد می‌کشاند و گرایش به ضداخلاق دارد تا اخلاق. با وجود این حسی در او هست به نام همدلی. اخلاق روان‌شناسانه ماکیاولی مبتنی بر همدلی و شفقت بود. این احساسات می‌تواند انسان را اخلاقی‌تر کند و با تکیه بر این روحیه انسان می‌تواند کمتر باعث تباهی و مرگ شود. این اخلاق به مراوده با حیوانات گسترش یافت. حیوان موجودی زنده است. به بیانی ساده حیوان مانند انسان چشمانی دارد که در آنها نگاه است، درد را می‌فهمد، ناراحت و نیازمند است، از فرزندانش دفاع می‌کند، بنابراین دیدن او انسان را می‌تواند نرم و دچار همذات‌پنداری کند.

آنچه در وجود انسان هست و می‌تواند کمک‌کننده و دلپذیر باشد همین احساس همدلی و شفقت او نسبت به حیوانات است. موجوداتی که چون زنده‌اند و به زندگی وابسته، عواطفی دارند و قدرتی برای خواست زندگی. بیش از آن که از انسان متمایز باشند، به انسان شبیه هستند و باید انسان برایشان حق حیات قائل باشد به همان میزان که برای همنوعان خود قائل است.

علیرضا نراقی

اندیشه

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۱
محمد
-
۲۲:۴۶ - ۱۳۹۵/۰۸/۰۸
۱
۱
انسان حیوان ناطق است به این معناست كه كه انسان دو وجه دارد وجه حیوانی كه همان نیازهای مادی اوست، خواب،خوراك،سرپناه و.. اما وجه تمایز انسان و انسان در ناطق بودن اوست ناطق بودن نه به معنای صرفآ سخن گفتن چرا كه در این صورت هر حیوانی هم توانایی بوجود اوردن صوت را داراست. ناطق بودن به معنای دارا بودن عقل و خرد و اندیشه ناطق بودن به معنای دیالكتیكی كه بین قدرت تعقل انسان و ابراز و بیان ان وجود دارد اورا حیوان ناطق میكند حیوانی كه نیازهای حیوانی را دراست اما قدرت تعقل و اندیشه دارد و اگر این ویژگی از او گرفته شود او در نهایت همان حیوان است

نیازمندی ها