طلائیه ، سرزمینی که می درخشد

هر که هستی ، باش ؛ اینجا طلایی می شوی

طلائیه - منطقه عملیاتی خیبر- پرچم های سرخ و سبز از دور، دست های خود را تکان می دهند و زیر آفتاب، دل طلایی طلائیه را جان می بخشند. اینجا پرچم سپید معنا نمی دهد. همانطور که پیام امام به خیبریان، همت را مجنون کرده بود و برای حفظ «مجنون» ، صلح و مصلحت اندیشی جایی نداشت.
کد خبر: ۲۴۲۶۰۹

کوره راه های باریکی تو را به سوی غروب هدایت می کنند. گودال های پیش رو، دستان خود را می گشایند و خورشید در پس گودال ها فرو می رود. خورشید و این گودال ها سال هاست که همدیگر را می شناسند و رازهای مگو دارند. لازم نیست که حتما زبان آنان را بدانی تا نجوایشان را بفهمی. طلائیه  تو را در این رازها غوطه ور می کند و به سوی «مجنون» می برد.

از میانه جاده اهواز خرمشهر و سه راهی طلائیه و جفیر که 45 کیلومتر به سوی غرب پیش می آیی، جای جای جاده را غرق سکوت می یابی. به طلائیه که می رسی، تو نیز سکوت می کنی. گوشه و کنار یادگارهایی مانده اند و دل این دشت را خون می کنند.
 
اگر تو هم از روز نخست جنگ تا پایان آن، طعم اسارت را می چشیدی و سنگینی خفت بار قدم های بیگانه را تحمل می کردی و روی اندامت رد چرخ های تانک نقش می بست، اینک سر به زیر می انداختی.

انتظار، آزمون دشواری است. لحظه شماری برای رسیدن محبوب، برای رهایی و دیدن آنکه برایش قلبت می تپد، طمانینه را به ارمغان می آورد. اینکه ببینی برای تو هشت سال می جنگند، طعم غرور را با تمام وجود می چشی و کمر صاف می کنی و چشم می گشایی تا رسیدن را به نظاره بنشینی. چقدر خجالت می کشی که هیچ جان پناهی برای حمایت از عزیزانت نداری! انتظار، صبر آدم را نشانه می گیرد و دیگر کاسه صبر تو آن شب لبریز شده بود....

شب سردی بود ؛ شب سوم اسفند ماه 62. گرد و غبار آسمان از صبح، جندالله شده بود تا مانع از پرواز هواپیماهای شناسایی متجاوزان شود و از سپاه خدا محافظت کند. 5/9 شب فریاد «یا رسول الله» دشت را تا «پل نشوه» بیدار کرد. نور ناشی از انفجارها، تیرگی شب را می درید و منورها آسمان را ستاره باران کرده بودند. لحظه ای نبود که زمین نلرزد.

لحظه لحظه آسمان و زمین به هم دوخته می شد و گلوله ها، کوک های ممتد آن بودند. ترکش ها خاک را شخم می زدند و شقایق می کاشتند. چاله های آب هم که در بعضی مکان ها و مابین سنگرها، به علت بالا آمدن سطح هور ایجاد شده بودند، از قافله عقب نمی ماندند. اصابت ترکش ها و گلوله ها، فواره های آب را به آسمان می فرستاد.

تیرهای مستقیم خاکریزها را صاف کرده بود و انفجار موشک ها، زمین را آبله گون. طلائیه نفیر زوزه های گلوله ها را هیچ گاه از یاد نمی برد. طلائیه آن روزها را می شمرد: یک روز، دو روز، پنج روز، 10 روز... روز محشر برپا شده بود؛ اما باز هم ایستادگی و مقاومت رخت از آنجا بر نبست. روزها و شب ها، شرمناک و شتابان می گذشتند تا بلکه یکی دو ترکش، کمتر سرخی افق را رقم زنند. شهید شدن و شاهد ماندن هم لیاقت می خواست.

باید دل می دادی و دلداده دلدار می شدی تا دلدار تو را لایق وصل خود بداند. شاهد شدن نیز شیوه ای دیگر می طلبید. برای شاهد بودن، باید دل سنگ می داشتی تا بتوانی گل های پرپر خاک آلود را ببینی و دم بر نیاوری... و لحظه لحظه طلائیه، سرشار از گل های پرپر بود.

طلائیه می لرزید؛ به یاد مردانی که به مجنون رفتند و لیلی شدند و طلائیه مجنونشان. جزایر مجنون هدف لیلی جویان بود و طلائیه مهریه ای برای مجنون. طلائیه آب می شد؛ برای دستان تشنه و حلقوم های شعله ور از آتش عشق به محبوب. طلائیه ذره ذره خاک می شد تا بر بدن های پاکی بوسه بزند که شاید نظیر آنها را فقط کربلا دیده بود. اینک کربلا تنها نبود.

شرحه شرحه بدن ها و تکه تکه گوشت و پوست و استخوان، طلائیه را به کربلا عروج داد. کربلا و طلائیه هر دو به واسطه مردان آسمانی خود، به دیگر زمین ها فخر فروخته اند. از آن شب به بعد، طلائیه و کربلا هر دو بوی غربت را می دادند و از آن شب تا همیشه مهر سکوت و خاموشی بر لبان این دو زده شد تا اهل دل را بی داد و قال به کنه وفا و مظلومیت ببرند. مگر غیر از این است که عشق با سکوت اثبات می شود؟ عاشق به سنگ محکی جز دوری و صبوری و رازداری نیز سنجیده می شود؟ عاشق، بغض را در حنجره و صدا را در گلو می شکند و زیر لب نجوا می کند.

این زمین چه زمزمه هایی را که به گوش نشنیده است! خفتگان بیدار چه به گوش این سرزمین خوانده اند که اینگونه عاشق وار، آنان را در بر گرفته و رها نمی کند؟ اینجا باکری ها و همت ها را دیده و غرش روز و نجوای شب آنان را شاهد بوده است. شانه های زخمی طلائیه، غروب چند خورشید را به چشم دیده اند؟ صدای موتور «علیرضا عاصمی» از دوردست ها می آید.

نسیم طلائیه آن را به یادگار گرفته است. گردان تخریب طلائیه را آباد کرده اند. زدن معبر در روز کار هر کسی نیست مگر اینکه بوی کربلا مستت کرده باشد. «سعید گلپیرا» برای کور کردن یک دخمه رفته بود که میان خود و خدای خود تنها یک میدان مین را حد فاصل دید و آن را نیز به جان خرید.«ضابط» دست بر دیوارهای حسینیه ابا الفضل (ع) می کشیده است.

آن زمان که ریه های جزایر مجنون، برای نخستین بار در طول جنگ به رنگ خردل و فسفر در آمد، هور را سرفه های خون آلود فرا گرفت. دم و بازدم ها رنگ باختند و دست ها روی گوشی بی سیم، خشکید. همان هنگام بود که سنگر سازان بی سنگر - جهادگران خط شکن- سر از پا نشناختند و لحظه ای برای رساندن دستان هورالعظیم تا مجنون  شمالی تردید نکردند.

پیوندی که ثمره آن پل 13 کیلومتری خیبر نامیده شد و مایه نجات بسیاری از میان ستون های اشک و سینه های پر درد. نام حسین (ع) اینجا نیز شورآفرینی می کند. به عشق او جاده ای به سوی کربلا زده می شود و باتلاق و دریاچه را مسقف می کند. جاده 13 کیلومتری «سیدالشهدا» ساحل شرقی هورالعظیم را به مجنون می رساند و هم اکنون نیز بازماندگان را به یاد افلاکیان مجنون می کند.

هفتم اسفند ماه 62 عاشورایی می شود برای لشکر 31 عاشورا و گردان امام حسین (ع)، ارباب کربلا.  خیل تیرها، عاشورائیان را در بر می گیرد و ترکش، قطره قطره باران می شود بر دشت بی پایان و تشنه شهادت. بی سیم آخرین پیام را می رساند و خاموش می شود:«از مشدی عباد (محمد باقر مشهدی عبادی) به مهدی (باکری) ... سلام ما را به امام برسانید... بگویید که مشدی عباد و نیروهایش تا آخرین قطره خون حسین‌وار جنگیدند و حسین‌وار شهید شدند»... سلام مشدی عباد و همرزمانش بی واسطه رسید.

روح او طاقت تحمل بدن خاکی را نداشت و از همه چیز برید. خار و خس این دشت گواهی می دهند که در مناجات های شبانه بین او و معبود، چه می گذشت:«خدایا! بی‌چیزم! چه خوش است دست از جان شستن و از اسارت آزاد شدن، بی‌هراس علیه دشمنان جنگیدن، پرچم حق را در صحنه خطر برافراشتن، به همه باطل‌ها و طاغوت‌ها نه گفتن، با مسرت و شادی به استقبال شهادت رفتن. خوشتر است از همه چیز بریدن و خدا پیوستن، ای کاش وقتی شهید شدم، جسم مرا پیدا نکنند». همه دیدند که فرمانده گردان امام حسین (ع) میزبان ترکش هایی ناآشنا شد اما هیچ نشانی از او نیافتند. گویی به خواسته خود رسید؛ شهادت را در آغوش گرفت، از همه چیز برید، بال گشود و بی درنگ، آسمان را عرصه جولان خود کرد.

حلقه محاصره تنگ تر می شود و زمین گلگون تر. عاشورائیان خیبر، حسینی شده اند.

شهدای خیبر نازها کشیدند تا لایق دیدار محبوب شدند؛ مقدمه ها چیدند و اسباب فراهم کردند. غسل شهادت «علیرضا سناردک» از آن مقدمه ها بود تا ساعتی بعد از مرز این جهان بگذرد و به همگان ثابت کند که «ان الله یحب المطهرون».

بیجا نبود که «یوسف ایمانی» رویای همرزم خود می شود و «شهادت» را «لذت بخش» می داند.«خرج گودها» آخرین نقطه اتصال وجود زمینی وی به خاک بود و پس از انفجار یک خمپاره، آفاق را به تسخیر خود در آورد.

طلائیه بی نام مردانی که می دانستند نمی مانند و همانند «جواد توانگر» خط مقدم را همچون خط و خطوط تعلقات دنیوی کنار زدند، معنا نمی یابد.

برادری اینجا خبر پر گشودن برادر را می شنود و خم به ابرو نمی آورد. مهدی اجازه بازگرداندن بدن حمید را نمی دهد تا طیب و طاهر و «باکر» و دست نخورده بماند.

مهدی همه شهیدان را حمید خود می دید و می گفت:«هروقت همه بچه ها را آوردید، حمید را هم بیاورید». باکری در وصیت نامه خود نوشته بود:«خدایا چقدر دوست داشتنی و پرستیدنی هستی… می خواهم وقتی شهید شدم جنازه ام پیدا نشود تا یک وجب از خاک این دنیا را هم اشغال نکنم…خدایا مرا پاکیزه بپذیر». مهدی، طلائیه را لایق می بیند و طلائیه او و حمید را در آغوش می کشد تا مایه فخر آن بر سایر خاک ها شود.

بسیاری دیگر هم بوده اند که طلائیه را طلایی کردند. مردانی که بی ادعا آمدند و خاک، پرده حضورشان شد و ساتر بدن آنان. با این حال، آنان سال ها طلوع آفتاب را بهانه شدند؛ گم شده هایی بی نشان که وفاداری خود را به سنت زهرای اطهر (س) ثابت کرده اند و پیرو مرام اویند. طلائیه را که می بینی، گویی بقیع را می نگری.

فقط گاهی برای سر زدن به بازماندگان، خودی نشان می دهند و نشانی می فرستند. گهگاه یکی از آن بین، خود را داوطلب می کند که برای آتش زدن به دل های بی قرار، روی خاک رخ بنماید و فضا را با حضور خود ملکوتی کند. می آید تا شاید ما را درسی دوباره بیاموزند و شاید هم درس های گذشته را به خاطر شاگردان مکتب عاشورا آورند.

حسینیه ابوالفضل (ع) نیز بی جهت چنین نام نگرفته است. توسل به علمدار کربلا و زمزمه های زیارت عاشورا مگر می تواند بی پاسخ بماند؟ نخست عباس امیری رخ می نماید و یک «یا علی» راه را برای رونمایی از نشانه دیگری باز می کند تا قدرت توسل قمر بنی هاشم را نمایان کند. یافتن شهیدی بی دست بهانه ای برای نامگذاری نمی گذارد؛ بخصوص اگر «ابوالفضل ابوالفضلی» بخوانندش.

قصه تفحص، قصه یادآوری خود است؛ غصه کوتاهی ها و سستی ها و کاهلی ها؛ درد عزیزانی که رفته اند و ما که باید عزیز می شدیم اما نشدیم! رنج بی تابی است از دوری یادها. کسانی که به کار تفحص می آیند، خود را از لابلای خاک ها می جویند. آفتاب وگرما و عرق و زجر و خارهای بیابان را به جان می خرند تا ذره های حقیقت خود را بیابند. گودالی می کنند و در خود غور می کنند.

تو هم اگر رخصت طلبیدی و لایق ناز کشیدن طلائیان طلائیه شدی، بیل و کلنگی با خود بیاور. چه جایی بهتر از جوار شهدا برای تفحص خود؟ لیاقت می خواهد چاله زندگی خود را روی خاکی بکنی که از خون و پوست و ذرات وجود کسانی درست شده است که بی شک وعده خداوند درباره آنان تحقق یافته است. چه افتخاری بالاتر از اینکه خداوند روزی انسانی را نزد خود گرو نگه دارد و او را برای دریافت روزی، نزد خود بخواند؟

می گویند این منطقه هنوز آلوده است. می گویند دست به هیچ چیز نزنیم تا آلوده نشویم. مگر می شود اینجا را ببینی و آرام بگیری؟ مگر می شود بی هوا بیایی و دست خالی برگردی؟ مگر می شود بر جای بنشینی؟ گوشه و کنار علامت «ورود ممنوع» و «منطقه آلوده» خودنمایی می کند. راست می گویند... آلودگی از ماست که برای این منطقه به ارمغان برده ایم. ما وصله ناچسب این خاکیم. اثر غل و غش وجود ما، هوای پاک و بی آلایش طلائیه را بیش از آثار بمب های شیمیایی آلوده ساخته است.

شاید اگر الان هم روی خاک طلائیه زانو بزنی، بوی گلاب  را به خوبی حس کنی. گلاب پاش «حاجی بخشی» قسمتی از وجودش را در این خاک پنهان کرد.

کافی است بو بکشی تا عطر حسینی را از سوی «خیبر» استشمام کنی. زیارتت قبول. پاهای خود را برهنه کن. اینجا سجده گاه خورشید است. وادی مقدس طوبا همینجاست. هر که هستی، باش؛ اینجا طلایی می شوی.

ستاد خبری راهیان نور

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها