گزارش خبرنگار اعزامی جام‌جم از طرح‌های خوداشتغالی که درسیستانِ خشکی زده عده‌ای را سرپا نگه داشته است

جوانه‌هـای امیـد در سرزمین بادهای سرکش

داستانِ کوچ است، کوچ اجباری، یک جور فرار، گریز از بی‌آبی، بی‌نانی و فقر. مردم زهک و هیرمند خیلی‌هایشان گذاشته‌اند و رفته‌اند، خانه‌هایشان خالی است، روستاهایشان متروکه است و باد پا جای پایشان گذاشته.
کد خبر: ۱۰۷۶۵۴۰
جوانه‌هـای امیـد در سرزمین بادهای سرکش

بادهای120 روزه سیستان حالا 180 روزه شده؛ توفان نیمی از سال برقرار است. یک روز پرزورتر و یک روز کم جان‌تر، ولی هست از صبح تا شب، بی‌وقفه، کلافه‌کننده. باد روی زمین‌های خشکی زده و خاک‌های تشنه می‌تازد، گرد و خاک می‌کند و ته‌مانده‌های زندگی درسیستان را می‌بلعد. در هیرمند و زهک خیلی‌ها آسم گرفته‌اند، رحمان یکی ازآنهاست که تنگی نفس زمینگیرش کرده است. آنها که زمینگیر نشده‌اند، اما سرفه می‌کنند، چهره‌هایشان خاکی است، پاهایشان ترک خورده و پوست‌هایشان خشکی زده؛ زندگی با گرد و خاک همه را در سیستان کلافه کرده، زن‌های خانه را بیشتر که می‌روبند و می‌شویند و دوباره خاک، شن‌های روان...

داستان یک دیوار

هامون که آب داشت، هیرمند که جاری بود، گیاهان که جانی داشتند، دام‌ها که سرمست و سیر بودند و کشاورزی که رونق داشت، خبری ازسرفه‌های ممتد نبود. سیستان، سیستان بود آن زمان که مردمش نان داشتند.

فاصله زهک تا خاک افغانستان به اندازه عرض رودخانه خشک هیرمند است تقریبا 20 متر. آن سوی هیرمندِ خشکیده، دیوارهای بلند بتونی قد برافراشته، دیوارمرزی، دیوارامنیتی، دیوارحائل میان سیستان و افغانستان، مانعی فیزیکی برای نجات سیستان. مردم شهرستان زهک و روستاهای پیرامونی‌‌اش که نزدیک‌ترین مردم سیستان به این دیواراند، اما دل خوشی از آن ندارند. این مردم همه بدبختی‌هایشان را ربط می‌دهند به این دیوار بتونی، سمتش انگشت می‌گیرند و غضب‌آلود نگاهش می‌کنند. این دیوار آمده بود تا مردم سیستان را خوشبخت کند، آمده بود تا شر تروریست‌ها و اشرار را از سرشان کم کند، قد برافراشته بود تا مانعی باشد برای آدم‌ربایی‌ها، کودک‌ربایی‌ها و بعد هم اخاذی‌ها و باجگیری‌ها.

بیشتر مردم سیستان از این حوادث خاطره دارند. رئیس کمیته امداد شهرستان هیرمند تعریف می‌کند قبل از کشیده شدن دیوار ماهی چند بار در این مناطق آدم‌ربایی می‌شد که یک بار آن، سهم کارمندی از کمیته امداد شد در خاش. او زندگی‌‌اش را فروخت تا باجی را که گروگانگیران افغان می‌خواستند جور کند و پسرش را آزاد کند که خانه‌‌اش را فروخت، زندگی‌‌اش را حراج کرد، پسرش را خلاصی داد، اما خودش بیمار شد، بیمار اعصاب و روان،‌ از آن همه فشار.

محمد 34 ساله هم زخم خورده این آدم‌ربایی‌هاست؛ زخمی جامانده از 12 سال قبل. او همه چیز را با جزئیات به یاد دارد. این که مهاجران غیرقانونی افغان از برادرش خواستند آنها را وارد خاک ایران کند که او نکرد، مقاومت کرد، افغان‌ها عصبی شدند و او را به داخل خاک کشورشان بردند، جایی آن سوی هیرمند، حوالی دیوار بتونی امروزی. محمد خوب یادش مانده سه شبانه‌روز از برادرش بی‌خبر بودند و همه جا را زیر و رو کردند و دست آخر او را در خاک افغانستان در حالی که آدم‌رباهای مسلح جسدش را دفن کرده بودند، یافتند.

دیوار بتونی اما از روزی که میان سیستان و افغانستان خط کشید داستان آدم‌ربایی‌ها را هم تمام کرد، ولی آغازگر داستان دیگری شد که مردم دلشان بیشتر از آدم‌ربایی‌ها از آن خون است. دیوار برای مردم سیستان، مردمی که 18 سال است با خشکسالی و کم آبی می‌جنگند به معنی اسارت است، علیرضا می‌گوید ما مثل ماهی که در ته‌مانده‌های یک برکه نفس‌های آخر را می‌کشد گیر افتاده‌ایم.

وقتی مرز باز بود، سیستانی‌ها مبادلات کوچک مرزی داشتند، سوخت می‌بردند آن سوی مرز و پارچه و لباس می‌آوردند این سوی مرز، پولی هرچند کم در می‌آوردند و گِرد می‌خوابیدند ولی زندگی می‌کردند، گرسنه نبودند، محتاج نبودند.

اما مرز که بسته شد، مخصوصا رود هیرمند که راهش مسدود و دریاچه هامون که کم‌کم کوچک و کوچک‌تر شد، سفره مردمان این حوالی نیز بی‌رنگ‌تر شد. حالا بیشتر مردم شهرستان‌های زهک و هیرمند و ده‌ها روستای تابعه‌شان غم نان دارند.

مهاجرت، راهی که مانده

خیلی‌ها رفته‌اند، می‌گویند جانشان را برداشته و گریخته‌اند. روستاهای ملادادی و ملاعلی دیگر چیزی نمانده تا خالی از سکنه شوند. روستاهای دیگر هم مثل این دو، اغلب پیرترها درآنها مانده‌اند، اغلب آنها که چاره‌ای نداشته‌اند؛ داستان، داستان مهاجرت است، مهاجرتی پرسرعت و پرشتاب برای بقا.

آب که بود سیستانی‌ها دامدار و کشاورز بودند، گندم، جو و میوه داشتند و پرورش‌دهنده ماکیان بودند، هم از محصولاتشان می‌خوردند و هم می‌فروختند و امرار معاش می‌کردند، اما امروز پس از 18 سال خشکسالی ممتد نه از هیرمند چیزی مانده و نه از هامون، هرچه هست بستر خشکیده رودهایی است که روزگاری طراوتی به سیستان می‌دادند و حالا فقط خاطره‌ای شده‌اند.

آنها که در این سرزمین خشک و بی‌امید مانده‌اند از سر اجبار بوده و آنها که رفته‌اند زندگی‌شان درسرزمین جدید چنگی به دل نمی‌زند؛ این را مردمی می‌گویند که خویشان و همسایگانشان یکی پس از دیگری روستا را گذاشته و رفته‌اند، رفتنی شبیه فرار، گریز. در روستای چَکل مردم تعریف می‌کنند آنها که پولی در بساط داشته‌اند و مهاجرت کرده‌اند به استان‌های همجوار رفته‌اند و کوله بدبختی‌هایشان را آنجا باز کرده‌اند و شده‌اند باری به دوش میزبان. علی تعریف می‌کند سیستانی‌هایی که به یزد مهاجرت کرده‌اند آن‌قدر زیاد بوده‌اند که دستمزد کارگران روزمزد را شکسته و همه را گرفتار کرده‌اند.

اما جنگ برای بقا تاوان دارد، اینها همه تاوان جنگیدن است، حتی بازگشت مهاجران سرخورده به سیستان هم تاوان این نبرد است؛ خیلی از مردمان زهک و هیرمند که مهاجرت کرده‌اند دیر یا زود به سرزمین اجدادی بازگشته‌اند چون جیب خالی، سیستان و غیرسیستان نمی‌شناسد.

روزنه‌های امید

گذشته مردم هنوز روی برخی دیوارها نقش بسته. مردی سوار بر زورقی کوچک میان گیاهان آبی می‌راند و با کلاهی حصیری به سر و لبخند به لب پارو می‌زند، درحالی که به غازها و اردک‌ها چشم دوخته و می‌خواهد تورش را به آب بیندازد. این قصه هامون و هیرمند است وقتی هنوز آب داشتند، وقتی حقآبه‌شان از افغانستان می‌رسید، وقتی کشور همسایه،‌ هلمند (‌نام افغانی هیرمند) را اختصاصی نکرده بود.

بی‌آبی بیشتر مردم زهک و هیرمند را بیکار کرده، آنها تقریبا هیچ درآمدی بجز یارانه‌های ماهانه ندارند، اینجا فقر همه گیر است و گرسنگی رویدادی شایع. تقریبا از هیچ خانه‌ای بوی غذا نمی‌آید، حتی وقتی مهمان خانه‌های روستایی می‌شویم هیچ خوراکی برای پذیرایی موجود نیست با این که مردم سیستان مهمان نوازند و مهربان.

با این حال عده‌ای که وام‌های خوداشتغالی از کمیته امداد گرفته‌اند کمی از گرسنگی مطلق فاصله دارند، مثل شیرعلی، پیرمرد 65 ساله که در حوالی هیرمند زندگی‌‌اش به زندگی گوسفندها و بزهایش بند است. لهجه سیستانی شیرعلی غلیظ و سخت فهم است، ولی آن‌قدر گویا‌ست که بفهمیم با وام ده میلیون تومانی که سال 90 از کمیته امداد گرفت 30 دام سبک خرید و با این که از شش سال پیش تا حالا بره‌هایش را مدام فروخته، اما حالا 60 گوسفند و بز دارد. عید قربانی که گذشت برای او عید خوبی بود. او پنج میلیون تومان دام فروخت و کمی سود کرد، آن‌قدر که بتواند چند ماهی با آن زندگی کند، یک زندگی معمولی، حتی پایین‌تر از معمولی که البته شیرعلی و خانواده پرجمعیت‌‌اش به آن راضی‌اند. او می‌گوید به‌طورمیانگین هرماه 500 هزارتومان درآمد دارد که لااقل برای تهیه قوت کافی است. شیرعلی روزهایی را که قبل از گرفتن وام مجبور بود همراه خانواده‌‌اش گرسنگی بکشد هرگز از یاد نمی‌برد برای همین امروز خوشحال است. دام‌های او در طویله کوچک خانگی‌‌اش حالا او را به سرزمین اجدادی سنجاق کرده‌اند، یک جور مهار برای مهاجرتش از سیستان.

بقالی پیشه من است

روستای چکل، محاط در بیابان‌های سیستان است، تا چشم کار می‌کند خشکی است و بوته‌ها و درختچه‌های طاق که در آن بی‌رنگ و رو شده‌اند. بادِ قوی همیشه اینجا گرد و خاک می‌کند و ما که رسیدیم داشت لباس‌ها را از تن می‌کند. ماشین مقابل مغازه‌ای کوچک ترمز می‌زند که رو به روی مدرسه‌ای است. علیرضا عینک به چشم به استقبال می‌آید و به داخل بفرما می‌زند. 49 ساله است، کارگر ساختمانی دیروز و مغازه‌دار امروز. او از مهاجرت هم روستایی‌هایش می‌گوید، از زمین‌های کشاورزی که خشکسالی ریگزارشان کرد و از20 گاوی که روزی‌شان را می‌داد، ولی بی‌آبی و بی‌علوفگی دانه دانه به پول نزدیکشان کرد.

علیرضا کم کم صفر شد، یواش یواش زیر صفر رفت تا روزی که دیگر نانی برای خوردن نداشت. او از این اعتراف خجالت نمی‌کشد. ولی از یک سال قبل که او وام 15میلیون تومانی کمیته امداد را برای کسب و کار گرفت و مغازه کوچکش را سرپا کرد، جانی گرفت و سرپا شد. او و خانواده پرجمعیتش حالا مدتی است دیگر گرسنه نمی‌مانند، هرچند خوب نمی‌خورند و خوب نمی‌پوشند. علیرضا دلش خوش است به درآمد معمولا 30 هزار تومانی‌‌اش در روز که آن هم البته اِن قُلت زیاد دارد. چکلی‌ها همه تنگدست‌اند و روزی‌شان همانی است که ماه به ماه به کارت‌های یارانه واریز می‌شود. چکلی‌ها این کارت‌ها را پیش علیرضا گرو می‌گذارند و نسیه خرید می‌کنند، برای همین او معمولا پول نقد ندارد. با این حال علیرضا و خانواده‌‌اش شکرگزارند و راضی، آنها توانسته‌اند در نبرد با نیستی، سرپا بایستند .

بفرمایید نان

بوی نان نمی‌آید، کنیز آردش را بیخته و الکش را آویخته و تنور نانوایی‌‌اش را خاموش کرده. کنیز زن خوشرویی است اما پیرتر و شکسته‌تر از همه زنان 45 ساله دنیا. او نانوای روستای گوری زهک از دو سال پیش تا حالاست. شوهر کنیز 15 سال پیش از کارافتاده شد و او ماند و هفت دخترش. او از شکم‌های گرسنه‌شان می‌گوید، از 13 سالی که بعد از زمینگیر شدن شوهرش به بدبختی گذشت، از چند سالی که در زابل شاطر نانوایی بود و300 هزار تومان حقوقش کفاف کرایه رفت و آمدش را هم نمی‌داد. او از همه روزهایی گفت که بجز آب چیزی برای خوردن نداشتند.

کنیز دو سال پیش اما دست به کارشد. ده میلیون تومان وام خودکفایی از کمیته امداد گرفت و نانوایی‌‌اش را در گوری سرپا کرد. او دو تنور بزرگ دارد که در یکی لواش می‌پزد و در یکی تافتون، نان روغنی هم اگر سفارشی باشد. کنیز خوشحال است و می‌خندد. اوخودش را مقایسه می‌کند با آن 13 سالی که به بدبختی گذشت، با گرسنگی مستمرشان. برای همین امروز راضی است به کم البته، به حداکثر ماهی 500 هزار تومان درآمد در ماه.

کنیز با صدای آهسته می‌گوید چند ماه است روی میوه را ندیده‌ایم، گوشت و برنج هم و روغن که این روزها پولی برای خریدش ندارد. کنیز هنوز نتوانسته برای دخترش چادری بخرد، او از پس صد هزارتومان هزینه چادر برنمی آید و دختر را حواله کرده به آینده. با این حال خوشحال است و الهی شکر می‌گوید. زندگی او حالا بسیار دلپذیرتر از گذشته شده است.

جریان زندگی در مرغداری

بوی تند مرغداری می‌کوبد توی صورتمان. ابرو در هم می‌کشیم و کمی دورتر می‌ایستیم ولی محمد بدون معذب شدن می‌ایستد لابه‌لای مرغ‌ها و عکس می‌اندازد. این مرغ‌ها زندگی اویند، امیدش، ارتباط دهنده‌‌اش با سیستان، ترمزش برای مهاجرت. محمد هم شکسته شده، خودش می‌گوید از سختی‌های روزگار است، اما حتما آفتاب تیز سیستان و بادهای تندش در شکسته کردنش بی‌تاثیر نبوده.

می‌نشینیم در خانه محمد که کولری آبی خنکش می‌کند. اینجا با یک لیوان چای هم پذیرایی می‌شویم؛ اوضاع درخانه او بهتر است. محمد سال 93،‌ وامی 15 میلیون تومانی از کمیته امداد گرفت و مرغداری‌‌اش را راه انداخت در روستای آبا و اجدادی‌‌اش میرشکار در 25 کیلومتری هیرمند. پرورش مرغ گوشتی او ابتدا با هزارجوجه شروع شد، ولی حالا به حداکثر رسیده، به 2500 قطعه مرغ در سال.

هر 45 روز محمد حدود 28 میلیون تومان مرغ می‌فروشد که تا سه میلیون تومانش معمولا سود است؛ پولی که امید را به خانواده پنج نفره‌‌اش تزریق کرده، جانشان داده و از آنها الگویی برای جوان‌های روستای میرشکار ساخته . محمد از وقتی کسب و کارش گرفته به جوان‌های میرشکار و اطراف فوت و فن مرغداری را آموخته و مانع مهاجرتشان شده؛ او با افتخار می‌گوید مانع رفتن شش نفر به تهران شده است.

جوان‌های بیکار سیستان اگر شغل داشته باشند در سرزمین مادری پابند می‌شوند، ولی کار که نباشد آنها هم گریز پا می‌شوند. گریز پا هم که نشوند درگیر قاچاق مواد مخدر و حمل و نقلش می‌شوند که داستان گرفتاری عده‌ای‌شان هر روز میان مردم زهک و هیرمند روایت می‌شود.

مرز که بسته شد نان مردم سیستان را برید، اما راه قاچاقچیان را نبست. مردم تعریف می‌کنند بعضی روزها قاچاقچیان با منجنیق‌های بزرگ از افغانستان مواد به این سوی مرز پرتاب می‌کنند و آن وقت با اجیر کردن جوان‌های بیکار حتی بچه‌های کم سن و سال جنسشان را توزیع می‌کنند. خیلی‌ها که در این مسیر گیرافتاده‌اند حبس‌های طولانی و ابد خورده‌اند و عده‌ای دیگر نیز جانشان را از دست داده‌اند.

خاک سیستان تف دیده است،‌ خشکی زده است، نان مردمانش هم به آب بند است، چشم‌ها همه به هامون و هیرمندِ بی‌آب دوخته است، به بستر خشک و کوبیده‌اش، به بلندی‌های کوه‌های بابا در40 کیلومتری غرب کابل و به رشته کوه هندوکش که هامون و هیرمند را سیراب می‌کند اگر دولت افغانستان بخواهد.

مریم خباز

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها