هنوز چهلم برادر شهیدم مجید نشده بود که پدر و مادرم سومین داغ رو هم دیدند. هنوزم که هنوز است هیچ اثری از او نیست. من حکایت اون شب رو داخل دفترم نوشتم و هر وقت دلتنگ بشم به اون نوشته رجوع می‌کنم.
کد خبر: ۵۶۲۷۴۶
نوجوانی که می‌خواست گمنام شهید شود

دلاورانی که با سن و سال کم حماسه‌های بزرگ در تاریخ ایران اسلامی آفریدند کم نبودند. آنهایی که از مردانگی، شرف و هویت میهنمان با تمام جان دفاع کردند. نگاه به سن و سال خود نمی‌کردند. ترس در وجود آنها مرده بود و به تنها چیزی که فکر می‌کردند خدا بود.

آنچه پیش روی شماست نمونه‌ای از همان موارد است.

مجتبی متولد سال 1350 بود و در کاشان متولد شد. انقلاب که پیروز شد 7 سال بیشتر نداشت. اما از کودکی با مکتب امام آشنا بود. در دارالمومنین کاشان، اهل خانه و برادرهای ایشان دستی در مبارزه داشتند.

جنگ که شروع شد تازه او کلاس اول یا دوم دبستان بود اما می‌دید برادرهای بزرگتر به جبهه می‌روند و برمی‌گردند. تا اینکه اواخر سال 59 دید خونه شلوغ شد و کوچه رو چراغانی کردند و تابوتی گلگون وارد منزل شد.

اون پیکر مطهر داداش حمید بود که 16 سال بیشتر نداشت و به غافله شهدا پیوسته بود. اواخر سال 62 در حالی که هنوز 12 سالش تمام نشده بود که با اصرار زیاد، همراه برادر بزرگش حاج حسین که اون موقع فرمانده سپاه کردستان بود پایش به جبهه باز شد.

روزها یکی یکی سپری شد و مجتبی سر از گردان تخریب لشگر 8 نجف درآورد. در عملیات والفجر8 و در دریاچه نمک مردانه جنگید و مجروح شد و در تعقیب و گریز دشمن او و دیگر مجروحین در منطقه درگیری جاماندند و با یورش مجدد رزمندگان و باز پس گیری منطقه دریاچه نمک از دشمن، مجتبی و سایر مجروحین از منطقه تخلیه شدند.

سال 65 در حالی آغاز شد که مجتبای 15 ساله دردی در تن داشت و دردی در جان، مجبور بود به خاطر جراحت عمیق صورتش پشت جبهه بماند و از طرفی دلش برای حضور توی جبهه پر میزد.

عملیات کربلای 5 شروع شد و همه مردان خانواده دقیقی جبهه بودند و با شهادت مجید یک بار دیگر همه به کاشان برگشتند. مجید تخریبچی لشگر نجف بود و در شلمچه به شهادت رسید و پیکر دانشجوی شهید مجید دقیقی در گلزار شهدای دارالسلام کاشان آرام گرفت.

 مراسم شب هفت مجید رو در کاشان برگزار کردند و برادران دقیقی باز راهی جبهه شدند و  مجتبی هم خودش رو به جبهه رساند و این بار لشگر سیدالشهداء(ع) را انتخاب کرد.

برادرش حاج حسین فرمانده ستاد لشگر بود و پارتی مجتبی شد. او هنوز از لشگر نجف تسویه نکرده بود که به جمع رزمندگان تخریب لشگر ده سیدالشهداء(ع) وارد شد.

چند روز به عید مانده بود که شهید حاج ناصر اربابیان که اون موقع معاون گردان تخریب بود  یک رزمنده را به جمع گردان معرفی کرد.

در نگاه اول چهره اش خیلی دلنشین بود. او گفت من قبلا هم تخریب بودم. او به ما نگفت داغدار غم برادر شهیدش است. هر چه دیدیم لبخند زیبا و ادب مثال زدنی مجتبی بود.

قبل از عید بچه ها به مرخصی اومدند و مجتبی به همراه تعدادی از بچه های تخریب به منطقه شلمچه برای شناسایی عملیات اعزام شدند.

شهید سید محمد زینال الحسینی فرمانده تخریب لشگر ده سیدالشهداء(ع) می‌دونست خانواده دقیقی دو تا شهید داده. به خاطر این موضوع به بچه ها سفارش کرد که خیلی مواظب مجتبی باشند.

بچه ها برای شناسایی یک شب در میون جلو می‌رفتند. منطقه عملیاتی غرب کانال ماهی خیلی محدود بود. فاصله خاکریز ما با دشمن 150 متر بیشتر نبود و مدام توی خط آتش می‌ریختند.

دشمن چون نگران بود که رزمنده ها عملیات کنند مقابل خط خودش رو مین پاشیده بود. یعنی نقطه‌ای نبود که مین روی زمین نباشه و چون فاصله خط نزدیک بود ترددها را به شدت زیر نظر داشت. بچه ها برای شناسایی که می‌رفتند با خطر رفتن روی مین مواجه بودند و هم ممکن بود تیر و ترکش بخورن. چون خط آروم نبود.

با این وجود بعضی از تیم های شناسایی از خاکریز دشمن عبور می‌کردند و به پشت دشمن برای شناسایی می‌رفتند.

هر شب که بچه‌ها مهیای رفتن می‌شدند، مجتبی التماس عالم رو می‌کرد که من هم همراه تیم های شناسایی راهی شوم. اما فرمانده‌هان اجازه نمی‌دادند. کار مجتبی شده بود تنظیم گزارش تیم‌های شناسایی. چون باید هر شب گزارش تیم‌های شناسایی ثبت می‌شد و برای فرماندهی لشگر ارسال می‌شد.

 13 روز از فروردین 66 گذشته بود. به خاطر فرا رسیدن ماه شعبان و ایام ولادت امام حسین(ع)، حضرت عباس(ع) و امام سجاد(ع) بچه‌های توی خط مقدم مجلس شادی برگزار می‌کردند. از پشت جبهه هم شیرینی و شربت رسیده بود و بچه ها خوش بودند.

دستور رسید که تیم های شناسایی با دقت بیشتر کار کنند. چون دشمن روی منطقه حساس شده. شب که بچه های تخریب جلو می‌رفتند مواظب بودند خاک رو زیاد جابجا نکند. تا اونجا که امکان داشت بدون اینکه دشمن متوجه شود بعضی از مین‌های سر راه رو خنثی می‌کردند.

بچه‌ها شب‌های آخر مسیر عبور را با سیم موشک مالیوتکا نشانه گذاری کردند. چون امکان پهن کردن نوار معبر وجود نداشت.

محور لشگر سیدالشهداء(ع) خیلی محدود بود و در این محدود چند صد متری باید چند گردان وارد عمل می‌شدند. فاصله بعضی از معابر ما حتی به صد متر نمی‌رسید.

روز 17 فروردین 66 بود که بچه ها تخریب به گردان‌ها برای باز کردن معابر در میادین مین مامور شدند. این بار هم  مجتبی هر چه التماس کرد نگذاشتند با بچه ها وارد میدون مین بشه.

مجتبی کاملا به منطقه توجیه بود و راه کارها و معابر و حتی آرایش موانع و میدون مین دشمن رو دقیق می‌شناخت و توقع داشت که از او استفاده کنند اما دستور بود و باید اجرا می‌کرد. بچه ها رفتند و مجتبی در سنگر تخریب که در کنار قرارگاه تاکتیکی لشگر بود در انتظار نشست. مجتبی اون شب دائم ذکر می‌گفت و برای سلامتی و موفقیت بچه ها دعا می‌کرد.

ساعت حدود یک یا دو نیمه شب بود که عملیات با رمز یا صاحب الزمان(ع) شروع شد. سمت راست ما لشگر 25 کربلا و سمت چپ ما لشگر19 فجر عملیات می‌کرد. چون محدوده عملیات گسترده نبود، معابر یگانها به هم نزدیک بود و حجم بالایی از نفرات و امکانات باید از معابر عبور می‌کرد.

با شروع عملیات همه معابر باز شد اما گذشتن از آن و رسیدن به خاکریز دشمن به کندی صورت می‌گرفت و دشمن هم از جهت آتش رو منطقه برتری داشت. مدام تیر بارهای سنگین و سبک دشمن روی معابر کار می‌کرد و تلفات می‌گرفت. به علت شلوغی منطقه و عملیات چند لشگر قدرتمند، یک مقدار ناهماهنگی به چشم می‌خورد.

به دلیل  فشار دشمن روی یکی از معبرهای ما که به نام فاطمه زهرا(س) نام گذاری شده بود قرار شد گردان زهیر(ع) وارد عملیات بشه و این بار چون همه بچه‌ها درگیر عملیات بودند، مجتبی جلو دوید و گفت من راه رو بلدم و گردان رو از معبر عبور می‌دهم. اینجا دیگه دست فرمانده‌ها بسته شد و مجتبی هم سر از پا نمی‌شناخت. تا گردان به منطقه وارد بشه وقت بود. مجتبی خودش رو به برادرش حاج حسین که فرمانده ستاد لشگر بود و در قرارگاه تاکتیکی عملیات رو هدایت می‌کرد رسوند.

 حاج حسن دقیقی از اون شب می گفت: مجتبی پیش من اومد. مجتبی خیلی بچه با حیا و مودبی بود. به من گفت داداش، دارم می‌رم جلو. لباسم یک مقدار احتیاط داره، لباست رو به من بده، من برم عملیات و برگردم. من هم لباسم رو به مجتبی دادم. گفتم مجتبی پلاک جنگی گرفتی؟ گفت پلاک نمیخوام.

گفتم داداش اگه یه طوری شدی ما از کجا پیدات کنیم. گفت میخوام گمنام باشم، می خوام اثری از من رو زمین نمونه. دیدم هرچه اصرار می‌کنم حرف خودش رو میزنه. گفتم داداش لااقل پلاک منو با خودت ببر. خانواده بعدا اذیت می‌شوند تو می‌خواهی پدر و مادر اذیت بشن؟

دیدم اصلا توی این دنیا نیست. تا من لباس رو در آوردم و مجتبی پوشید فرصتی بود که خوب نگاهش کنم. این نگاه‌های آخر یک برادر بزرگتر به برادر کوچکترش بود. مجتبی خیلی بزرگ شده بود. اونقد که آماده پریدن بود. صورتش که هنوز مو توش سبز نشده بود زیر نور اندک ماه می‌درخشید. مجتبای 16 ساله حالا شده بود جلو دار گردان. خیلی کیف کردم.

جای بابام خالی بود که وقت رفتن پهلوانش رو ببینه. گردان از راه رسید و مجتبی با عجله خودش رو توی بغل من انداخت  و گفت: داداش منو حلال کن. به پدر و مادر سلام منو برسون و از اونها بخواه منو حلال کنند. من هم روش رو بوسیدم و از هم جدا شدیم. مجتبی رفت و من ماندم. مجتبی که رفت من به قرارگاه رفتم و مشغول هدایت عملیات بودم.

روی بیسیم می‌شنیدم که درگیری سختی توی معبر حضرت زهرا(س) در جریان است. تا اینکه خبر دار شدم مجتبی مجروح شده و توی خط بین ما و دشمن افتاده. برادر بزرگ به برادر کوچکترش خیلی علاقه داره. فاصله ما با جایی که مجتبی افتاده بود 200 متر بیشتر نبود.

می‌تونستم برم دنبالش. اما مگه فقط مجتبیای ما بود! مجروحین دیگه هم بودند و از طرفی هم نمیتونستم قرارگاه رو رها کنم. مجتبی بین ما و دشمن موند و دشمن منطقه غرب کانال ماهی را زیر آتش کاتیوشا شخم زد و مجتبی رو ملائکه به آسمان بردند.

هنوز چهلم برادر شهیدم مجید نشده بود که پدر و مادرم سومین داغ رو هم دیدند. هنوزم که هنوز است هیچ اثری از او نیست. من حکایت اون شب رو داخل دفترم نوشتم و هر وقت دل تنگ بشم به اون نوشته رجوع می‌کنم و حال و هوای اون شب و اون روز برای من زنده میشه. به خودم میگم ای کاش می‌شد و می‌رفتی مجتبی رو از زیر آتیش می‌آوردی. ای کاش و ای کاش... من توی کاشکی موندم.

عملیات کربلای 8 غم سنگینی رو به دل بچه های تخریب لشگر ده سیدالشهداء(ع) گذاشت. آخه تا اون موقع سابقه نداشت توی عملیاتی به این وسعت این تعداد تخریبچی شهید شوند.

شهید حسن پارسائیان، مجتبی دقیقی، جعفرصادق نصرت‌خواه، حسین صیادی، سید حسین نوراللهی، محمد قنبر، علی شریفی، علی اصغر صادقیان و...

شهدایی که از معبری که به نام حضرت زهراء(س) نام گذاری شده بود عبور کردند. هرگز برنگشتند و بی مزاری ارثیه ای بود که از جانب بی بی دو عالم به اونها رسید. سلام بر فاطمه مادر شهیدان بی‌مزار. (فارس)

راوی:جعفر طهماسبی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها