سخت بود دیدن سرو و صنوبرمان، ابوالفضل زرویی‌نصرآباد، روی تخت بیمارستان. قلب است و شوخی ندارد. خاصه آن‌که مشکل دیابت هم بر آن علاوه شده باشد؛ اما سخت بود آن قامت رشید را شکسته و خمیده دیدن. باید می‌گفتم کور شود این چشم و نبیندت روی تخت بیمارستان. باید می‌گفتم بامرام! یک تکان اساسی بده به آن قلب رنجور. یک یاعلی بگو و بلند شو. دستی بزن به دست علمدار بی‌دست و بلند شو.
کد خبر: ۵۵۴۱۱۴
تو را به ابوالفضل بلند شو

ابوالفضل زرویی برای قاطبه ما جماعت طنزنویس و طنزسرا، نه فقط شاعری استاد و طنزنویسی توانا و روزنامه‌نگاری باذوق؛ علاوه بر این‌ها پدر است و برادر بزرگ‌تر و سایه سر و مایه امید و دلگرمی. مرد است و لوطی و مؤدب به آداب نیکوی فراموش‌شده.

چه‌بسیار که در عین ناداری و ناتوانی، دست شاعر و نویسنده جوانی را گرفته است و بی‌سببی نانش رسانده است. چه ‌بسیار که وقت و حوصله خرج کرده است و با شوق، نوشته جوان نوقلمی را خوانده است و هدایتش کرده است و دلگرمی‌اش داده است.

چه‌بسیار که واسطه آشنایی و معرفی جوانان نویسنده و شاعر شده است با صاحبان رسانه‌ها و بنگاه‌های نشر و... چه‌ بسیارهای دیگر.

شاعر «بامعرفت‌های عالم» خودش از آن بامعرفت‌های کمیاب و نایاب است. از آنها که بی‌منت خیر می‌کنند و بی‌علت مهر می‌ورزند. از آنها که در چهل و چهار سالگی پیر می‌شوند...

پیر جوان ما این‌روزها روی تخت بیمارستان است و گویا هم‌امروز باید سینه‌اش را بشکافند و قلبش را تکانی بدهند تا دوباره سرحال و قبراق بتپد. جراحی‌ای که گفته‌اند خالی از خطر نیست.

حالا ابوالفضل است و قلبی رنجور، با رگ‌هایی کور؛ و دست‌های جراحان و خدایی که همین نزدیکی است و ما که دست برداشته‌ایم به دعا، که خدایش سلامت دهد و از خطر برهاند و نزد ما برش گرداند.

نزد ما، که از این به بعد بیشتر قدرش را بدانیم و بیشتر خودمان را زیر سایه بلندش بکشانیم. باید می‌گفتم گیرم فرش قرمز برایت پهن نکرده کسی! ولی ما که هستیم. ما که نمرده‌ایم. ما منتظریم.

چشم‌انتظاریم. چهل و چهار سالگی‌ات را می‌خواهیم در احمدآباد مستوفی جشن بگیریم؛ نه در بیمارستان. در همان کنج دور از شهر و دور از هیاهو.

باید می‌گفتم بلند شو، مرد. تو را به ابوالفضل بلند شو...

امید مهدی‌نژاد - طنزنویس

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها