در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
«حسن عابدینی»، در روز دهم بهمن 1351 در روستای «دیزج» از توابع شاهرود به دنیا آمد. تا کلاس دوم راهنمایی درس خواند و پس از آن به کمک پدرش شتافت. اواخر جنگ میتوانست به جبهه برود که رفت.
پس از گذراندن دوره آموزشی،به همراه رزمندگان بسیجی عازم جبهه شد. در سه مرحله اعزام حدود شش ماه در منطقه جنگی حضور یافت. کمک «آر.پی. جی زن» بود و در نهایت روز سیام خرداد 1367 در خط پدافندی «گردهرش» (ایلام- ارتفاعات کلهقندی) بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید اما پیکرش هرگز پیدا نشد. خانوادهاش در گلزار شهدای روستای دیزج مزار یادبودی برایش ساختهاند تا دلتنگیهایشان را با فرزندشان تقسیم کنند.
مادر شهید "حسن عابدینی" میگوید: "حسن برای دفاع از مملکت به جبهه رفت، بار اولش بود، همه بچههای گردانی که در آن خدمت میکردند، برگشتند اما حسن هیچ وقت نیامد."
خاطرات: یکی از روزهای سرد بهمنماه سال 1351 و ماه محرم بود. در مسجد و حسینیه روستا عزاداری برپا بود، همه جا سیاه پوش شده بود، زمان عزاداری کسی در خانه نمیماند.تعزیهخوانها، تعزیه سیدالشهداء (ع) و حضرت علی اکبر(ع) را میخواندند اما در دل من سوز عباس(ع) و امالبنین(س) بود. در خانه پای دار گلیمبافی، هم نوحهخوان بودم و هم گریه کن... همواره زیر لب این را زمزمه میکردم که «یک مادر منم و یک مادر امالبنین(س)، پسرش را در غربت دست و سر بریدند، من اگر جای او باشم... .»
یک بار لباس بسیج را به تن کرده بود و در حیاط و مقابل من این طرف و آن طرف میرفت. با یک تکه چوب که به جای تفنگ در دستش گرفته بود ادای جنگیدن را درمیآورد و تمرین جنگ با دشمن را میکرد. هر چه بلد بود نمایش میداد. از کارهایش لذت میبردم.
وقت رفتنش شد، لباس بسیج را درآورد و در ساکش گذاشت. پرسیدم:«پس چرا لباسهایت را درآوردی؟ مگر نمیخواهی بروی؟» گفت: «چرا مادر. اما اگر مردم من را با این لباس ببینید ریا میشود»".
"تا محل سپاه با او رفتیم و بدرقهاش کردیم، خوشحال بودم که پسرم به جبهه میرود."
از سپاه آمده بودند، در را باز کردم وارد شدند و نشستند. رفتم که برایشان چای و میوه بیاورم. گفتند:«مادر بیا بنشین، ما رفع زحمت میکنیم.» کنار همسرم نشستم. یکی از آنها پرسید: «این بچههایی که در جبهه شهید میشوند چه کسی باید جایشان را پر کند؟»، چشمم در اتاق گردشی کرد و روی همسرم ثابت ماند، جواب دادم: خوب معلومه ،بچههای ما. گفت: «آفرین برتو که هم خواهر شهیدی و هم مادر شهید!».
"از خواب بیدار شدم، نمیتوانستم جلوی گریهام را بگیرم، تازه چند روزی بود که حسن به جبهه رفته بود، فهمیدم که باید اتفاقی افتاده باشد، عصر همان روز خبر رسید که بچههای گردان برگشتهاند ولی حسن با آنها نیامده است." 10 نفر رفیق بودند. پنج نفرشان شهید شدند و حسن ششمین آن جمع بود.
برادر شهید حسن عابدینی هم میگوید: حسن این 10 نفر را در انباری خانه جمع میکرد و برایشان "شهیدان را شهیدان میشناسند" میخواند و همه با هم گریه میکردند.
خواهر شهید حسن عابدینی نیز میگوید: "از او پرسیدم:"حسن!میبرنت؟" گفت:"چرا که نه؟ "گفتم:«آخه تو هنوز کوچیکی». جواب داد:«شناسنامهام را دستکاری میکنم»." "چند روز نگذشت که حسن برای اعزام ثبتنام کرد، وقتی برگشت، گفت: "دیدی منو میبرن؟من دیگه برای خودم مردی شدم."
وصیت نامه شهید حسن عابدینی:
بسم ربالشهداء و الصدیقین؛
با درود و سلام به رهبر و امام خود، حضرت امام خمینی و منجی عالم بشریت امام زمان(عج) و با درخواست از خدای بزرگ که صبر عظیم به خانوادههای شهدا ببخشاید، وصیتنامه خود را آغاز می کنم.
پدر و مادر عزیز سلام علیکم؛
مادر عزیزم، انشاالله روزی برسد که من این همه درد و رنجهای تو را جواب دهم.
اما پدر عزیزم، در عزایم گریه نکن که دل دشمن شاد شود و دل محرومین ناراحت... .
خواهرانم، شما را به نام زینب(س) و فاطمه(س) قسم میدهم که مرا ببخشید، خواهرانم زینبگونه باشید که من از شما راضی باشم، در عزایم گریه نکنید که مادر ناراحت و دشمن شاد شود.
و اما برادرم اگر چه نصیحتم کردی و من عمل نکردم، اما مرا ببخش. انشاالله روزی برسد که همه را جبران کنم، در راه خدا کوشش کنید و در راه خدا برزمید و در راه خدا کشته شوید.
همشهریانم، برای شما هم رزمندگان چیزهایی میگویند. شما باید بیایید و جبهه آمدن یک امر الزامی و تکلیف شرعی است. به جبهه بیایید که جبهه جایی است که رحمت خدا زیاد میشود. (ایسنا)
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
برای بررسی کتاب «خلبان صدیق» با محمد قبادی (نویسنده) و خلبان قادری (راوی) همکلام شدیم