سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
مدتی پیش، اصغرآقا و پسرش تصمیم گرفتند دستی به سر و گوش دکان دونبششان بکشند و در چیدمان قفسهها تحولی ایجاد کنند. چند روزی در تکاپو بودند و سرگرم تغییر و تحول در دکان. دکان که سامان گرفت برای خرید، سری به دکان اصغرآقا زدم و حسنآقای خودمان را دیدم، کتاب به دست و سرگرم مطالعه.
کنجکاوانه پرسیدم: «اهل کتابخواندن هم هستی؟»
با این پرسش سر حرف را باز کردم تا بالاخره کاشف به عمل آمد که کتاب را توی مغازهتکانی یافته. آنوقت فهمیدم حسنآقا چندان هم با کتاب ناآشنا نیست و هراز گاهی سری به کتاب میزند و اگر چیز دندانگیری دستش برسد، مشتاقانه میخواندش. از دیدن حسنآقای بقال عشق فوتبال اهل مطالعه، کیفور شدم و گفتم: «حالا که فهمیدم همقطار دارم، برایت کتاب میآورم که بخوانی.»
رفاقتم با حسنآقا با «نون والقلم» جلال قوت گرفت. بعد نوبت «قلعه حیوانات» شد و همینطور کتابها بینمان از این دست به آن دست شد تا یکباره فکری به سرم زد.
فکر کردم که اگر یک کتاب خوب با امضای نویسنده به حسنآقا هدیه بدهم، شاید خاطره خواندنی خوبی در ذهنش بسازم و شیرینی مطالعه را برایش دوچندان کنم.
یکجلد «مناو» تهیه کردم و ماجرای حسن را تماماً برای رضا امیرخانی تعریف کردم. امیرخانی هم لطف کرد و توی کتاب نوشت: «برای حسن که کتابخوانی حرفهای است» و یک امضا هم انداخت پای دستخط و راهیام کرد. کتاب را رساندم دست حسنآقا. خواند. نظرخواستم و نظر داد. مثل یک کتابخوان خوب نظر داد. این از جمله خاطرات خوب من است که رغبتم را برای همخوانی کتابهای مختلف با حسنآقا بیشتر و بیشتر میکند. خاطرهای که به من میفهماند، میتوان عشق فوتبال بود و ساعتها وقت توی یک مغازه صرف کرد، اما کتاب خواند. خوب کتاب خواند.
دو: توی قوم و خویشمان، خانم خانهداری را میشناسم که سیکل دارد. در نگاه اول شاید خیلی اهلمطالعه به نظر نیاید. من هم چنین تصوری از او نداشتم تا مدتی قبل که مهمانمان بود و از میان کتابهای ریخته و پاشیده روی میزم، یکی را برداشت و خیلی راحت تا آخر خواند. داستان به اینجا هم ختم نشد. خواند و دربارهاش حرف هم زد. معلوم بود که ذهنش را درگیر کرده و به تعقل واداشتهاست.
سه: یکوقتی در یک کتابفروشی کار میکردم. آنجا فرصت خوبی داشتم برای دیدن آدمهای کتابخوانی که نه قیافههای عجیب و غریب داشتند، نه فلسفهچینیهای مالیخولیایی در زندگیشان جاری بود. آنجا آدمهایی را دیدم با لباسهای بسیار ساده که خوب کتاب خوانده بودند و کتابهای خوبی خوانده بودند. آنجا جوانهایی را دیدم که با کتاب قهر نبودند، اما هیچ راهنما و دوستی در کنارشان نبود تا در چه خواندن و چطور خواندن یاریشان کند. آنجا آدمهایی را دیدم که به مراتب داناتر از کسانی بودند که تا یک کتاب میخوانند خیال میکنند علامه دهرند.
آنجا؛ کتابخوانها ساده بودند و ساده بودند و ساده بودند...
آنجا؛ کتابخوانهای ساده، خواهان نوشتههایی بودند که بوی سادگی میداد، هرچند دشوارخوان بود...
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد