انگار آیین شمنهای باستان و جادوگر ـ پزشکان تبدیل به پدیده نوظهوری شده است. این جادوگر ـ پزشک که در پایان پا به صحنه میگذارد، نابیناست و امان نام دارد، زنی (با بازی سحر دولتشاهی) است که در سلاخی ضربه نهایی را بر مخ گاوها در هنگام سر بریدن وارد میکند تا حیوان راحتتر جان بدهد و بمیرد.
او حامل یک دشنه است که روزگار جوانی و جاهلی سیامک (با بازی سیامک صفری) را در برگرفته است.
او در آن روزگار اهل بزنبهادری بوده و از دعوا و مرافعه لذت میبرده تا اینکه روزی تکه پاره و در بیمارستانی بستری میشود که پرستاری این همه زخم و بریدگی را میدوزد. بخیههایی که حیات دوباره این مرد را ممکن میسازد.
سیامک به خواستگاری پانتهآ (با بازی پانتهآ پناهیها) میرود، عمهجان پرستار مخالفت میکند، اما چون خود دختر هم از این وصلت رضایت خاطر دارد پدر موجبات این وصلت را فراهم میکند.
اما شرط ممکن از سوی دختر، گذاشتن دشنه به کنار و پرداختن به زندگی است. این دشنه به امانت در نزد امان نهاده میشود. پس از آن روزگار عیالواری آغاز شده و صاحب دو اولاد شده به نام بابک (بابک حمیدیان) و مینا (مینا ساداتی) که پسر از همان کودکی دچار ترسهای عجیب و غریب میشده و انگار همیشه سایههایی او را تهدید میکنند. نوعی ترس مدام که پزشکان آن را فوبیا میگویند.
حتی مادر برای درمان، پسر را به اتریش هم برده، اما هنوز آن طور که شاید و باید این ترس درمان نشده است. اکنون این بچه بزرگ شده و گویی سر دعوایی خیابانی و زد و خورد با یک جوان دیگر، سر از زندان درآورده، اما در آنجا با لات گندهای به نام اسماعیل سه نقطه مواجه میشود که او آن قدر خلاف است که برای همین جلوی نامش، سه نقطه میگذارند.
اسماعیل سه نقطه برای اینکه بابک دل و جرات پیدا کند گفته باید دشنه پدریات را دست بگیری! اکنون این جوان پدر را واداشته برای پایان دادن به ترسهایش، آن امانتی را از امان باز پس گیرد.
پدر هم پیغام فرستاده تا امان به خانهشان بیاید. زنی که نمیبیند، اما از هر آدم چشم داری راحتتر راه میرود و فکر همه را میخواند. از زمان کمی جلوتر است و چون جادوگران با افسانه خوانی میتواند درمانگر بیماران باشد. هر چند در کودکی بابک خواسته، اما نتوانسته او را با افسانه خواندن درمان کند.
خانه محل جولان اتفاقاتی غریبتر است. در آنجا اسلحه کشی میشود بر روی فرزین (فرزین صابونی) که میخواهد با مینا ازدواج کند. او هم برای خود حامل قصههای نابی است، مثلا از دختری قصه میگوید که روزگار زیادی او را میخواسته، اما موجبات این وصلت فراهم نشده، اما اکنون دلبسته میناست.
از سوی دیگر او هم این سلاح را تصاحب میکند و اکنون برای یافتن آن دشنه حاضر است سلاح را روی سر مادر زنش بگذارد. در پایان هم دشنه نیست، اما لیوانی میشکند و خونی که از بدن سیامک میجوشد، تمام کف خانه را سرخ میکند.
رمزگشایی این قصه با منطق واقع گرایانه همخوانی ندارد. اصلا بستر قصه هم چندان روال معمول به خود نمیگیرد.
برای همین برخی نمیتوانند یا عادت به دیدن این نوع آثار ندارند، مگر آنانی که از طریق ادبیات با متون رئالیسم جادویی آشنا شده باشند. بویژه متنهای مارکز، بورخس و دیگر نویسندگان آمریکای لاتین که آثارشان چنین ساخت و جلوه غریبی دارند.
البته در ادبیات کهن ما متونی مانند هزار و یکشب چنین شرایطی را در برمیگیرند؛ اما در دنیای نمایش کمتر شاهد چنین فضاهایی بودهایم و البته هنرمندان جنوبی ما همانند ابراهیم پشت کوهی، امیررضا کوهستانی، رضا گشتاسب و... بیشتر در چنین فضاهایی کارهای شاخص خود را ارائه کردهاند.
نرگس نژاد هم بیشتر تمرکزش بر چنین سبک و سیاقی است که در آن ترس و جادو در هم آمیخته میشود. هدف هم این است که تماشاگر بر خلاف عادتهای جاری بتواند با ساختاری متفاوت و نوع ارتباطی غریب مواجه شود.
مواجههای که سر از ناشناختهها در خواهد آورد. برای همین اگر تماشاگری بگوید چیزی نفهمیدم، اصلا دور از ذهن نیست. واقعا او چیزی دستگیرش نشده، چون مبنای حضورش همان روال معمولی و عادتهای جاری در تماشای یک اثر نمایشی است. حتی او ممکن است بارها نمایش دیده و کاملا تماشاگر حرفهای باشد، ولی شاید تماشاگری که عادت کمتری به تماشای نمایش دارد، راحتتر بتواند با این نوع اجرا ارتباط بگیرد؛ چراکه ذهن او آمادگی پذیرش هر نوع رفتار نویی را دارد تا کسی که بارها نمایش دیده و اکنون شاید برای خود، ذوق و سلیقه مشخصی را در دیدن کارها ترجیح میدهد.
نمایش، بستری جادویی دارد و هدف، رسیدن به جایی است که بتوان حقایق ماورایی و فراذهنی را جستجو کرد؛ چراکه انسان در جسم و ماده محصور نیست و هرازگاهی دردها و خواستههایش در دوردست قرار میگیرد. این مسیر طی طریقکردن تا رسیدن به ناخودآگاه است. ناخودآگاهی که ریشه در گذشتههای دور، روال تاریخی و اساطیر دارد. ناخودآگاهی که هنگام خواب و خلسه فعال میشود و خبر از ترسهایی میدهد که مربوط به امروز نمیشود و انگار ترسی ریشهدار نسل در نسل همراه آدم میآید و در جایی سر باز میکند، چون دمل چرکین و اسباب زحمت میشود.
با این حال و احوال سیامک نشسته بر تخت، تحت درمان است و روایتهای شکسته بسته را سمت و سویی درستتر میدهد تا ازدل این ماجراجوییها اتفاق بایستهای در صحنه تدارک دیده شود؛ البته لمس این فضا و حسها هنوز برای خود بازیگر هم غریب مانده است. انگار آنها هم هنوز تن به جادوی صحنه نداده اند؛ چراکه هیچ چیزی منطق معمول را ندارد. برای همین هم بازی با قراردادهای مرسوم ارائه نمیشود. نوعی بازی شهودی لازم است که باید مرکز تراوش ناخودآگاه بازیگر باشد. انگار از جایی دور، بازیگر باید خط و ربطهای این داستان را پیدا کند، چون قرار نیست در خودآگاه جلوهای از آن پدیدار شود.
به همین دلیل آن طور که باید و شاید برای بازیگران هم روشن نیست، چرا باید این لحظه سلاح در دست بگیرد و اهل خانه یا خودش را تهدید یا اقدام به خودزنی کند؛ چرا باید سیامک بیخیال در کنج خانه فقط روایت کند و اصلا حس کنش مندانهای نسبت به آدمها و وقایع نداشته باشد. اصلا چرا باید این رخدادها منطق واقعی نداشته باشد. اینکه دریای خون در پایان صحنه را در برمیگیرد، چه منطقی برایش تصور میشود. نبودن دشنه در آن صندوقچه بیانگر چه اتفاقی است. اصلا وجود امان که نام مردانه دارد، اما یک زن است و آن حال و هوای جادویی و افسونگرش چه نکتهای از این داستان را حل و فصل میکند؟ مطمئنا طرح چنین پرسشهایی میتواند ذهن را به جایی ببرد که در آن پاسخ راستینی برای آنها وجود خواهد داشت، چون خود عقل و منطق در پاسخگویی به آنها عاجز است.
رضا آشفته - جامجم
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
رییس مرکز جوانی جمعیت وزارت بهداشت در گفتگو با جام جم آنلاین:
گفتوگوی «جامجم» با سیده عذرا موسوی، نویسنده کتاب «فصل توتهای سفید»
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»: