یک دفتر یادداشت جلد چرمی داشتم روزانههایم را تویش می نوشتم و می ترسیدم کسی بخواندشان و به خاطر همین زیر همان جای خالی خشت پنهانش می کردم . صفحه اول دفتر یک عکس بود . یک مرد سی و چند ساله . با چشمهایی بسیار نافذ. اورکتی خاکی رنگ و دستی که روی سینه بود با انگشت شستی بانداژ شده و نگاهی به خارج قابی و لبخندی نرم که پخش شده بود توی صورت . سیب روزگار هزار چرخ خورد . آن شب توی روضه دیدمش . لولای این رفاقت هم مرتضی بود. رفاقتی هم که زیر خیمه سیدالشهدا رقم بخورد . سفت است مثل قفل نیست که کلید داشته باشد . مثل جوش دادن است . مهدی آمده بود روح ا... را ببیند . کافه بغل روزنامه تعطیل بود . دوتا چای ریختم توی لیوان یکبار مصرف کاغذی . قد میرداماد را بالاپایین شدیم. صحبت هم سر حبیب خدا بود : حاج قاسم . بخشی از گفت وگوی من است با مهدی پسر مرد توی عکس ... حاج محمدابراهیم همت ...