انتهای این جاده کجاست؛

لوکیشن «انتهای جاده» روستایی نزدیک ورامین است و قرار است حبیب قلی زاده دستیار اول و برنامه ریز کار ماشین بفرستد؛ اما وقتی می سپرد به حسین یعقوبی مدیرتولید و تعداد تماسها بالا می رود
کد خبر: ۱۴۰۸۶۷
، شستم خبردار می شود که خیلی نباید امیدوار بود، تا زنگ بزنم به آژانس ، یعقوبی هم تماس می گیرد که عذرخواهی کند و بگوید راننده ای که داشته می آمده دنبال من ، هم کارش عجله ای بوده و هم شارژ تلفن همراهش تمام شده و حالا خودم می آیم آنجا؛ اما بخش دراماتیک قصه تازه از اینجا شروع می شود که راننده آژانس کوچه بالایی ، نشانی سرراست خانه ما را پیدا نمی کند و قرار می شود ما من و خواهر کوچکم نسرین برویم سر خیابان و حالا ادامه ماجرا.

راننده تازه وقتی می رسد سر خیابان ، جوری قیافه حق به جانب می گیرد که معطلی یک ساعته ام را بی خیال می شوم ، همین طور این سوالم را که قرار بوده سمندی که می آید، بژ باشد و نه نقره ای. اگر پیکان 64 پدرم از 22 سال پیش تا حالا بژ نبود، خیالم راحت بود که این رنگ را نمی شناسم ، ولی حالا وقتی می گویند بژ و جایش نقره ای می فرستند، معنی اش این است که باید یک بار دیگر در تمام سواد بصری ام تجدیدنظر کنم.
خواهر کوچکم نسرین از این که قرار است برای اولین بار عوامل و پشت صحنه یک فیلم را از نزدیک ببیند، خیلی خوشحال است و مدام سوال می کند. هوا خیلی گرم است ، ولی راننده کولر را روشن نمی کند. می گوید خراب است. جاده ورامین را هم بلد نیست ، چه رسد روستای چال طرخان که اسمش را هم نشنیده است. مدام هم غر می زند. پرسان پرسان می رسیم به چال طرخان. آنجا دیگر پیدا کردن گروه فیلمبرداری کار سختی نیست. از اولین نفری که می پرسم ، تمام و کمال نشانی می دهد. در جاده کناری روستا بساطشان را علم کرده اند. می خواهم پول آژانس را بدهم که راننده می گوید فاکتور نیاورده است.
می گوید نگفته ای که فاکتور بیاورم. دیر آمده ، سر جایی که باید نیامده ، کولرش را به بهانه خرابی روشن نکرده ، مسیر را بلد نبوده و حالا هم می خواهد پولش را تمام و کمال بگیرد. یادم هست که حداقل 3 بار در تماس مختلف یادآوری کردم که فاکتور یادش نرود. برای همین دیگر نمی توانم تحمل کنم و آمپرم می زند بالا. نصف پولش را می دهم و بقیه اش می ماند برای وقتی فاکتور را گرفتم . باز غر می زند و می رود.
خیال می کنم اولین کسی را که باید در گروه بشناسم ، حبیب قلی زاده است ، ولی چهره فرزاد موتمن برایم آشناتر است. باید از قلی زاده سراغ بگیرم تا بیاید و ببینم که برای نشناختنش تقصیری نداشته ام غیر از این که خودش را از دستیار دومی بالا کشیده و شده دستیار اول و برنامه ریز، ریشهاش را اصلاح کرده و تیپ اسپرت زده ، موهای بسته اش هم که دیگر برای نشناختنش حجت را بر من تمام می کند.
می خواهند یک پلان تراولینگ حدود 2 دقیقه ای را بگیرند با بازی ابوالفضل پورعرب و صغری عبیسی (آفرین)، موتمن صحنه را برایشان توضیح می دهد و بعد شروع می کند به شوخی و خنده. قلی زاده می گوید: «آقا یه تمرین بریم؛ صلات ظهره!»
جاده ای که انتخاب شده ، خیلی خاص و ویژه نیست. خیلی هم بیراهه و کم رفت و آمد نیست ؛ ولی گندم زارهای دور و بر قشنگش کرده است. موقع ضبط، قلی زاده فریاد می زند و بچه های تدارکات 2 طرف جاده را می بندند که صدای موتورها و ماشین ها اذیت نکند. آن دورها چند تا تراکتور و ماشین کشاورزی کار می کنند، ولی صدایشان نمی رسد اینجا. دوربین روی خانم آفرین است که پشت به آن ایستاده و به دور دست نگاه می کند. بعد آرام قدم می زند تا کنار پژویی که کنار جاده ایستاده و پورعرب پشت فرمانش نشسته و پورعرب می پرسد: «دنبال چی می گردی مادر؛»
آفرین می گوید: «دنبال بابات...» و بعد یک جمله نه چندان بلند دیگر که یادم نمانده چی بود. آفتاب صاف می تابد به مخ همه و کلافه شان می کند. چند تا از بچه های تدارکات ، سر لنگی که هی خیس می کنند و می اندازند روی سر و صورتشان ، کل می اندازند، نسرین از همان اول کار، قلم و کاغذش را درمی آورد و یادداشت برمی دارد. احمد زارعی ، مدیر تدارکات هم با دقت و حوصله به پرسشهایش پاسخ می دهد. بعد دعوتمان می کند داخل یکی از مینی بوس های گروه که کمی آن طرف تر پارک شده تا بهمان شربت خاکشیر بدهد و شهادتمان را در این ظل آفتاب عقب بیندازد، ولی بروبچ گروه تهش را هم در آورده اند.

اسکان گروه در مسجدی است داخل چال طرخان که نه سر و شکل یک روستا را دارد و نه حداقل های یک شهر را

وقتی برمی گردیم ، هنوز این پلان را که مال سکانس 13 است ، نگرفته اند. حالا هی می گویند خیالاتی نباش که 13 نحس است. حالا چون قرار نیست به این زودی ها آن را بگیرند، پس با یک دیزالو برویم به حدود یک ساعت و نیم بعدش که می شود 2 بعدازظهر هنوز هیچ چیزی تغییر نکرده است ، ولی سایه ها درازتر شده اند. گروه لخت است و آفتاب هم حسابی لخت ترش کرده.
موتمن اول هر برداشت می گوید: «موتور!» و وقتی از مدیرتصویربرداری اش شنید: «سه ، دو، یک!» تازه ادامه می دهد: «موتور». بعد خانم آفرین همان طور که ایستاده و به سرسبزی آن در گندم زار خیره شده ، کنار جاده قدم می زند تا می رسد به ماشین و پورعرب ازش می پرسد: «دنبال چی می گردی مادر؛» مهمترین دلیلش عبور موتورها و ماشین ها از جاده است و مخصوصا سر و صدایشان که هر بار کار را خراب می کند. بچه های تدارکات نمی توانند درست و حسابی جاده را ببندند. دست آخر علی محمدزاده آمپر می چسباند، بدجوری هم می چسباند. می گوید: «شما بیاین فیلم بگیرین ، من جاده رو ببندم!» وقتی او آرام می شود، همه چیز مرتب می شود با دو برداشت دیگر این پلان سهل و ممتنع به خاطره ها پیوسته است.
جاده هم چند دقیقه ای آزاد می شود، یکی از ماشین های عبوری ، کنار پژوی سبزی که مال گروه است ، سرعتش را کم می کند: «آقا اسم فیلمش چیه؛». راننده با دستمال عرق پیشانی و گردنش را خشک می کند و می گوید: «آخر خط»، فکر می کنم متاسفانه بعضی وقتها آمپر چسباندن بهتر از هر روش دیگری جواب می دهد.
پلان بعدی را باید در یک گندم زار درست و حسابی بگیرند. تا گروه همه وسایلشان را جمع کنند، موتمن با چند نفر دیگر زودتر می رود سر آن لوکیشن. اما زود برمی گردد. گویا گندمهای گندمزار مورد نظر درو شده اند! خوشبختانه محمود عزیزی آمده و می شود رفت سراغ یک پلان ساده دیگر. مینی بوس را تقریبا می گذارند جلوی همان جاده خاکی که خانم آفرین بهش خیره شده بود تا تصویربردار و دستیارش ، دوربین را روی سقفش علم کنند. قرار است محمود عزیزی که دستمالی دور سرش بسته اند از دور بدود و خانم والا آفرین را صدا بزند. خوشبختانه این پلان تنها با یک تمرین و یک برداشت تمام می شود و می رویم سراغ بخش شیرین ناهار.
اسکان گروه در مسجدی است داخل چال طرخان که نه سر و شکل یک روستا را دارد و نه حداقل های یک شهر را. با موتمن که انگار او هم عجله ای برای ناهار ندارد، داخل اتاق گریم گپ می زنیم. «شبهای روشن»اش خاطره خیلی خوبی در ذهنم به جا گذاشته.
بعد از ناهار، خانم آفرین کنار مسجد نشسته و استراحت می کند و تسبیح دانه درشتی را که سر صحنه هم دستش بود، می چرخاند. او بعد از «بید مجنون»، نقشهای کوتاهی در «تقاطع» و «اقلیما» داشته و همین طور در سریال «روزگار قریب» کیانوش عیاری بازی کرده و حالا «انتهای جاده» اولین کارش بعد از 8 ماه بیماری و بیکاری است.
نقش اقدس والا دبیر بازنشسته ای را بازی می کند که همه پسرهاش خارجند و حالا یکی شان (ابوالفضل پورعرب) آمده تا بقیه دار و ندارشان را بفروشد و مادر را هم بگذارد خانه سالمندان و برگردد پیش زن و بچه اش. ولی اتفاقاتی می افتد که اقدس والا دوباره مجبور می شود برایش مادری کند و مثل نوزاد پرورشش بدهد.
بعد ناهار با مینی بوس برمی گردیم توی همان جاده. توی راه ، اشعار عرفانی صدای شش دانگ مجتبی برهانی زاده صدابردار و دست زدن بقیه ، راه را کوتاه تر می کند. جوی آبی هست که قرار است آن طرفش تصویر بگیرند. نصف جماعت با بدبختی می روند آن طرف که می گویند این صحنه فعلا منتفی شده و معلوم نیست چرا. خانم آفرین که از توی جوی رفته آن طرف با شلوار خیس برمی گردد این طرف. پورعرب ولی همان جا ایستاده و تکان نمی خورد. می گویم: «گوشتون توی کشتی شکسته؛» با عجله با موهایش گوش چپش را می پوشاند. «آره ، ولی ننویس!».


جابر تواضعی
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها