با رمضانعلی خلیلی، پدری که بعد از شنیدن خبر شهادت فرزندش سجده شکر به جا آورد

سنگ مزار رسول از کربلا رسید

در گلزار شهدای بهشت زهرای تهران، جایی حوالی قطعه 53 و ردیف 87، یک مزار با شکل و شمایلی متفاوت تر از بقیه در دل زمین آرام گرفته. مزاری که حکایتش با بقیه فرق دارد، مزاری با سنگ مرمر سبز رنگ. سنگی که کیلومترها راه را طی کرده تا برسد به ایران، به قطعه شهدا و بشود سنگ مزار شهید مدافع حرم رسول خلیلی؛ حکایت این سنگ مزار به کربلا می‌رسد ، به ضریحی شش گوشه که عاشقانش بعد از 1378 سال هم سر از پا نمی‌شناسند و به خاطرش جان می‌دهند؛ عاشقانی مثل صاحب همین مزار. مثل خود رسول که از آبان 1392 وعده دیدار او و پدرو مادرش به یک نشانی سرراست می‌رسد؛ به بهشت زهرا و گلزار شهدا؛ بهانه‌ای که باعث می‌شود پای حرف‌های رمضانعلی خلیلی بنشینیم، پدری که به شهادت کوچک‌ترین پسرش افتخار می‌کند.
کد خبر: ۱۱۵۱۸۷۹
سنگ مزار رسول از کربلا رسید

آقای خلیلی زیاد دلتنگ رسول میشوید؟

زیاد.... خیلی زیاد... اما چون میدانم در راهی که آرزو داشت قدم گذاشت و در نهایت هم به همان آرزوی همیشگی اش یعنی شهادت رسید، تحمل این دلتنگی برایم راحت تر میشود.

دوست داشتید الان هم کنارتان بود؟

من راضی هستم به رضای خدا و میدانم این بهترین سرنوشت برای رسول بوده. رسول از بچگی دنبال شهادت بود، اصلا روحش در این دنیا آرام و قرار نداشت؛ حیف بود به مرگ عادی از این دنیا برود.

برای شما از این آرزو حرف زده بود؟

هم آرزویش را به زبان آورده بود و هم بارها با رفتار و اعمالش نشان داده بود دنبال شهادت است. مثلا یک بار فکر کنم رسول کلاس اول راهنمایی بود، یعنی حدودا 12 ساله، من او را با خودم برده بودم اردوی راهیان نور. رفته بودیم موقعیت عملیاتهای مختلف دفاع مقدس را از نزدیک ببینیم تا اینکه رسیدیم به فکه، همان منطقهای که شهید آوینی شهید شده، کمی جلوتر از آن، مقرتخریب ما بود که اسم آنجا را گذاشته بودیم الوارثین. من رسول را بردم و گوشهگوشه این مقر تخریب را نشانش دادم. برایش تعریف کردم که رسول اینجا میدان صبحگاه بود، اینجا میدان آموزشی بود و ... یک گوشه هم قبرهایی بود که از همان دوران جنگ مانده بود، من به رسول گفتم رزمندهها شبهای عملیات داخل این قبرها نماز شب میخواندند و با خدا مناجات میکردند و طلب شهادت داشتند، ولی حالا این قبرها غریب ماندهاند ... همزمان با صحبتهای ما اذان ظهر شد و ما رفتیم برای نماز. بعد از نماز هرطرف را نگاه کردم دیدم رسول نیست، بعد داخل یکی از همان قبرها پیدایش کردم، دیدم چفیه را کشیده روی سرش و در حال سجده است. این صحنه واقعا حال من را منقلب کرد، همانجا احساس کردم این بچه آرزویی متفاوتتر از خیلی بچهها دارد. وقتی هم که رسول بزرگتر شد، همیشه افسوس میخورد چرا من دیر به دنیا آمدم و در جنگ شرکت نکردم، همیشه میگفت چرا من آن دوران را از دست دادم.

گفتید که برای رسول از شبهای عملیات تعریف میکردید، پس خودتان هم رزمنده بودید؟

بله من خودم هم مثل رسول پاسدار هستم و 76 ماه سابقه جبهه دارم، اتفاقا من و رسول هر دو یک تخصص را در جبهه داشتیم که در تخریب بود. رسول البته تواناییهای زیادی داشت، در بسیج فعال بود، در تکواندو، کشتی، کاراته، راپل، کارهای رزمی، چتربازی، غواصی و... استاد بود.

شما چه سالی رفتید جبهه؟

همان ابتدای جنگ، سال 58، بعد از همان عملیات فتح المبین ازدواج کردم و بعد هم پسر بزرگم روح ا... و بعد هم رسول به دنیا آمد. البته رسول اسم شناسنامهای اش نبود، چون شب میلاد امام حسن مجتبی به دنیا امده بود، اسمش را گذاشتیم محمدحسن اما همیشه رسول صدایش میزدیم... ما آن روزهای جنگ در دزفول زندگی میکردیم و از شرایط جنگ دور نبودیم، جوانی من در جنگ گذشت و بچهها هم در همان روزها بزرگ شدند تا اینکه جنگ تمام شد.

اما انگار برای شما هنوز تمام نشده؟

نه... تمام نمیشود، بعد از پایان جنگ من در راهیان نور و بنیاد حفظ آثار و ارزشهای دفاع مقدس فعال شدم و هیچ وقت از منطقههای عملیاتی دور نبودم، حتی با خود رسول چند وقتی هم در تفحص شهدا فعالیت میکردیم.

چرا؟

برای اینکه نمیخواستم ارتباطم با جبهه و شهدا قطع شود.

با این تفاسیر رسول قطعا با رضایت شما مدافع حرم شده است؟

همینطور است من واقعا از تصمیم رسول استقبال کردم .این دفعهای هم که رسول رفت و شهید شد، بار اولش نبود، چهارمین باری بود که به سوریه اعزام میشد. هر دفعه میرفت، دوماه میماند و چند روز مرخصی میآمد و بعد دوباره میرفت.

چرا از این تصمیم استقبال کردید؟

چون استدلالش را برای حضور در جبهه سوریه قبول داشتم. رسول میگفت همه ما مسلمانیم و طبق آیات و احادیث وقتی مسلمانی فریاد کمک سر میدهد، ما وظیفه داریم به او در هرجای دنیا که باشد کمک کنیم و با همین انگیزه برای دفاع به سوریه رفت. ارادت زیادی هم به اهلبیت داشت و این هم یکی از انگیزههایش بود. البته بعد از شهادتش یکسری از آشناها به من انتقاد کردند و گفتند چرا پسرت را به سوریه فرستادی؟! من گفتم وظیفه ما دفاع از اسلام است، من دوران دفاع مقدس به سهم خودم این وظیفه را انجام دادم و رسول هم به سهم خودش برای انجام وظیفه خودش به سوریه رفت.

در این اعزام هایش به سوریه حرفی از شهادت میزد؟

مستقیما چیزی نمیگفت اما آخرین باری که میخواست اعزام شود، انگار خودش هم میدانست دیگر برنمی گردد، فرش اتاقش را قبل از رفتن شست و همه جا را تمیز کرد. حتی چند تا عکس انداخت و به برادرش گفت اگر من شهید شدم از همین عکسها برای اعلامیه و مراسم استفاده کنید ...حتی کتابخانه اتاقش را راه انداخت و انگار میخواست این اتاق را آماده رفتنش بکند. الان هم این اتاق موزهای شده
پر از وسایل و یادگارهای خودش.

آخرین دفعهای که با او صحبت کردید یادتان است؟

بله سه روز قبل از شهادتش بود. هم با من صحبت کرد هم با مادرش هم با برادرش. گفت دلم برای حال و هوای هیاتهای آنجا تنگ شده، من هم گفتم جوان تو الان خودت کنار هیاتی! کنار حرم حضرت زینب(س) هستی... بعد هم به مادرش گفت برایم دعا کن...مادرش هم با اینکه همیشه دعا میکرد که به سلامت برود و برگردد، این دفعه چون واقعا اشتیاق رسول را به شهادت دیده بود، دعا کرد که اگر صلاحش در شهادت است به آرزویش برسد... سه روز بعد هم که خبر شهادت رسول به ما رسید.

رسول در کدام منطقه شهید شد؟

جبهه حلب. آنطور که به ما گفتند انگار براثر انفجار یک بمب، رسول به شدت آسیب میبیند، پیکرش چند متر آنطرفتر پرت میشود و زیر یک درخت زیتون میافتد و سه شب و سه روز آنجا میماند تا نیروهای ایرانی بتوانند او را برگردانند.

خبر شهادتش را که شنیدید چه حالی داشتید؟

من همان لحظه گفتم انا لله و اناالیه راجعون و بعد هم سجده شکر به جا آوردم، شکرم هم به این خاطر بود که خدا در سرنوشت پسرم این را قرار داد که ملکوتی بشود و این افتخار خانواده ماست.

رفاقت رسول و دوستان عراقی‌اش

ماجرای سنگ مزار سبزرنگ رسول چیست؟! چه حکایتی پشت این سنگ است؟! رمضانعلی خلیلی درباره این سنگ مزار میگوید: ماجرای این سنگ به ارتباط و دوستی پسرم با مردم عراق و سوریه میرسد، مخصوصا جوانان عراقی که حتی بعد از شهادت او به تهران هم آمدند. او در توضیح بیشتر میگوید: فکر کنم رسول اول دبیرستان بود که این فرصت برای ما پیش آمد که برای اولین بار برای زیارت به کربلا برویم، حدود 20 روز عراق بودیم و همه نقاط زیارتی اش را هم از نزدیک دیدیم، در این سفر رسول با بچههای همسن و سال خودش دوست شد و این رفاقت آنقدر محکم بود که اصرار میکرد خانه را بفروشیم و برویم در نجف خانه بخریم. حتی چندتا بنگاه هم رفتیم اما قسمت نشد. ولی رسول ارتباطش را با این دوستان عراقیاش حفظ کرد و زبان عربی را هم با تمرین زیاد به خوبی یاد گرفت. بعد هم که در سوریه بود و در آنجا هم دوستانی از جوانان سوری پیدا کرد و بعد از شهادتش یک اتوبوس از همین سوریه و عراق از دوستانش سر مزار او آمدند و به من گفتند که رسول به آنها آموزش تخریب میداده... از طرف دیگر چون شهادت رسول تقریبا مصادف بود با ضریحگذاری جدید برای حرم سیدالشهدا، سنگهای داخل حرم امام حسین(ع) هم بعد از این تغییر کرد و آن سنگ مرمرهای سبز رنگ با رنگ سفید جایگزین شدند، یکی از آن سنگ مرمرهای سبز به کمک همان دوستانش روزی رسول و روی مزارش نصب شد.

جای مزار را خودش انتخاب کرد

برای جوانی که عاشق شهادت است و زندگی نامه همه شهدا را بارها خوانده و با گوشه گوشه گلزار شهدای بهشت زهرا آشناست، انتخاب جای مزار بعد از شهادت، چندان عجیب نیست. این کاری بود که رسول مثل خیلی از شهدای مدافع حرم دیگر، قبل از شهادتش انجام داد. به گفته پدر رسول، او به همراه یکی از دوستانش قبل از شهادت، به بهشت زهرا رفت و همه جای گلزار شهدا را با این هدف گشت که یک جای خوب برای مزارش پیدا کند: «دوست رسول بعدها به من گفت که بعد از کلی گشتن ما به جایی رسیدیم که مزار فعلی رسول است؛ یعنی نزدیک مزارشهید محرم ترک، رسول تا اینجا را دید گفت اینجا خیلی خوب است، خروجیاش هم خوب است و برای مراسمات عالی است. اگر شهید شدم من را همینجا دفن کنید. اتفاقا بعدها هم یکی دیگر از رفقایش از او یک فیلم گرفته و رسول بازهم در این فیلم سفارش میکند که اگر من شهید شدم من را ببرید گلزار شهدا، همان جا که مشتی ترین است همانجا دفن کنید.

مینا مولایی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها