۱۲ مهر ۱۴۰۳ - ۱۴:۵۰
من راه رفتن روی یک خط را بلد بودم. میدانستم چطور روی موزائیک ها پا بگذارم تا از خطهایش فراتر نروم و یاد گرفته بودم که از گوشه پیادهرو راه رفتن و در خطر نبودن، یعنی چه! بلد بودم آسه برم و آسه بیایم تا مبادا خشی به خیشی بیفتد و آبی تکان بخورد. من همیشه همان دختر محتاطی بودم که دلش نمیخواست سر به هوا باشد، تصمیمهایش را با کمترین درصد خطا می گرفت و جرأت نداشت که مسئولیت کارهایش را قبول کند، پس بدون تایید آدمها آب هم نمیخورد! من همانی بودم که دست دوستانش را میگرفت تا مبادا پایشان بشکند و میترسید از اینکه کسی، جایی زمین بخورد و آسیبی ببیند. پس چه میکرد؟ پرهیز از تجربههای جدید ولو عاقلانه!دروغ چرا؟ من از تغییر میترسیدم؛ از شکست خوردن و بلند نشدن هم.