... چنانچه ‌‌غیر ‌ندانست

آنچه امروز و در صفحه شعر جوان می‌خوانید یادداشتی است که شاعر مطرح هم روزگارمان یوسفعلی میرشکاک به بهانه شعرهای وحید ضیایی برای ما نوشته است. میرشکاک در این یادداشت قلم را فراتر از «شعرآستان های» ضیائی برده و به بررسی جریانی پیشرو از شعر جوان پرداخته است که حدود یک دهه پیش با انتشار آثار جوانان دهه هفتاد آغاز شد و ترکش‌های آن در سال‌های بعد و آغاز دهه 80 حتی وارد شکل کلاسیک شعر امروز و خاصه غزل جوان شد. نگاهی که میرشکاک امروز بیان می‌کند نگاهی بسیار عمیق و جدی به شعر پیشرو (‌و البته به اعتقاد برخی انحرافی) جوان کشور است، جریانی از شعر جوان که به دلایل متعدد و ملاحظه‌کاری‌های فراوان بندرت فرصت عرض‌اندام در محافل و جشنواره‌های رسمی کشور را دارند و همچنین کمتر رسانه‌ای تریبونش را در اختیار آنها قرار می‌دهد.
کد خبر: ۲۶۸۱۵۷

بنای کار وحید ضیایی در شعرآستان‌هایش، بر جمع میان ناخوداگاهی شعر و خودآگاهی داستان است؛ البته شعر یکسره از خودآگاهی نمی‌جوشد و داستان نیز یکسره حاصل خوداگاهی نیست.

وحید ضیایی می‌تواند شعر بگوید از موزون و مقفی بگیرید تا شعر آزاد، اما برای چه سعی کرده است شعر و داستان را درآمیزد؟ آیا نمی‌شد شعر را شعر و داستان را داستان و هر کدام را در ساحت خود... خیر! این که می‌شود کاری از پیش بردن. پست‌مدرنیسم در ذات خود نه کاری از پیش می‌برد و نه کاری از پیش نمی‌برد. میان بردن و باختن یا در مرز بودن و نبودن قرار داشتن اصل ماجراست. این درست است که ما در حاشیه مدرنیته قرار داریم و به ما دخلی ندارد که در جهان پست مدرن چه می‌گذرد؛ اما این وضعیت جمعی ماست، فرد خواه در بندرعباس، خواه در پاریس، در عرصه درک و دریافت جمعی متوقف نمی‌شود، زیرا جهان میکروالکترونیک (صورت پست‌مدرنیته) در تمام زمین، منتشر شده و چه آن را مجازی بینگاریم، چه حقیقی، وسوسه بی‌مرز بودن و بدون مرز سخن گفتن را اگر نه در جان همه، در جان‌های جدا افتاده از تقدیر جهان سوم برمی‌انگیزد. سال‌ها پیش در دهه هفتاد هنگامی که شاعران جوان و جسور مجموعه های متعددی را منتشر کردند، دریافتم از این پس ما واپس ماندگان جهان میکروالکترونیک یا باید با جوان‌ها همزبان و همداستان باشیم یا این که برویم بمیریم یا داد و قال راه بیندازیم و از اصحاب قدرت بخواهیم جلوی کار جوان‌ها را بگیرند. من ماجرای نبرد جامعه با نیما و پیامد‌های این نبرد را تا لال‌بازی برخی موج مویی‌ها و اسپاسمانتالیسم رویایی به خاطر داشتم. در شعر برخی از این جوانان دقیق و دقیق‌تر شدم و دیدم حق با آنها است ، نه به جانب من که جهد می‌کنم از آنها غزلسرا بسازم. بعلاوه آنها فقط در لحظات کلنجار رفتن با وزن یا کلمات شاعر پست‌مدرنیست نیست، زندگی آنها سراسر پست‌مدرنیستی است ذهن من ارسطویی بود. باید آن را در هم می‌کوبیدم و بالاخره موفق شدم و به جای آن که پیشرو باشم، پیرو شدم و هرچند سال‌ها گذشت بالاخره فرامرزنامه را به چاپ سپردم که گاهی فراواقعیت‌گرایانه است ونثر و نظم و گاهی واقعگرایانه است و شعر و روایت. وقتی شعرآستان‌های وحید ضیایی را می‌خواندم متوجه شدم گستاخی از حد و اندازه گذشته است. بار اول آن را سرسری خواندم، اما شعر‌های حضرت موید و زبان وی مرا واداشت که آن را دوباره بخوانم و با حوصله. خواندم، اما بی‌حاصل بود، زیرا استاد موید در پس پشت پیچیده‌گویی، معانی روشن و آشکار عرضه می‌کرد. شعرآستان نه قابل کالبدشکافی بود، نه ابتدا و انتهایی داشت. نه! وحید عزیز سعی کرده است پشت این آمیزه (شعر و داستان) چیزی به خواننده بدهد. بار دیگر آن را خواندم و... بالاخره فهمیدم ماجرا از چه قرار است. بازیگر اصلی و قهرمان این به قول نویسنده شعرآستان‌ها حروفند نه کلمات. حروف دلالت می‌کنند و البته نه به هیچ سوی خاصی جز آنچه مخاطب درمی‌یابد یا حس می‌کند یا در ذهن خود می‌آفریند و حالا کار صاحب این قلم شده این که هر از گاهی این مجموعه را بردارم و بخوانم و بخوانم و بخوانم و با خود بیندیشم حضرت لسان‌الغیب چرا فرمودند:

من این حروف نوشتم چنانچه غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی

نمی‌گویم حافظ به مرگ مولف قائل بوده، اما همین که به مخاطب اجازه می‌دهد چنانچه خود می‌داند بخواند نه چنانچه غیر بداند... بگذریم! پرسش اصلی من این است که آیا شعر و نثر را تا بدین حد همتافت کردن برای این است که من یا هر خواننده دیگری ز روی کرامت و چنان که می‌داند... یعنی که می‌شود از این پس تمام حرف‌های گفته و ناگفته خود را به مدد حروف ربط و عطف و شرط و... الخ مطرح کنیم؟ یا باید این چنین باشد. خیر! بنده مدعی نیستم که وحید ضیایی نیمای دیگری است، هرچند نیما که آمد همه نیما شدند، زیرا نیما از یک طرف و هدایت از طرف دیگر (بویژه در بوف کور) مدرنیته و بلکه پست‌مدرنیته را در زبان فارسی تاسیس کردند و به واسطه آنها ما وارد تاریخ تجدد شدیم. این درست است که ما بظاهر مدافع سنت هستیم و هنوز به قالی ‌‌و نگارگری خود می‌بالیم و حتی برای پیشبرد خوشنویسی و تذهیب، دست به جیب می‌بریم و بودجه اختصاص می‌دهیم. این درست‌تر است که وحید ضیایی می‌گوید. چه می‌گوید؟ هان ؟ او که ظاهرا چیزی نمی‌گوید. چرا؟ می‌گوید می‌توانیم همان گونه که در گذشته پیشرو بودیم و خط و تذهیب و تشعیر و کاشی و معرق و گل و مرغ و... را در معماری خود همتافت کردیم و هر کدام از هنرهایمان رضایت نمی‌داد که با دیگر هنر‌ها درآمیزد آن را همچون آینه می‌شکستیم و به تکثر می‌رساندیم و آینه کاری را پدید آوردیم... راستی، کار وحید ضیایی در...نه ! اگر بخواهم شعرآستان‌های او را آینه کاری بنامم آن وقت باید او را ضیاءالدین وحید بنامم. مگر نه این که اگر اجداد او همچنان مملکت را در دست داشتند او را ضیاءالدین...نه! اگر بخواهم از همین جا وارد ماجرای حضرت میرزا محمدحسن‌خان بشوم، بار هر دوی ما، نویسنده و منتقد زمین خواهد ماند؛ البته او را ضیاءالدین خواهم خواند اما فاش می‌گویم، تاریخ اجداد او نیز غالبا شبیه به همین آینه‌کاری اوست که از هر صورت بخشی را نشان می‌دهد و در ازدحام تصاویر شرحه شرحه شده، می‌شود همه چیز را یافت و در عین حال به هیچ چیز دست پیدا نکرد. برای رخنه در شعر آستان‌های او می‌شود آن را پازل انگاشت، اما چون در هیچ‌کدام از قطعات این ارجوزه، دلالت‌های شاعرانه بر روایت داستانی غلبه نکرده‌اند و در عین حال هیچ قطعه‌ای نیست که محکوم و محدود به روایت باشد، پازل انگاشتن این شعرها راه به جایی نمی‌برد. برای رخنه کردن در آثار ضیایی باید آن را خواند و بارها خواند تا به لحظه‌ای رسید که ذهن کاملا از هم گسیخته شود و تصاویر را پاره‌پاره ببیند بدون این‌که توقع دست یافتن به واقعیت یا حتی اشاره‌ای به واقعیت داشته باشد.

***

البته کسانی که هنوز از ایجاد ارتباط با بوف کور یا حتی شازده احتجاب و کریستین و کید یا بره گمشده راعی و شب هول از قبیل رمان‌ها بر نمی‌آیند، مسلما از هرگونه تفاهم با شعرآستان ها عاجزند. تخیلی وسیع و ژرف لازم است تا پیدا شدن نفت از مسجد سلیمان را با دعای ده انگشت زمینگیر پای آدمیزاد، مرتبط ببیند.

ما واپس ماندگان جهان میکروالکترونیک یا باید با جوان‌ها همزبان و همداستان باشیم یا این که برویم بمیریم یا داد و قال راه بیندازیم

فی‌المثل بنده یا شما که از هجوم مدرنیسم و بویژه شیوع پست مدرنیته حاضریم تا روزگار ابوحفض سغدی عقب برویم تا دچار تشتت ذهن نشویم هرگز به ظرایف این گونه آثار پی نخواهیم برد. هر قطعه‌ای از این آینه شکسته در چنان فاصله‌ای با قطعه دیگر قرار دارد که اذهان خو گرفته به ژورنالیسم محال است در پی جفت و جور کردن یافته‌های شاعر برآیند.

من منتظر نمی‌مانم که وحید ضیایی مثل روزنامه‌نویس‌ها همه چیز را برایم توضیح دهد. بعد از 35 سال قلم زدن بالاخره باید بفهمم که این فصل دیگری است که سرمایش از درون، درک صریح زیبایی را... راستی اما شعر که فقط زیبایی نیست یا حتی پیچیدگی. اتفاقی در عالم افتاده است و ما بیرون از عالم نیستیم. روزگاری برای آدم شدن یک پشتکوهی آمده مثل من یک ستون روزنامه بس بود؛ اما حالا همه چیز به هم ریخته و پیچیده، آن هم به نحوی که فقط امثال وحید ضیایی و... می‌توانند هم از پیچیده بودن مناسبات بیرونی سر در بیاورند و هم درون را با برون همتافت کنند و مگر قرار است همه بفهمند که شاعر یا نویسنده چه می‌گوید؟ در جهانی که صور و معانی چنان در هم تنیده‌اند که یا باید کور باشی یا این‌که دلیرانه از این دریای در هم تنیده نفت و لاستیک و ترافیک و سینما و اینترنت و روزنامه و رفتگر و بازیگر فوتبال و بازیگر سیاست بگذری، چه جای دعوی سلامت صورت و رسایی معناست؟ ما زور می‌زنیم که صورت رسانه فراگیر را... رها کنم که از این دست وراجی‌ها زیاد داشته‌ام. مطلب از این قرار است که وحید ضیایی تمام حرف‌های ناگفته را بر ملا می‌گوید، اما نه با زبانی که هر کسی از آن سر در بیاورد. وقتی می‌گوید «مرگ را وقتی در آینه بخوانی گرم می‌شوی، گرمایی که در بی‌سرانجامی هیچ قطبی آواز بی‌قراری یخی نخواهد شد که جلوی چرخ آسمان بپیچد تا گردون واژگون... «تا آنجا که پوستی بر زنخدان گاوی که شاخ داشت و نداشت» برای من تداعی، بلکه شرح مصیبتی است که بر نسل مرگ آگاه من گذشته است. گیرم که از میان آن نسل پیر و در هم شکسته  احتمالا تنها مخاطب این شرح مصیبت باشم: «جای میمون پشت میله ها بود... تا صبح و درها را بستند تا از فشار نپری....»

***

پرسشی که مدام در ذهنم می‌خلد این است که وحید اگر در فضای دیگری به سر می‌برد و در جغرافیای دیگر، چگونه با زبان رفتار می‌کرد ؟ وحید متعمدانه کج و پیچ را دستمایه کار قرار می‌دهد «از تبار برایم جمله‌ای بسازید که نه تیغه تبر بگیرد نه فواره‌دار» چه کسی می‌تواند چنین جمله‌ای بسازد؟ و در کجای جهان؟ وحید می‌خواهد پنهان بماند و شاعران دیگری نیز که از چشم‌انداز نهان روشی پست مدرن. یعنی همان انسان ایرانی مستور و دست نیافتنی، به هستی خود و پیرامون خود می‌نگرد، ناچارند که پنهان بمانند.

در جایی از سومین قطعه می‌گوید: «از هرزگی شکفتی که شاعر شوی، هرزگی یعنی آبشار را فرو بردن، پرنده را منقار زدن، شب را فندک به فندک قلقلک دادن...» و در جایی دیگر به اصل راز نزدیک شده و می‌گوید:...« نه اونقدر بیرنگه که وقتی لمسش می‌کنی، ازش می‌گذری اون همون پاکه، تو همون غبار که هستی...» و من بیش از این نخواهم گفت، زیرا هیچ مخاطبی را سزاوار آن نمی‌بینم که به راز پی برده یا حتی به آن نزدیک شده باشد. من آنچه را می‌خوانم باید پنهان کنم، همان‌گونه که سراینده پشت تک‌تک عبارات شعر آستان‌های خود پنهان کرده است. می‌ترسم چیزی بگویم... اما بالا‌خره ترجیح دادم یا علی بگویم و با سوشیانت شمالی زندگی کنم و هر تجربه‌ای تلخ، گس، پلید، بشکوه، گند و کثافت، خورشید و روشنی را با او بیازمایم و بیاموزم. شاید روزی مثل هانری میلر نوشتم. مو به مو، دقیق، همه چیز را... از لیلی گرفته تا... آن دیگری چه نام دارد؟ بس کن ای دل... من پیرو دلدادگان گستاخم تنها آنان که می‌میرند می‌ترسند. چرا باید از آثار امثال وحید ضیایی و... بترسیم؟ ما مرده‌ایم و از مرگ نمی‌ترسیم چگونه ممکن است از خلاف آمد عادت یا از رسوایی که سرگرمی ماست حذر کنیم؟

یوسفعلی میرشکاک

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها