ببینید | خاطرات کاغذی | ماجراهای نیلز
"نیلز هولگرسون"، پسری بسیار شیطون و تنبل بود که آزار و اذیت حیوانات مزرعه یکی از تفریحاتش شده بود.
"نیلز هولگرسون"، پسری بسیار شیطون و تنبل بود که آزار و اذیت حیوانات مزرعه یکی از تفریحاتش شده بود.
یک اشراف زاده انگلیسی به نام "رابرت استرانگ" که وارث خاندانی اصیل بود. وقتی نیروهای "لرد آلواین" قلعه شان را آتش زدند، با برداشتن کمانی که پدرش برایش به یادگار گذاشته بود، به همراه چند بچه قد و نیم قد سرگردان ، قلعه را ترک کردند. این گروه کوچک با وارد شدن به جنگل "سایان"، ماجراهای جدیدی را آغاز کردند. شاید برایتان جالب باشد که بدانید این اثر در حقیقت اقتباسی آزاد از داستان "رابین هود" بود که البته به جای روایتی مشابه با داستان اصلی، حال و هوایی متفاوت و فانتزی داشت. پسرک مثل رابین هود به همراه دوستانش در جنگل زندگی می کرد ومرتبا درپی نقشه ای برای جنگ با مهاجمین و گرفتن حق مظلوم از ظالم بود چون به پدرش قول داده بود در استفاده از کمان، همیشه طرفدار حق باشد.
حکایت الاغی عاقل و دنیا دیده به نام «کدیشان» که در طول زندگی ماجراهای زیادی برایش اتفاق افتاده و حال تمامی آن خاطرات و تجربیاتش را با روایتی شیرین، پرتعلیق و گاه جالب و خنده دار از زبان اول شخص برایمان تعریف می کرد. ماجراهایی از باربریهایش در جادههای پرشیب و سنگلاخی که برایش طولانیترین روزهای زندگیش را رقم زده تا نجات پسر بازیگوش آسیابان و... خلاصه وقتی به تعریف میافتاد، دفتری از خاطرات بود.
"توتر" ، لاکپشت شیک پوش سبز رنگی بود که همواره ، از وضعیت و موقعیت خودش شاکی بود و میخواست فرد دیگری باشد وشغل ومنسب جالب ومتفاوتی داشته باشد. مثلا شوالیه، خلبان، ناخدای کشتی و... همیشه هم آخرش خراب می کرد! توتر توسط مارمولکی با پوشش لباس انسان ها که نشان جادوگری اش کلاهی مخروطی شکل بر سر وچوب جادویش بود به آرزوهایش می رسید.
داستان در قرن نوزدهم فرانسه می گذشت، "رمی" پسرکی بود که با نامادری اش در کلبهای روستایی زندگی میکرد. نا پدری اش "جروم باربرین" که در پاریس کار می کرد، طی حادثه ای مجروح شده و تصمیم گرفت به دهکده بازگردد، او تغییر کرده و بسیار نا امید بود.
"پپرو"، پسر نوجوانی بود که در دهکدهای فقیر در منطقه آند آمریکای جنوبی به همراه مادرش زندگی میکرد. پدرش درجستجوی شهرافسانهای "ال درادو" خانه را ترک کرده بود. داستان از جایی آغاز شد که پپرو تصویر عقاب طلایی را در آب رودخانه دید و آن را نشانه ای دانست از زنده بودن پدرش واینکه باید به دنبال او برود.
یک کارآگاه فراموشکار، حواس پرت و شلخته. این کارآگاه که کارایی اش بیشتر شبیه یک روبات بود تا آدمیزاد؛ نیمی انسان و نیمی روبات محسوب می شد ، به این شکل که یک سری ابزارکهای عجیب و غریب در بدن او کار گذاشته شده بود و او میتوانست در هنگام لزوم، به کمک آنها ماموریت هایش را به سرانجام رساند.( شاید به همین دلیل نامش "گجت" به معنی ابزار و آلات اختراع شده مکانیکی بود.)