این روزها، همان روزهایی است که بیحوصله و کرخت، بدون اینکه راه مدرسه تا خانه و بلعکس را بفهمیم، طی شده است. همان روزهایی که سرمان پر از سوالات مهم است، انگیزهای برای پیدا کردن پاسخ آن نداریم و جای خالی تجربههای مختلف توی زندگیمان درد میکند. در ۳-۳-۶ این شماره میخواهیم درباره تجربه در مدارس صحبت کنیم.
خیلی وقت است که از من خبری نداشتهاید. خب من برای کسب تجربههایی جدید برای مدتی کوتاه از کشور خارج شده بودم. اتفاقات خوبی هم این چندوقت برایم افتاد. تقریبا به ۱۰کشور سفر کردم و هربار یک تجربه جدید و ماجراجویی باعث میشد از من خواهش کنند کشورشان را ترک کنم.
تجربه به من ثابت کرده که تجربه از آن سرمایههایی است که هر کسی دربارهاش حرف نمیزند. بعضی موقعیتها را بالا بروی و پایین بیایی تا تجربهاش نکنی، متوجه زیر و زبرش نمیشوی. تجربه همان کلیدی است که هم میتواند درهایی را به روی ما باز میکند و هم به بعضی درها چهارقفل بزند تا مبادا سراغش برویم. گاهی تجربه مقامی بالاتر از تعقل پیدا میکند و بهتر از هزار و یک استدلال و چینش منطقی به داد ما میرسد.
از آنجا که هرکاری اصولی دارد و نباید بدون آگاهی پا در مسیری گذاشت، در این صفحه از فوتوفن میخواهیم درباره بایدها و نبایدهای تجربهکردن در دوران نوجوانی صحبت کنیم. بین خودمان بماند؛ یکسری راهکارهای خوب برای راضیکردن والدین هم در نظر گرفتهایم که مطمئنا به کارتان میآید.
آن روزهای گرم تابستان لابهلای وقتهای تلف شده یک دانشآموز بیحوصله خواندن کتاب نعمتی است.
مراسم رونمایی از کتاب شعر «مـرد بیچشم» اثر فرهود عباسیفرد به همت کانون شعر و ادبیات هفتآسمان و نشریه دانشجویی آسمان هفتم در آمفیتئاتر دکتر شایورد واقع در دانشکده علوم دارویی دانشگاه علوم پزشکی آزاد اسلامی تهران برگزار شد.
این روزها بازار این جمله «باید به همه عقاید احترام گذاشت» بسیار داغ است. یعنی درفضای مجازی ازهر۱۰پست، ۹پست زیرش راکه بخوانی چند نفری این جمله رانوشتهاندوکنارش هشتگ صلح،آزادی واحترام زدهاندودیگر اگربخواهندخیلی روشنفکرمآبانه رفتار کنند یک استیکر پرنده که شاخه برگ در منقارش دارد،کنارش میگذارند اما آیا واقعا باید به تمام عقاید احترام گذاشت؟
خط قرمز در همه بازیها و چراغ قرمز در رانندگی به معنای توقف است. یعنی باید توقف کنیم یا زمانی که در بازی ،فردی کارت قرمز دریافت میکند، یعنی خطایی رخ داده. همانطور که اصطلاحات و ادبیات ما از بازیهای متفاوت به زندگیمان میرسد، این اصطلاح هم چند وقتی است که پایش به زندگی و روابط ما باز شده و اتفاقا جای این واژه هم خالی بود و حضورش لازم.
به بالحجه که میرسد، توی دماغم بوی چمن و خاک تازه خیس شده میپیچد. باد برگ درخت کهنه پرشاخ و برگ دانشگاه را میتکاند روی زمین و شاخههاش صدا میدهند.این اسم آخر را همه بلندتر میخوانندش یک جور که مو به تن آدم سیخ شود، یک جور که فکرکنی صاحب اسم کنار تک تک آدمهای جمع کوچکشان ایستادهاست. من از دور یکی یکیشان را از نظر میگذرانم. از خیلی دور…