نمی‌دانم از وقتی به دنیا آمدم دزد بودم یا از زمانی که دزد بودم به دنیا آمدم. تنها چیزی که دقیق می‌دانم آن است که هیچ‌وقت صفت دزد از من جدا نبوده است. از زمان نوزادی نامادری ام من را به دوش خود می‌بست و در خیابان گدایی می‌کرد و گاهی اوقات هم جیب مردم را می‌زد. بزرگ‌تر هم که شدم، برادرانم راه و چاه گدایی و دزدی را یادم دادند و من را راهی کوچه و خیابان می‌کردند.
کد خبر: ۹۰۲۸۷۲

نامادری‌ام زن خوبی بود، درست است که گاهی اوقات کارهای خلاف می‌کرد، ولی هیچ‌وقت نتوانستم با عنوان یک زن بد از او یاد کنم. او گدایی می‌کرد چون کاری جز این بلد نبود. فکر می‌کرد کار یعنی همان دزدی، گدایی و بس، برای همین هم شیوه‌های مختلف گدایی و دزدی را به ما یاد می‌داد تا بتوانیم گلیم خود را از آب بیرون بیاوریم. ناگفته نماند که از درس و مشق هم غافل نبودیم. در مدرسه شبانه و مخصوص محله‌های خودمان درس می‌خواندیم. نامادری‌ام با این‌که خودش بی‌سواد بود، ولی اصرار داشت که ما درس بخوانیم. دو برادر بزرگ‌ترم علاقه‌ای به درس نشان نمی‌دادند و مادرشان هر کاری می‌کرد، موفق نمی‌شد. آنها روز به روز خلافشان بیشتر می‌شد و البته پولی هم که به خانه می‌آوردند، بیشتر می‌شد. نامادری‌ام به آنها شک کرده بود. می‌دانست از گدایی نمی‌توان آن‌قدر پول درآورد. آن‌قدر پیگیر شد تا بالاخره متوجه شد آنها در کار قاچاق مواد مخدر افتاده‌اند. هم می‌فروشند و هم به رسم همه مواد فروشان، آنها هم می‌کشند.

آن روز را هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم. نامادری‌ام با اطلاع از ماجرا، آنها را کتک زد، داد زد، فریاد زد، خودش را زد، ولی هیچ‌کدام فایده‌ای نداشت. آن روز و روز‌های بعد گریه و زاری شده بود کار شب و روز زن بیچاره. می‌گفت: کاری که من می‌کنم با جون مردم بازی نمی‌کند ولی مواد فروشی هم با جون مردم بازی می‌کند و هم با آینده خودتان.

می‌گفت: اگر ماموران این دو پسر احمق را بگیرند و زندان ببرند، من با یک پسر کوچک که یادگار شوهر خدابیامرزم است چه خاکی به سر کنم. می‌خواستم توبه کنم و هم خودم دزدی را کنار بگذارم و هم به فرزندانم بگویم دیگر این کار را نکنند، ولی دیگر کار آنها به مواد کشیده است.

نامادری، برادر و پدر خود را سر سوءمصرف مواد مخدر از دست داده بود و از این می‌ترسید که فرزندانش را هم از دست دهد که همین طور هم شد. از شروع مواد فروشی برادرانم مدت زیادی نگذشته بود که پلیس برادر بزرگ‌ترم را به جرم قاچاق مواد مخدر دستگیر و زندانی کرد که به اعدام محکوم شد. بعد از دو ماه نیز برادر دیگرم به خاطر استفاده بیش از حد از مواد توهم‌زا مرد.

نامادری‌ام طی دو سال به اندازه 20 سال پیر شده و افسردگی شدید پیدا کرده بود. مدام گریه می‌کرد و از بخت بد خود می‌نالید. برایم درد دل می‌کرد و می‌گفت من باید برای خودم کسی شوم. می‌گفت که به امید من زنده است و فقط من برایش مانده‌ام.

او همه اینها را می‌گفت و من روز به روز احساس مسئولیت بیشتری می‌کردم. در 13 سالگی به اندازه یک مرد 40 ساله می‌فهمیدم و بار زندگی را به دوش می‌کشیدم. همه چیز را دیده بودم. بدبختی نامادری را، مرگ برادران را، کمبود پدر در زندگی را. من همه اینها را نه تنها دیده بودم که با گوشت و پوستم حس کرده بودم. پس نباید می‌گذاشتم سرنوشت مانند گذشته رقم بخورد.

اولین کار؛ پیدا کردن یک شغل مناسب بود که البته با وجود سابقه بد برادرانم این کار در محله خودمان ممکن نبود. در جایی که کسی من را نشناسد در یک مغازه بقالی کار پیدا کردم. صبح‌ها کار می‌کردم و شب‌ها درس می‌خواندم. صاحب مغازه مرد خیلی خوبی بود و وقتی می‌دید برای بقای زندگی‌ام آن‌قدر کار می‌کنم او هم کمکم می‌کرد و حتی خرج تحصیلم را هم می‌داد. آن‌قدر تلاش کردم و درس خواندم تا توانستم در دانشگاه قبول شوم.

حالا مهندس معمار هستم و شغلی دارم که همسر و فرزندانم با افتخار آن را به زبان می‌آورند. آنها نگران نیستند که هر لحظه مرا از دست دهند. نگران مردنم هم نیستند. از بی‌آبرویی هم نمی‌ترسند. من خود همه اینها را دیده‌ام و نمی‌گذارم آنها این استرس‌ها را تجربه کنند. خوشحالم توانستم آرزوی نامادری را که مثل مادر بود به سرانجام برسانم. این نامه را برای تپش نوشتم. چاپ کنید تا خوانندگان بدانند اگر اراده قوی باشد در هر محله یا خانواده‌ای می‌توان سالم زندگی کرد و موفق بود.

براساس سرگذشت یکی از خوانندگان تپش

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها