در خانه گشوده می‌شود، از لای در، چهره‌ای خندان با دو دست پر نمایان است، آرام صدا می‌زند: بچه‌ها... آری، او پدر است که آمده: باز بابا آمد، نان آورد، آب داد.
کد خبر: ۸۹۶۰۲۸

هر عصر، چشمان منتظر فرزندان به در دوخته می‌شود تا او بگشاید باب صفای محبتش را و با تبسم ملیح و نگاه مهربانش، شوری دوباره در خانه به ارمغان آورد...

و هر بار، برق نگاه چشمان پسرک بازیگوش و دخترک شیرین‌زبان، شوق اشتیاق آمدن پدر را جشن می‌گیرد.

خانه با او صمیمی است، اصلا شور و حالی دگر دارد.

بچه‌ها دور پدر می‌چرخند و می‌خندند و شیطنت می‌کنند ....

پدر غبار خستگی از تن می‌شوید و می‌آلاید و با خنده دلبندانش سرشار از قوت می‌شود برای فردایی دیگر، خستگی‌ناپذیر و پرهیاهو...

و او تنها به همین امید است که جور و محنت روزگار را به جان می‌خرد!

گاه بهر آسودگی دُردانه‌های شیرین، حتی خود را نیز فراموش می‌کند. در پی پوشاک زرین و خوراک نوش، آلام هر مرد و نامرد، به جان می‌خرد تا نبیند نگاه حسرت‌آمیز کودکانش، نشنود قصه‌های شیرین، اما خیالی فرزندانش!

رویایش کفش طلا و لباس گوهر دختر و پسر است و گاه آن قدر غرق در این رویا می‌شود که از خاطر می‌برد لباس و کفش مندرس و کهنه‌اش!

دست‌های پینه بسته و چهره چروکیده‌اش گواه بر این است که او چقدر نگران آینده بچه‌هاست.

پدر، دل آشوب و مضطرب است، چشم‌های همیشه نگرانش، هر لحظه ره درست تربیت را می‌کاود و خستگی و بی‌حوصلگی، هرگز شایسته پدر نیست.

دست در دست فرزند می‌نهد و روزهای کودکی را با ثمره زندگی‌اش دوباره احیا می‌کند، همپای فرزند می‌شود؛ می‌دود، بازی می‌کند، قصه می‌گوید، شعر می‌خواند، موهای دختر را شانه می‌زند و دست نوازش بر سر پسر می‌کشد.

او با هر زخم روز و روزگار، در پی مرهمی است تا خانواده‌اش آسایش یابند.

هرگز نمی‌گوید، نمی‌نالد، دم نمی‌زند از درد سنگینی که بر دل پنهان دارد، هر بار به بهانه‌ای، ذهن آشفته و کنجکاو کودک را مشغول خود می‌کند و با خنده‌ای دل‌فریب، راز چشمان خسته‌‌اش را می‌دزد و غم درونش را کتمان می‌کند‌.

چون کوه استوار و مقاوم است، اجازه اندک کژتابی بر شانه‌های مردانه‌اش نمی‌دهد. شرمش می‌شود حتی اگر در خلوت، با خود نیز بگوید: «دیگر نمی‌توانم، تاب تحمل این بار سنگین را ندارم.»

پدر رادمرد است، او تنها پدر است، پدری دلسوز و استوار که شانه ستبرش سینه کوه‌ها را می‌شکافد و آفتاب مهربانی‌اش تمام چشمه‌های سرد را داغ می‌کند. تنها پدر است که سایبانی از استقامت برای فرزندانش بنا می‌کند، گویی که انگار تمام دست‌های دنیا، سرپناه فرزندانش شده‌اند.

پدری که قلب پاکش گواهی می‌شود برای زندگی و نگاه کودکانش ذره ذره آب می‌شود. دستان گرمش این نوید را به فرزند می‌دهد که آرام و آسوده باش، از پستی بلندی دور گردون، هراسی به دل راه مده و بی‌هیچ درنگی، به پیمودن مسیر زندگی‌ات ادامه بده، چرا که تو، تکیه‌گاهی چون من داری! هزار ساله هم شوی تو کودک منی و من پدر توام، پس نترس!

بله، او پدر است و عاشق فرزند، اما، من و تو، در قبال این محبت بی‌دریغ و بی‌منت چه می‌کنیم؟!

نکند روزی از سر جوانی، نوازش‌های دست پدر را فراموش کنیم.

نکند روزی از سر گستاخی، رو به رویش بایستیم.

نکند صبوری نکنیم و مدام از تفاوت اندیشه خود و او سخن بگوییم و پدر را متعلق به اندیشه‌های نسل دور بدانیم و متهم بی‌گناه این دار گذر روزگار را در محکمه خود به قضاوت بنشینیم و محاکمه کنیم.

نکند به زمان خمودگی، قامت استوار جوانی‌اش را فراموش کنیم و عصای پیری او نشویم.

نکند اقتدار مرد جوان دیروز را که امروز، در پوشش موهایی سپید و چشمانی منتظر به دست فرزند پنهان شده است، بشکنیم.

بترسیم از روزی که دیگر، منتظر باز شدن در خانه نباشیم.

بترسیم از روزی که دیگر صدایش را نشنویم.

بترسیم از روزی که دیگر، شور و حال خانه بدون او بمیرد.

بترسیم از روزی که دیگر، تکیه‌گاه همیشه استوارمان نباشد.

و بترسیم از روزی که او هرگز نباشد!

نسرین دهخوارقانی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها