وقتی قرار شد با شاپور قریب درباره عصای پیری یا بابای خجالتی که از تولیدات مرکز سیمای زنجان است صحبت کنیم ، محور اکثر صحبت های قریب سمت و سویش به حضور و نقش آفرینی منوچهر نوذری بود که حالا دیگر به دریغ و افسوس تبدیل شده است.
کد خبر: ۸۴۱۳۳

اگرچه نوذری پس از این سریال در چند فیلم به ایفای نقش پرداخت اما در این سریال در یک نقش اصلی ظاهر شده ، سریالی که با رویکردی طنز می کوشد مشکلات آدمهای امروز را به تصویر بکشد.
عصای پیری یا بابای خجالتی اگرچه هنوز پخش نشده اما قریب امیدوار است با پخش آن ، یکی از بهترین بازیهای منوچهر نوذری در این سالها از صفحه کوچک تلویزیون دیده شود.
کارگردان فیلمهای بگذار زندگی کنم ، سایه های غم ، اشک و لبخند و کفش های جیرجیرک دار و سریال های روزگار جوانی ، نرگس و درخت لالایی ، درباره چیزهای دیگری هم حرف زد، بخوانید:


برای شروع بفرمایید چرا این سریال را در مرکز سیمای زنجان ساختید؛
من تازه فیلم کفش های جیرجیرک دار را ساخته بودم که تهیه کننده این سریال به سراغم آمد و درباره طرح قصه با من حرف زد. قصه را که گفت من خیلی خوشم آمد. هفت هشت ماه بعد، چند قسمت این سریال را برای من نوشته و به من دادند.
تهیه کننده به من گفت من رفتم مرکز سیمای زنجان و اجازه ساخت این سریال را از آنجا گرفته ام. از من خواست که با او به مرکز سیمای زنجان بروم. وقتی با مدیر مرکز زنجان دیدار کردم گفت حالا که آمدی ، هزینه این کار را که 25درصد بوده ، 50درصد می کنم.
به ایشان گفتم که هزینه ها فرق کرده و با این ارقام هم نمی شود کاری کرد. و اگرچه کار کمی هول هولکی ساخته شد، اما لحظات خوب فراوانی دارد. مثلا سکانسی هست که منوچهر نوذری و پسرش با هم لب حوض بازی دارند. در این سکانس نوذری بشدت از دست پسرش عصبانی است.
اما پسر هی مجیز می گوید و آرام آرام جلو می آید و شانه های منوچهر نوذری را می گیرد و آنها را نوازش می کند و همین موضوع باعث می شود که از سر خطای پسر بگذرد، یا مثلا در یک صحنه دیگر پیرزن همسایه که به هر حال به پدر پسر علاقه دارد، وقتی نوذری می آید باید به این پیرزن نگاه کند اما پایش روی پله ها می لغزد، اما او آنقدر خوب خودش و بازیش را کنترل کرد که من رفتم برایش اسفند دود کردم! گفت چرا؛
گفتم هر کس جای تو بود از آن بالا می افتاد پایین اما تو هم بازی کردی و هم خودت را کنترل کردی.

منوچهر نوذری چطور برای این کار انتخاب شد؛
یک بار برای همین سریال به او زنگ زدم ، گفت سر سریالی هستم.
گفتم چرا خودت را حرام می کنی ، تو باید سانتر کار باشی. جواهری تو.

چه نقشی را بازی می کرد؛
نقش بابای خجالتی را بازی می کرد و خیلی خوب هم بازی می کرد. داستان هم این بود: 25سال پس از فوت مادر یک روز صبح لب حوض پسره به پدرش می گوید می خواهم زن بگیرم.
پدر می گوید: اشکالی ندارد ولی همسری انتخاب کن که من هم بتوانم مادرش را به همسری خودم بگیرم و قصه از اینجا شروع می شود یعنی تم جستجو که چطور می شود دختری پیدا کرد که بشود مادرش را به همسری پدر در آورد.
و واقعا تاسف من اینجا بود که قصه را زمانی به من دادند که هنوز تمام نشده بود. خانه ای را هم که ما گرفتیم در واقع «سانتر» کار بود. یعنی مهمترین بخشهای قصه آنجا اتفاق می افتاد و البته سرمایه آنچنانی هم نداشتیم.
به آنها گفتم تمام سکانس هایی را که در این خانه اتفاق می افتد زودتر به من بدهند. چون هر قدر این صحنه را کش بدهیم باید پول بیشتری بپردازیم که البته مجبور بودم بعضی از جاهای فیلمنامه را خودم مجددا بازنویسی کنم.
منوچهر نوذری به این کار خیلی امیدوار بود. پخش این سریال یکی از آرزوهای مرحوم نوذری بود.

چرا این سریال با وجود آن که یک سال و نیم از زمان ساختش می گذرد هنوز پخش نشده؛
وقتی من آنونس این سریال را به شبکه یک بردم خیلی استقبال کردند اما بعد نمی دانم به چه دلیلی پخش این سریال تا حالا به طول انجامید و تا همین الان هم خبری از این سریال ندارم.
خیلی دوست دارم جناب آقای ضرغامی رئیس سازمان صداوسیما این مطلب را بخوانند و ترتیب اثر بدهند. چون یک کاری آقای ضرغامی زمانی که معاون سینمایی بودند برای من انجام دادند که هیچ وقت فراموش نمی کنم.
هیچ کدام از آقایانی که پست معاونت سینما را عهده دار بودند نه این کار را انجام دادند و نه وقتی که توی اتاقشان می رفتم سرشان را بالا می گرفتند که حتی به من نگاه کنند.
یک قصه ای بود که شکیبایی قرار بود در آن بازی کند. جشنواره ای در سیستان و بلوچستان برگزار می شد. شکیبایی از آنجا به من زنگ زد و گفت من الان کنار آقای ضرغامی نشسته ام ، بهش گفتم ما می خواهیم همچین کاری بکنیم.
به من قول داده تا فردا این اجازه را به تو بدهند. فردای آن روز من رفتم وزارت ارشاد. وقتی منشی ایشان گفت می توانید داخل شوید، ایشان را دیدم که جلوی در ایستاده. من را بغل کرد. تا حالا ایشان را ندیده بودم. اصلا حیرت کردم.
آقایان دیگر هم که معاون سینمایی بودند پس چرا از جایشان نه تکان می خوردند و نه حرکتی انجام می دادند. بلافاصله تلفن زد و دستور داد که کارگردان فیلم فلانی است ، به فیلم پروانه ساخت بدهند.
از این موضوع 8-9سال می گذرد. الان هم از خدا می خواهم که چشم آقای ضرغامی به این مطلب بیفتد و به خاطر شادی روح مرحوم نوذری دستور پخش این سریال را بدهند.

مطمئن هستید که از مرکز سیمای زنجان این سریال پخش نشده؛
اگر پخش می شد حتما به من می گفتند.

درباره تفاوت ها و شباهت های این سریال با دیگر سریال هایی که ساختید، بگویید؛
سینما یا سریال تنها فکر و ایده نیست ، به همان اندازه هم بحث بودجه و هزینه مطرح است. یعنی معادل فکر باید بودجه هم باشد، اگر فکر باشد و بودجه ای نباشد که بتوانی فکرت را به منصه ظهور برسانی ، فایده ندارد. در اینجا فیلمنامه نویسمان می نویسد که بازیگر اول نوک پشت بام بازیگر دوم را هل داد و از طبقه سوم انداخت پایین.
خب ما می بینیم که عجب صحنه ای در خواهد آمد. اما وقتی به طبقه سوم می رویم ، چشم مان سیاهی می رود! و بعد تصمیم می گیریم طبقه سوم را در طبقه اول بگیریم.
خب همین طور ذره ذره کوتاه می آییم و در نهایت آن فیلم خوب در نمی آید، من خودم در خانواده پدرسالار تربیت شده ام که حق بچه ها نادیده گرفته می شد، خیلی از کارگردان ها تسمه از گرده بازیگران می کشند، اما من اصلا دلم نمی آید.
من دوست دارم با هنرپیشه ام رفیق باشم ، ته قلبش را با رفاقت پیدا کنم ؛ اما خیلی ها بچه ها را می زنند تا از آنها بهتر بازی بگیرند!

و هفت تیرهای چوبی را چطور ساختید؛
از کانون تماس گرفتند که بیا با تو کار داریم. آنجا که رفتم ، ابراهیم فروزش گفت می خواهیم شما برای ما فیلم بسازید. گفتم: خب ، قصه اش چیست؛
چند تا قصه تعریف کرد که من خوشم نیامد. همین طور که داشتم صحبت می کردم قصه حسنی را برایشان تعریف کردم. گفت همین را بنویس و بیار، آمدم خانه به پدر خانمم ، مرحوم خانی زنگ زدم، فیلمبردار قدیمی که تجربه فیلمبرداری 150فیلم را داشت و نظر او را خواستم ، او تشویقم کرد که این کار را حتما انجام دهم.
همه حرفمان هم این بود که ساختن فیلم سینمایی خیلی دلهره دارد، بخصوص اگر قصه و چهره ها جور درنمی آمد فیلم فروش نمی کرد، دیگر پایت لغزیده بود و می رفتی ته چاه. اما فیلم برای بچه ها، برای کانون خیلی مهم نبود. ما رفتیم این فیلم را ساختیم.
اسفندیار منفردزاده از من خواست که این فیلم را او مونتاژ کند. گفت که مسعود کیمیایی اجازه مونتاژ فیلمش را به او نمی دهد و من قبول کردم تا در جشنواره فیلم در سینما شهر قصه که من با سعید راد و یکی از همراهان رفتیم پایین فروزش گفت : می دونی که (هوات) می کنن ، گفتم برای چی؛ گفت جشنواره است. اگر فیلمت خوب نباشه ، هوات می کنن.
گفتم: چرا قبلا نگفتی؛ به سعید راد گفتم: من نمی یام سینما گفت بیا تو بالکن ، اگر هوات کردن از آن طرف در برو! توی بالکن سینما نشستیم. تیتراژ فیلم که شروع شد، دیدم چند نفر شروع کردن به هو کردن! بازیگر فیلم که بالانس زد و تیتراژ جلو رفت ، صدای هیس هیس بلند شد.
بعد هم که صدا از کسی در نیامد. فیلم که تمام شد، همه شروع کردند به دست زدن. سعید راد بلند شد و داد زد: قریب اینجاست! قریب اینجاست! این فیلم را بعدها به مسکو فرستادند و جایزه صلح مسکو را دریافت کرد. همان موقع که این کار را مونتاژ می کردیم ، اسفندیار منفردزاده شروع کرد از بچه هایی صحبت کردن که برای تفریح ، شیشه قطارهایی که وارد شهر می شوند را می شکستند و این طوری بود که در ذهن من ، خط هفت تیرهای چوبی شکل گرفت.
برای تقوایی موضوع را تعریف کردم ، خوشش آمد. برای هر کس که می خواندم، خوشش می آمد بنابراین تصمیم گرفتم کار را بسازم. من برای حسنی 45تومان گرفته بودم و برای این 55تومان گرفتم.
در سناریو بود که وقتی آنها در دریزین هستند، سرعلی به شیشه می خورد و کمی خونی می شود و این صحنه به یک گل سرخ دیزالو می شد. زمانی که من هفت تیرهای چوبی را برای کانون ساختم ، 10جایزه گرفتم که 7تا مال هفت تیرهای چوبی بود.
هفت تیرهای چوبی بزرگترین جایزه ای که گرفته بود، جایزه بهترین فیلم مطلق از مصر بود که هژیر داریوش به عنوان یکی از داوران آن جشنواره مرا دید، بغلم کرد و گفت تو هیچ دینی به من نداری.
گفت من نماینده ایران در قاهره بودم. وقتی می خواستم از فیلم تو دفاع کنم ، آنها مرا روی صندلی نشاندند و خودشان از فیلم تعریف و دفاع کردند و در نهایت ، به آن جایزه دادند.

تعریف شما از کارگردانی چیست؛ و اصلا چه کارگردان هایی را موفق می دانید؛
فیلم ساختن ، قصه گفتن است. همان طور که بشر اولیه در غارها با قصه شب را کوتاه می کرده است ، واقعا نقل محافل آدمها، حرف زدن است ؛ مثلا خدابیامرز نوذری شگردش جوک گفتن بود و یکی از شگردهایش این بود که وقتی جوک تعریف می کرد، اول خودش می خندید.
کارگردان خوب کارگردانی است که قصه اش را خوب تعریف کند. لنزش جای گفتار او می نشیند. اکثر کارهایی که می بینیم مشکل کارگردانی دارند. نمی دانند کجا باید نمای درشت بگیرند، کجا بسته ، و کجا مدیوم بگیرند، مثلا بازیگری در نمای لانگ شات آن عقبها گریه می کند.
اصلا کسی او را نمی بیند، حتی پاره ای مواقع ، کارگردان اصلا نمی داند این سکانس چه کارکردی دارد. این است که یک کارگردان باید بین مردم زندگی کرده باشد و با روحیات و منویات آنها آشنا باشد.

مهدی غلامحیدری
gholamheydari@jamejamonline.ir

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها