ساعتی در میان قفسه‌های آرشیو کتاب‌های درسی آموزش و پرورش

صندوقچه اسـرار 164 سال تعلیم

دستم را که بردم لای برگه‌های پریشان کاهی‌اش، گوشه سمت چپش گرفت به ناخن انگشت اشاره‌ام و پودر شد کف دستم، بیچاره نای ورق خوردن را هم نداشت چه برسد به این‌که بخواهد تاریخ تعلیم و تربیت 164 سال قبل این مملکت را برایم بازگو کند؛ ادبیات پایه هفتم دارالفنون.
کد خبر: ۸۱۷۸۱۸
صندوقچه اسـرار 164 سال تعلیم

صورتم را بردم جلو و بینی‌ام را چسباندم به صفحه چهل و چهارش، آنجا که بوی عنبر و مشک ختن از دستان میرزا حلب خان دیوانی می‌چکید و سحر نامادری ظالم را باطل می‌کرد ولی آه و حسرت! علی نقی زیر پنجه‌های مردافکن دیو کینه جان به جان آفرین تسلیم کرد و....گوشه سمت راست کتاب به نوک بینی‌ام چسبید و پودر شد و چرخید و چرخید در هوا و زمین‌گیر شد.

هوا خشک است و فضا تاریک، قفسه‌های آهنی بزرگ آرام و بی‌صدا کنار هم پهلو گرفته‌اند و سر به تو دارند. انگار نه انگار که گنجینه‌ای حرف و سخن و تاریخ در دلشان نهفته است. میز گرد چوبی تنها و خسته وسط اتاق نشسته و به صندلی لهستانی که آن طرف‌تر پشتش را به او کرده، نگاه می‌کند. گاه‌گاهی صدای نازک پایی خسته که پله‌های سازمان پژوهش آموزش و پرورش را بالا و پایین گز می‌کند یا طناب ضخیم فلزی آسانسوری که هفتم را به همکف می‌چسباند در فضا می‌پیچد و پشت پنجره‌های کم‌نور اتاق می‌شکند.‌ کسی اینجا در آرشیو کتاب‌های درسی کاری ندارد. تکنولوژی معتقد به ایستایی نیست، گذشته را باید در انتهای راهروی تنگ طبقه اول بایگانی کرد و به سرعت رد شد. آن بالاها در طبقه هفتم صحبت از کیف الکترونیکی، کتاب اینترنتی و تبلت آموزشی و لپ‌تاپ دانش‌آموزی است.

از نقطه صفر مرزی آرشیو شروع می‌کنم، میله‌های آهنی گرد سیاه را که می‌چرخانم، کتابخانه روی ریل می‌چرخد و قفسه‌ها را از هم جدا می‌کند، «ممتاز التواریخ عمومی» میرزا ابوطالب گرکانی نشسته در کنار «جراثقال و حکمت طبیعی» میرزا زکی خان مازندرانی و «مجموعه فیزیک» مسیو اگوست کرشیش اتریشی. صدای دانش‌آموزان فخیم و مربیان فهیم مدرسه دارالفنون از لابه‌لای «تشریح بدن الانسان» پولاک و «جبر و مقابله» بهلر فرانسوی و «زبده الابدان» جان.ال.شلیمر فلمنکی می‌زند بیرون و پخش می‌شود در اتاق تاریک، صداها درهم برهم است، از صنیع الدوله و احتشام السلطنه که در دوره اول دارلفنون فارغ تحصیل شدند تا میرزا جهانگیرخان روزنامه‌نگار، شهریار و حسابی که آخرین کلاس‌های این مدرسه نشسته‌اند.

کتاب‌های قطور با جزئیات فراوان، هندسه و اشکال جدا از ریاضی و محاسبات، علوم طبیعی و گیاه‌شناسی جدا از علوم انسانی و اجساد. حجم متون ترجمه شده از فرانسوی، آلمانی و بلژیکی هم آنقدر بالاست که در یکی دو قفسه نگنجیده‌اند با انبوهی از لغات پرطمطراق و پرکرشمه که در کاغذهای ضخیم کاهی صف کشیده‌اند با چاپی سنگی و صفحاتی بدون تصویر. «بیچاره دانش‌آموزان دارالفنون با این حجم از کتاب‌ها و مطالب نامفهوم ترجمه‌ای، نگارنده‌ها اصلا برای بچه‌ها شعور بصری قائل نبودند، هر چه بوده محتوای نوشتاری بوده و بس! خیلی باید قدرت تخیل و خوانش سریع می‌داشتند که این کتاب‌های حجیم و ثقیل را بخوانند.» خانم مسئول آرشیو این را می‌گوید و عینک نزدیک‌بین‌اش را که به بند مشکی آویزان است روی چشمش می‌گذارد و کتابی را ورق می‌زند. کتابخانه را روی ریل می‌چرخانم، 64 سال جلوتر پرت می‌شوم. کتاب‌ها وارد قرن 1300 شده‌اند.

«آریایی‌ها گروه گروه به کشور ما می‌آمدند و در آن مسکن می‌گزیدند. چون زمین حاصلخیز بود و آب و هوای خوبی داشت به کشاورزی نیز مشغول شدند و به این ترتیب خانه‌هایی از سنگ و گل در کنار کشتزارهای خود ساختند و دهکده‌هایی به‌وجود آوردند. مادها آتش را دوست داشتند و همیشه اجاق خود را روشن نگه می‌داشتند.» کتاب تاریخ سال 1310 زندگی پادشاهان ایرانی را حکایت می‌کند از کورش و خشایارشاه هخامنشی تا انوشیروان، یزدگرد و قباد ساسانی. ورق‌ها نازک‌تر شده و هر چند صفحه‌ای تصویری بر دل متن نشانده‌اند. نقاشی‌های رنگی که تلاش انسان برای زندگی بهتر از جنگل‌نشینی تا چادرنشینی را بازگو می‌کند.

سبک و سیاق کتاب‌های این چند قفسه متحول شده، غریب هم نیست، خانی رفته و خانی آمده، قجر رخت بسته و پهلوی به تخت نشسته، از تکنولوژی و صنعت چاپ وارداتی آلمان و فرانسه هم نباید گذشت، تاثیرش آنقدر بین دو قرن چشمگیر هست که نتوان نادیده‌اش گرفت.
اول هر کتاب بچه‌ها برای سلامت شاه دعا می‌کنند. تصاویر جان گرفته‌اند، کتاب‌ها پر از دخترکان با موهای کوتاه و بلوزهای قرمز و دامن‌های سرمه‌ای و جوراب‌های سفید است که در دل طبیعت دنبال چگونگی بیرون آمدن کرم از دل خاکند و پسرانی با تیشرت و شلوارک‌های رنگی که می‌خواهند قانون جاذبه را با سنگی بزرگ که بر لبه پرتگاه معلقش کرده‌اند، ثابت کنند. پندهای تمام‌نشدنی سعدی، سیر و سیاحت ناصرخسرو، علوم شیمیایی ابوریحان بیرونی، طب ابوعلی‌سینا. کتاب‌ها لبریزند از قهرمانان ملی - میهنی که الگوی دانش‌آموزان نیم قرن اول‌اند.

صدای انقلاب از کتابخانه بعدی بلند شده، عباس یمینی‌شریف؛ اول کتاب فارسی در حلقه زنجیره‌ای دخترکان روسری به سر و محجبه کُرد و فارس و ترک و بلوچ ایستاده و بلند ترانه می‌خواند «ما گل‌های خندانیم، فرزندان ایرانیم، ما سرزمین خود را، مانند جان می‌دانیم، ما باید دانا باشیم، هشیار و بینا باشیم، از بهر حفظ ایران، باید توانا باشیم، آباد باش ای ایران، آزاد باش ای ایران، از ما فرزندان خود، دلشاد باش ای ایران». آرم شیر و خورشید گوشه راست کتاب جایش را به نماد الله جمهوری اسلامی داده، اما تغییر عمده‌ای هنوز صورت نگرفته، تغییرات انقلاب هنوز به کتاب‌های درسی نرسیده و هنوز سارا با مادر به بازار می‌رود.

«کتاب‌های درسی شما را طوری می‌نوشتند که بعد از سالیان دراز، بتدریج نسبت به فرهنگ اصیل خود بیگانه شوید. لابد برنامه‌های استعماری اردوها را فراموش نکرده‌اید و مطالب کتاب‌های درسی را به یاد دارید. تلویزیون‌های رنگی را در کلاس‌های بی‌بخاری با پنجره شکسته از یاد نبرده‌اید. امسال وقت کم بود و نرسیدیم در همه کتاب‌ها این کار را انجام دهیم ـ منظور ویرایش کتاب است ـ امیدوارم سال دیگر بتوانیم همه کتاب‌ها را درخور فکر و روح بلند شما بنویسیم.» آغاز هر کتابی به جای شاه این توضیح آمده و قول داده‌اند در اولین فرصت کتاب‌های درسی را هم منقلب کنند.

گل‌های پنج پر قرمز درشت از ته مدادهای سبز روی کتاب جوانه زده، اولی‌ها یک گل دارند و دومی‌ها دو تا و به ترتیب سال‌های تحصیلی تعداد گل‌ها زیاد می‌شود. صفحات را باز می‌کنم، حالا بابا آمد، بابا با داس آمد، بابا با نان آمد، حالا بابا اتومبیلش را فروخته و با اسب می‌آید، احمد با مادرش به مدرسه می‌رود و هما جای دندان شیری افتاده‌اش را در آینه نگاه می‌کند، کوکب خانوم از مهمانان شهری‌اش با نان، پنیر، کره و تخم‌مرغ روستایی پذیرایی می‌کند و حسنک گوشش را سپرده به صدای ماغ الاغ و آواز خروس و نهیب گاو، زاغک بالای درخت فریب روباه مکار را می‌خورد و کبری با نگاهی مضطرب آخرین تصمیمش را می‌گیرد؛ سیم‌بانان درخت مغرور کاج را بعد از قطع ارتباط با تبر تکه‌تکه کرده‌اند و ریزعلی با پیرهن پاره پاره قطار را از کوه فروریخته دور می‌کند؛ فرهاد در هر درس علوم پیوسته از پدرش سوال‌های مهم می‌پرسد و کنجکاوی می‌کند و خانواده آقای هاشمی با یک کوله‌بار کوچک تمام ایران را از کازرون تا نیشابور می‌چرخند و می‌گردند. صفحات را دوباره ورق می‌زنم؛ انتگرال، حساب دیفرانسیل، فیزیک و شیمی حجیم‌تر شده و زبان انگلیسی و عربی و هنر باریک‌تر.

قلمی لرزان پاسخ سوال‌های ریاضی را در هر صفحه کمرنگ و بی‌رمق نوشته و جابه‌جا دایره‌ها و اضلاع متساوی مثلث قائم الزاویه را پاک کرده و دوباره کشیده است، پنج رقم زیر جذری پناه گرفته‌اند و سوزن پرگاری صفحه کاغذ را سوراخ کرده، صفحات ورق می‌خورند، «باز باران با ترانه می‌خورد بر بام خانه توی جنگل‌های گیلان کودکی 10 ساله بودم»

مسئول کتابخانه عینکش را برداشته و دارد جا باز می‌کند برای اخلاق ناصری، می‌گوید اینجا اتاق نوستالژی بازهاست، همه را می‌برد به سال‌های دور و نزدیک کودکی اما من ذهنم پیش خانواده آقای هاشمی مانده که چطور با حقوق کارمندی اداره پست این همه سفر کردند و تمام نقاط دیدنی ایران را رفتند، دوست دارم کتاب را ببرم به مسئولان گردشگری نشان بدهم و بگویم با این حقوق کارمندی حالا چطور می‌توان سفر کرد؟ به کلمه و ترکیب‌های تازه که می‌رسم و پرسش‌های آخر درس یاد تمام چرت‌های موقع روخوانی درس می‌افتم، آخر صدای معلم‌هایی که کلاس‌هایشان از فرط دانش‌آموز در حال انفجار بود، همیشه زیر و بی‌حال می‌نمود و جذابیت نداشت، چقدر استرس می‌کشیدیم وقتی پرسش‌های آخر هر درس را می‌خواست بپرسد.

عربی سال سوم رشته علوم انسانی را روبه او باز می‌کنم و می‌گویم که نوستالژی‌ها همیشه زیبا نیستند، باید همه این وزن‌های سخت و ثقیل را هر دو روز یکبار حفظ می‌کردیم و پای تخته از حفظ برای معلم تکرار می‌کردیم یا اسم و تاریخ تولد و کتاب تمام ادیبان و شعرا و فلاسفه‌ای را که در یک صفحه به‌زور در کنار هم گنجانده شده بودند برای کنکور از بر می‌کردیم. کجای این نوستالژی‌ها قشنگ است وقتی حتی راه‌حل این مساله ریاضی یادت نمانده و تای کتاب خوشنویسی و هنرت باز نشده. یک غم عجیبی من را می‌گیرد وقتی می‌بینم از فیزیک و شیمی چیزی یادم نمانده و حتی یک بار هم در زندگی به کارم نیامده، کتاب‌ها را تا می‌کنم و دستم را فرو می‌کنم در قفسه بعدی.

کتاب‌ها تر و تازه‌اند، بوی کاغذ و رنگ درهم شده و لابه‌لای شعرهای جدید مصطفی رحماندوست و ناصر کشاورز می‌پیچد، دهقان فداکار و پطروس هلندی جایشان را با بهنام محمدی و معلم فداکار ایلامی داده‌اند و کتا‌ب‌ها بخوانیم از بنویسیم جدا شده، بچه‌ها حالا داستان‌ها را از بر نمی‌کنند و به جایش برای تصاویر قصه می‌سازند. خانواده آقای هاشمی هم از کتاب اجتماعی سال سوم کوچ کرده‌اند، حالا حتما آقای هاشمی فوت شده یا در خانه سالمندان منتظر دیدن دختر و پسرش لب پنجره خیره شده، از حسنک هم خبری نیست، مسئول کتابخانه با طعنه می‌گوید گاو و گوسفندهایش را فروخته و بی‌ام‌دبلیو خریده در خیابان‌های تهران ویراژ می‌دهد. لابد هما هم تا به حال جای دندان‌های شیری‌اش را یکی دو باری ارتدونسی کرده و کبری بالاخره تصمیم بزرگش را گرفته و با فرهاد کنجکاو و دانشمند ازدواج کرده، کتاب‌ها را می‌بندم، صدای شخصیت‌ها در صفحات می‌خشکد، مساله‌ها هم با نیش و کنایه راهشان را می‌گیرند و لای صفحات بسته شده لبخندشان محو می‌شود، سمفونی وزن‌ها و قصیدها آرام می‌گیرد و کتاب‌ها روی قفسه‌های آهنی دوباره به خواب می‌روند. آنها تاریخ مشترک میلیون‌ها دانش‌آموز این کشورند، مرز مشترک فکری کودکان و نوجوانان چند نسل و چندین دهه.

هوا روبه تاریکی است، هیچ صدایی از راهروی باریک منتهی به گنجینه کتاب‌های درسی نمی‌آید، قدم‌هایم روی موزاییک‌های لق شده سر می‌خورد، آسانسور خودش را به سرعت به پایین می‌رساند، دو نفر از مدیران آموزش و پرورش سر در تبلتی دارند و از آخرین متدهای تدریس در حرفه و فن صحبت می‌کنند. صدای خرناسه کتاب‌های پیر در انتهای راهرو در فضا می‌پیچد.

فهیمه‌سادات طباطبایی / چمدان (ضمیمه آخر هفته روزنامه جام جم)

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها