آن روز بعد از ظهر نازنین تصمیم گرفته بود اتاقش را مرتب کند. او می‌خواست مثل مادرش کار کند. یعنی اول همه چیز را سر جایش بگذارد و بعد با دستمال گردگیری کند و جارو هم بزند. با خودش فکر می‌کرد که کارش باعث خوشحالی مامان می‌شود و این خیلی برایش مهم بود که مادر از او راضی باشد. یکی یکی وسایلش را تمیز می‌کرد و در جای خودش می‌گذاشت تا به کتابخانه رسید.
کد خبر: ۸۱۶۶۱۲

وقتی داشت کتاب‌ها را جابه‌جا می‌کرد یک دفعه چشمش به کتابی افتاد که آن را دوست داشت. برای همین شروع کرد به ورق زدن کتاب و دلش خواست که چند صفحه‌ای از آن را بخواند. هنوز چند خطی نخوانده بود که احساس کرد یک چیزی پشت پرده و پایین پنجره تکان می‌خورد. اول فکر کرد که اشتباه دیده، اما با دقت که نگاه انداخت متوجه شد که درست دیده است. کمی ترسید و با خودش گفت که نکند سوسک یا مارمولک باشد. از پنجره فاصله گرفت و عقب‌تر آمد. حشره‌ای که آن طرف پرده بود این طرف و آن طرف می‌پرید و او حدس زد شاید از توی حیاط یک زنبور داخل اتاق آمده باشد. چند لحظه‌ای همان جا ایستاد و بعد خیلی آهسته به سمت پرده رفت و با خط کش بلندی که از روی میز برداشته بود به آرامی و با احتیاط کامل آن را کنار زد و با تعجب دیده که یک شاپرک قهوه‌ای رنگ قشنگ آنجا نشسته است.

نگاهش کرد و بعد با لبخند به شاپرک گفت: تو بودی فسقلی؛ چقدر منو ترسوندی، چه طوری اومدی توی اتاق؟

پنجره بسته بود و نمی‌توانست بفهمد شاپرک چه جوری و چه زمانی داخل اتاق شده که او متوجه نشده است؟

به نظرش شاپرک ترسیده بود و می‌خواست بیرون برود و او باید کمکش می‌کرد. بنابراین پنجره را باز کرد و با تکان دادن دستش سعی کرد که شاپرک را به پرواز درآورد، اما حشره کوچولو هیچ تکانی نمی‌خورد. به ذهنش آمد که آن را با دست بگیرد و از پنجره بیرون بیندازد ولی به یاد آورد که شاپرک‌ها خیلی ظریف هستند و ممکن است له بشود و این‌ که نباید دستش را به هیچ حشره و جانوری بزند، شاید آلوده باشد. تصمیم گرفت با همان خط‌کشی که در دست داشت کاری کند تا شاپرک بپرد، اما آن طوری که او می‌خواست نشد و شاپرک به جای این ‌که از پنجره بیرون برود خیلی تند به طرف دیگر اتاق رفت و یک جایی نشست. نازنین که وضعیت را این طوری دید چند لحظه‌ای آرام ایستاد و بعد رو به شاپرک گفت: ببین شاپرک جون، باهات کاری ندارم، نترس؛ یه ذره دقت کنی راهو پیدا می‌کنی؛ خوب نگاه کن پنجره اونجاست؟!

دوباره با خط‌کش به سمت شاپرک رفت و کاری کرد که پرواز کند. این بار مثل این‌ که حشره فسقلی حرف‌های نازنین را شنیده بود و بعد از یکی دو باری که به شیشه برخورد کرد توانست راه را پیدا کند و بیرون برود. او که از آزاد شدن شاپرک ذوق کرده بود به سرعت خودش را به کنار پنجره رساند و با صدای بلند گفت: خداحافظ؛ مواظب خودت باش!

رضا بهنام

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها