خانه بروبچه ها

لالایی باران

روحم قد کشیده! دیگر در پوست خودم نمی‌گنجم. دیگر پاهایم روی زمین بند نمی‌شود. شروع می‌کنم به پوست انداختن و اوج گرفتن؛ آن‌قدر که بال‌هایم بیرون بزند؛ آن‌قدر که پر بکشم و روی دورترین ابرها بنشینم و از آن‌جا به شهر، به آدم‌ها، به ماشین‌ها خیره شوم.
کد خبر: ۸۱۶۶۰۸

دانای کل می‌شوم. چشم سوم پیدا می‌کنم انگار. آن‌وقت، هیچ گوشة دنجی برای هیچ‌کسی نخواهم گذاشت. همه چیز در نزد چشمانم محقر می‌شود. کوه‌ها را که به اندازة قلوه‌سنگ شده‌اند، برمی‌دارم و با آن‌ها تمام غم‌ها را سنگسار می‌کنم؛ بعد گلوی ابرها را می‌فشارم تا بگریند به جای تمام چشم‌هایی که برایم نَگِریستند.

روی رنگین‌کمان تاب می‌خورم. شهر که خاموش شود ستاره‌ها فانوس‌هایشان را روشن می‌کنند و برایم چشمک می‌زنند. من سرم را می‌گذارم روی بالش ابرها. باران توی گوشم لالایی می‌خواند! دستان ماه را می‌گیرم. همراه باران می‌شوم. شعر می‌خوانم... تاب می‌خورم... خواب باران می‌بینم.

زهرا فرخی، 34 ساله از همدان

صادق هدایت دستش رو برد به طرف صورتش، یخده چونه‌ش رو خاروند! بعد عینکش رو ورداشت، یه نگاهی به شیشه‌‌هاش کرد، یه هااااه همچی بفهمی‌نفهمی غلییییظ رو شیشه‌هاش کرد، خیلی اسلوموشن دستمال سفیدی رو از جیبش درآورد، شیشه‌های هاه‌کردة عینکش رو پاک کرد، و در حالی که برمی‌گشت طرف من، گفت: «نهههه... انگار این دختره هم، پر کشیده و جدی‌جدی رفته رو دورترین ابرها نشسته! آف‌فرین! بش بگو یه دو تا کنجدی برشته از همینا بزنه، دم غروبی بچه‌ها رو می‌فرستم بیان ببرن»!

شاخ گل!

1-فقط گاوها در چرا، ما می‌کنند.

2-علافان خیابانی، دکوری‌های خیابان هستند.

3-از تنهایی‌اش مرخصی گرفت و به جمع «ما» پیوست.

4-گاو بَشاش، روی بطری شیرش به ما می‌خندد.

5-داماد که شدم، حتماً دسته‌گلی به آب می‌دهم.

محمد آئین‌پرست از رشت

اون‌طوری که تو شروع کردییییی... مامان‌بزرگم می‌گه: ننه‌جوووون... حواست به شاخ گاوه باشه، نه شاخة گله!

جای مناسب کیلو چند؟

بیا... بیا... یه خرده به چپ، یه کم دیگه... آها خوبه.

دقت کردین وقتی همه چی سر جای خودشه چقدر قشنگه و حس خوبی به آدم دست می‌ده؟ تا حالا به این فکر کردین چقدر از جایگاهی که دارین راضی هستین؟ اصلاً چقدر تلاش کردین برای به دست آوردن جایگاهی که فکر می‌کنین حق شماست؟ ...«ها؟ من؟... چی؟ جای پارک معلولینه؟ منم چشمام ضعیفه‌هاااا...! نه؟ نمی‌شه؟» ای بابا... حالا باید برم دنبال یه جای مناسب واسه خودم بگردم!

نیما از کرمانشاه

فاصلة نوری

سرش را پایین انداخته بود. در میان هزاران پرسشی که از او می‌شد، جوابی نداشت که بدهد. تنها، گوش به صدای اعتراض و شکایت‌هایی داشت که از او می‌شد؛ اما مگر چه تقصیری داشت که این‌گونه مجازات می‌شد؟ او آمده بود تا دیوارهای فاصله را بردارد اما اکنون به خاطر افزایش این فاصله، داشتند تنبیهش می‌کردند. چرا کسی خودش را در جریان این اتفاقات مقصر نمی‌دانست؟

در افکار خود بود که صدایش کردند؛ باز هم شکایتی دیگر و باز سکوتی بی‌انتها. دلم سوخت برایش، برای «دنیای مجازی» که مجاز به اعتراض کردن نبود.

دریا بابادی از شهرکرد

همون همیشگی

1-وقتی کسی رو نداری که خوشحالیت رو باهاش تقسیم کنی همین خوشحالی هم ناراحتت می‌کنه. چقدر ساده‌اند این آدما که فکر می‌کنند من باهاشون حرف می‌زنم تا با «چی بگم»های همیشگیشون سورپرایزم کنند. این جملات که سوالی نیستند؛ فقط مفهوم سوالی دارند. نمی‌دونم دلم چرا فقط برای تو می‌تونه تنگ بشه، یا چرا فقط گفتن این حرفا به تو آسونه. تو می‌دونی من سخت حرف نمی‌زنم فقط حرف زدن برام سخته؛ هر روز هم سخت‌تر می‌شه. تا تو هستی نمی‌خوام نبودنت سوژة نوشته‌هام باشه. واقعاً که... من آدم موفقی‌ام؛ من خیلی خوشحالم.

2-در حالی که حوصله‌ام از خودم سر رفته، تنهایی قدم می‌زنم و خودم رو به [نوشیدن] یک قهوه دعوت می‌کنم. منتظر کسی نیستم اما هر بار به باز شدن درِ کافه علاقه نشون می‌دم. این روزها برای فرار از نوستالژی‌هام، آهنگ‌های بی‌محتوا گوش می‌دم و با آدمایی که دوستشون ندارم دمخورم. نمی‌دونم تا کی قراره زندگی این‌جوری ادامه پیدا کنه اما بی‌حوصله قرارهای کاریِ فردام رو چک می‌کنم. ناگهان به اسم تو برمی‌خورم گوشة دفترم؛ با یه نام خانوادگی متفاوت. قهوه‌ای که سفارش دادم رو با اکراه سر می‌کشم، در حالی که همین الآن هوسِ همون همیشگی رو کردم. امان از این تشابه اسمی.

(من حاضرم مث سابق صفحه رو از نیمکت ذخیره‌ها دنبال کنم اما باز نرگس، عاشق‌ترین ستاره هر هفته برامون بنویسه. به قول پاسی که تیتر زده بود: حرف اضافه موقوف!)

پیمان مجیدی معین

منفی در منفی

1-بهش گفتم: یکی رو می‌خوام کمک کنه. گفت: دیدیش سلام ما رو هم برسون!

2-«بله» رو که از روی «سکوت علامت رضاست» گرفتن، فهمیدن از روی نارضایتی روی مود سایلنت بوده!

3-آن‌قدر به ته قضیه فکر کردم که از سرش سر درآوردم.

4-چشم تو چشم که شدیم، نگاهمون خنثی شد.

5-نمی‌دونم چی تو چشماش حل کرده بود که نگاهش از قهوه هم تلخ‌تر بود.

اشی مشی

دِه! انگار قوانین ریاضی توی منطقه شما کلی فرق و توفیر می‌ذاره بین آدما! ما چش تو چش شدیم، یکیمون کور شد، یکی چلاق! (تازه بعد که به خودمون اومدیم دیدیم نه‌بابااااا... گویا طرفین سوم و چارُّمی هم در کار بودن این وسط: باباهای هر دو طرف!)

روح پوزخندزنِ نوستراداموس

از دوراهی متنفرم... بی‌خیال تنفر! از دوراهی می‌ترسم؛ وقتی که انتخاب می‌کنی از چه کسی بگذری. در دوراهی دفتر خاطرات، فقط خط‌خطی را راه نجات می‌بینم. وقتی روبروی خاطرات می‌ایستم نام دوراهی ذهنم را پر می‌کند. مسیر اول: ماندن و مسیر دوم: رفتن.

اینجا در کلاس فلسفه به دنبال یک صفحه مغالطه درباره تمام دوراهی‌ها می‌گردم تا فقط از اسمش فرار کنم؛ دریغ از این‌که استاد زبان دربارة کلمة «کراس رد» صحبت می‌کند. هنوز در دلم ذهن سادة کودکان را می‌ستایم که به خاطر محدود بودن افکارشان با عصبانیت فریاد می‌زنند: دوراهی دیگه چیه؟! اما هنوز نمی‌دانند روزی آن‌ها هم در این مسیر قرار می‌گیرند.

نرگس عباسی از اراک

باباطاهر اومده می‌گه: ما یه چی تو مایه‌های ارواح سرگردان شنیده بودیم، ولی تصور این‌که روح نوستراداموس در حال پیشگویی به صورت کودکان سادة فریادزنِ محدود در افکار پوزخند بزنه، نه شنیده و نه دیده و نه بل‌که حتی خوانیده بودیم!

دایناسورهای اخمو

میان شلوغی شهر شلاق می‌خورند. این ازدحام از کدام طرف برخاسته که حتی کهنه‌ترین لبخند را زیر خود له می‌کند؟ این جسارت را کدام دل دلیل ایستادن کرده؟ صدای صلح کدام اسلحه تیر را در شرافت غلاف کرده؟ راز انقراض نسل خنده‌های این شهر زیر کدام خون خفته؟ صدای شهر امشب بلند است؛ اما برای شنیدن باید شناخت. باید سفت ایستاد، صدا را صاف کرد و در نهایت جرأت، صادق بود. باید چشم‌ها را فارغ از زمان روی آغاز نگاه خیره کرد و حیرت را رقم زد. حیرت و خون، تنها کودکانه‌های بزرگسالی‌اند که یک‌شبه ره هزارساله رفته‌اند. جنگ تنها جهانی است که از مردانگی فقط قدرت را یدک می‌کشد؛ قدرتی که حتی توان کنترل یک بغض را هم ندارد.

مریم فرامرزی‌نیا

تلگرافخانه

نادیا 22 ساله از مشهد- ریحانه م.س. 18 ساله از لواسان- گل آبی- معصومه زهرا فاتحی 23 ساله از گرگان- شیدا بایرامی از کرج- روح‌انگیز 19 ساله- صادق بهاری گلدره از فریمان- دریا از کرج- میلاد 18 ساله از بام ایران- صمد سیدقاسمی 21 ساله از شوشتر- حافظ اوراز- دختر مخملی- بانویی از کرمان- ناهید 19 ساله- نسیم از توابع بهبهان (دِ! باز چرا؟ کو؟ کِی؟ تو اصاً خشم و خشونتی هم می‌بینی؟ گیر افتادیم‌هاااا... خخخخ!)- رحیم علی‌آبادی 23 ساله از سبزوار- روجا بخت‌آور از قائمشهر- رضا موسوی 23 ساله- کامران نیلی- سیدمحمدرضا باطبی- کتایون- مینا 16- رئوف میرزا- ساناز از گرگان- شاه‌مراد از افغانستان- سپیده رمضانی 19 ساله از قم- فرانک 14 ساله از کرج- نورا بهاردل از یه جای سرسبز- سیروس مروانی آبادگون، 19 ساله- متین محمدی 17 ساله از مشگین‌شهر- خانم رفیعی از کوهسار مشهد- دنیا ر. 22 ساله از کاشان- جواد، دوست تازه- نازلی 23 ساله از یزد- مریم سلیمانی- فریدون 34 ساله از شهرضا

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها