* کبوتران خیالتان را، افزون بر چاپار، می‌توانید به pasukhgoo در gmail.com هم ایمیل کنید. دلنوشته، خاطره، متن ادبی، نظرت دربارة نوشته‌های بروبچ (خلاصه هر چی که از مخچة بدون میخچة خودت دراومده) رو به شماره‌ای که صفحة آخر چاردیواری چاپ شده هم می‌تونی پیامک کنی (فقط حواست باشه: اگه تو سرچ خودم متوجه شم کسی متنی رو کپی کرده و با تغییراتی فرستاده، یا بعد از چاپ یکی بیاد بگه فلانی نوشته‌ش کپی بود، این سندش، اینم مدرکش... گله نکنی که چرا اسمم همه‌ش تو تلگرافخونه‌س؛ هاااا...! حواست رو خووووب جَم‌کُ، گوشات نبُرُم بذارُم کف دستت!)
کد خبر: ۸۱۴۷۳۳

محمود فخرالحاج از قم: تا گرفتار نشوی، قدر دیگران را نمی‌دانی. من این جمله را فقط در حرف شنیده بودم و تجربه‌اش نکرده بودم تا همین دیروز؛ دیروز که ماندم بین خودم و خودم و کاری که نمی‌توانستم بتنهایی انجامش دهم. ماندم بین خودم و خودم و یک عالمه کلنجارهایی که به هیچ نتیجه‌ای نمی‌رسید. آخر منتظر ماندم و چه انتظار سختی که در نهایت نتیجه داد. از همان‌هایی که می‌ترسیدم و حوصله‌ای برای ارتباط با آن‌ها نداشتم به کمکم آمدند و آخر با یک عالمه خجالت و معذرتخواهی به این نتیجه رسیدم که تا گرفتار نشوم قدر دیگران را نخواهم دانست و این برایم یک تجربه‌ای شد که زود تصمیم نگیرم و در تصمیم‌هایم بسیار فکر کنم و برای مشورت از دیگران تا می‌توانم کمک و راهنمایی بگیرم.

مینای مهتاب: تو، آن حس غریبه‌ای که حتی نمی‌دانم نامت چیست؛ همراه خوبی برای بازگشت به روزهای اوج نیستی اما شاید بهانة خوبی باشی برای تکرار یک گذشتة نو و یا شاید هم یک تلنگر برای ساختن یک آیندة خوب.

زهرا فرخی، 34 ساله از همدان: 1-من اهوازم و تو ریزگرد، بیرون شو از شهر دلم. 2-اهواز چشم به راه باران است اما دستفروش‌ها همچنان ماسک می‌فروشند. 3-دلم یک شهر چون اهواز دارد/ گرفته و غمین و راز دارد/ خودش گفته مقیم این هوایم/ ولیکن سوی بم پرواز دارد.

سید محمدرضا حیدری، 19 ساله از شهرکرد: وقتی به یاد تو می‌افتم، خاطراتت مثل برگریزان فصل خزان شروع به ریزش جلوی چشمانم می‌کند و چه شیرین خاطراتی‌ست؛ تاب و توانم را می‌گیرد یاد تو. با تو ذهنم درگیر جنگی‌ست میان عقل و قلبم؛ هر کدام چیزی می‌گویند ولی نمی‌دانند حال و روز دل از دست رفتة مرا که وقتی به یادت می‌افتم چه حالی پیدا می‌کنم. خاطراتت با یک موسیقی زیبا و آرام اجرا می‌شود و چه خوشبخت می‌پندارم خودم را در هیاهوی بی‌کسی که در دل و ذهنم کسی را دارم مثل تو که آرام‌بخشی؛ همانند مسکنی که از زور درد به آدم می‌زنند. راستش را بخواهی من حتی با خاطراتت خیلی خوشبختم. دلکم بیا و بی‌خیال دنیای بی‌وفا بشیم وقتی مردمانش نمی‌توانند عشق ما رو تحمل بکنن. تو مال من باش، من مال تو، تمام دنیا مال ما می‌شود وقتی در کنار هم باشیم.

نرگس عباسی از اراک: روزی کسی به من گفت: زبان پرندگان زیباست. گویی یکدیگر را صدا می‌زنند. به نظر می‌رسد که هنوز به فکر یکدیگرند و هنوز از دنیای مجازی بی‌خبر. روزی با خود گفتم: بهتر است به آواز آن‌ها بیندیشم. با همان فکر، تلفن همراهم را روی لانة پرنده‌ای گذاشتم. لحظه‌ای از پرنده غافل شدم؛ وقتی به او دقیق شدم متوجه شدم پرنده در حال بازی با تلفن همراه است! لحظه‌ای به حرف آن فرد خندیدم اما بعد از افتادن تلفن همراه روی زمین، متوجه شدم قصد پرنده بازی با تلفن نبود؛ او می‌خواست تلفن را از خانه‌اش دور کند. حال می‌فهمم ما صفحات اینترنتی را ایجاد نمی‌کنیم اما آن‌ها هستند که رفتارهای ما را می‌سازند. ما آن‌قدر غرق این صفحاتیم که از یاد می‌بریم استفادة اصلی تلفن، این نیست.

فرحناز 72 از تبریز: دلم تنگ است؛ تنگ آن روزهایی که کودکی بودم به دور از دورویی‌ها و پلیدی‌ها. قلبی داشتم به وسعت یک دنیا احساس و عاطفه؛ هر چند جثه‌ام حرفی برای گفتن نداشت. همه را صاف و صادق مثل آیینه می‌دیدم... تا این‌که یواش یواش بزرگ و بزرگ‌تر شدم و دروغ و زشتی‌ها احساسم را نابود کرد. گویی قلب و جثه‌ام رابطه‌ای عکس با هم برقرار کرده‌اند؛ اما هنوز هم علت این رابطه را نمی‌دانم. آدم‌های اطرافم، خودم، یا شاید... شاید هم رسم زمانه این است؟!

اشی‌مشی: [...] از موقعی که چشم باز کردم دیدم یه عالمه کتاب ریخته رو سرم؛ همه از بالا بهت نگاه می‌کنن و می‌گن تو که نمی‌خوای پشت کنکور بمونی...! از موقعی که چشم باز کردم دیدم تو درس غرق شده‌م؛ این‌قدر که وقت سر خاروندن و شمردن موخوره‌ها رو هم ندارم! خلاصه تا چشم باز کردم دیدم توی این دو-سه ساله، همه ازم یه آیندة خوب می‌خوان؛ هم واسه من، هم واسه خودشون. از چاردیواری دور افتاده‌م. خیلی وقته دستم نرفته به نوشتن. خیلی وقته کلمات توی ذهنم بازیشون نگرفته. فقط کلمات درسی پشت سر هم ردیف می‌شدن و اصلاً نمی‌دونن خلاقیت چیه (ایش!) چه برسه به بازی کردن. خیلی وقته مدادم فقط چرکنویس درسی می‌نویسه و دیگه از نوشتن متن و خط‌خطی کردن و دوباره نوشتن خبری نیست. به گمونم خودشم دلش تنگ شده واسه نوشتن و از دل نوشتن. انگشتام و چشمام بیشتر از بقیه دلتنگ شدن؛ واسه باز کردن صفحة جیمیل و تایپ کردن تو صفحة سفیدش[...].

مهندس مریم، مامان محمدعلی: عشقت را ابراز کن برای کسانی که دوستشان داری. بی‌توقع؛ زیرا عشق را با آن کاری نیست. عاشق که باشی همة جهان بی‌توقع در خدمت تو می‌شوند.

* بعله! گفتی و ما هم باور کردیم!

پرنده بی‌بال: 1-چیزی یادم نمی‌آید. دفتر خاطراتم را ورق می‌زنم اما خالی‌ست؛ نمی‌دانم چرا خاطراتم پاک شده ولی ناراحت نیستم. گاهی اوقات باید خاطراتی را محو کنیم، رهایشان کنیم و بگذاریم در گذشته از یاد بروند و آن‌ها را فقط با یاد گذشته‌ها ثبت کنیم. خاطرات چه تلخ و چه شیرین باشند، وقتی به ته خط نزدیک می‌شویم همة آن‌ها می‌شوند گذشتة ما؛ پس خوشحال باشیم که گذشته‌ای داریم. 2-من ناخواسته وارد جاده‌ای شدم که حسرت طی کردنش همدم مادر و پدرم بوده است. آرزوهای دست‌نیافتنی شما شاید برای ما دست‌یافتنی باشد اما آرزوی ما نیستند. دوست ندارم مانند مادر و پدرم حسرت طی کردن جادة آرزوهایم همراهم باشد. بال و پر می‌خواهم تا پرواز کنم به سمتی که وزش باد در جهت خواسته‌های من باشد نه رؤیای گذشتگانم؛ اما نمی‌شود، نمی‌گذارند، اجازة پرواز ندارم.

مهرداد سارا: 1-روزگار پاک‌کن خود را برداشته و هر کجا که تو و من کنار هم هستیم را پاک می‌کند. اگر شده تمام مدادهای دنیا را به دست خواهم آورد و با تمام وجود خودم را کنار تو می‌نویسم؛ آن‌قدر که هیچ‌کس نتواند فاصله‌ای بین ما بیندازد. 2-در اقیانوس پرتلاطم زندگی رهایم کردی. حرف‌های دلم را ناخوانده در کنج قلبم جا گذاشتی. با نگاهی مرا به خودم واگذاشتی و رفتی. چگونه می‌توانم بتنهایی بنگارم انتهای جادة تنهایی‌ام را.

روزبه از لاهیجان: داش رضا فلاحتی خوش اومدی داداش. دلتنگت شده بودم. به جان کافه کاغذی فقید و همراه فقیدترش شترگاوپلنگ! همین حسامی اینا سرنگونش کردن بیچاره رو! ولی بنویس رضا، مثل قدیما، به یاد انتگرال‌ها و خونه دانشجویی.

* کیییی؟ من؟ من؟ من سرنگونشون کردم؟ ای بشکنه این دست که نمک نداره ولی همین‌جور هیییی فلفل ازش می‌پاشه! می‌بینی؟ می‌بینی؟ می‌بینی چه حرفا می‌ذارن تو دهن مردم؟! من خیلی همت کنم جلوی سرنگونی و فقدان و فقید و این صوبتای خودم رو بگیرم! دِ! حرفا می‌ذارن تو دهن مردم‌هاااا!

نیلوفر علیزاده از کرج: قلم در دست دارم. عرق‌های سرد بر پیشانی‌ام نشسته است. دست‌هایم بی‌محابا در حال لرزش هستند. اولین کلمات، خطوطی نامفهوم هستند بر روی کاغذ. قلبم در تپش است. دلم در انتظار شنیدنِ تلخی دیگری از این زمانه. با نوشتن اولین جمله، قلبم زخمی می‌شود. با تیر زهرآلودی از خاطره، قلم را رها می‌کنم. راضی به عذاب دوباره‌اش نیستم.

مهسا، دختر 15 ساله: اولین‌باری که چاردیواری رو خوندم واسه فرداش نمی‌دونم چه امتحانی داشتم اما حوصله خوندنش رو نداشتم. توی خونه تنها بودم، رایانه‌م خراب و تلویزیونم هیچی نشون نمی‌داد. خلاصه داشتم از تنهایی خفه می‌شدم که روزنامه روی میز رو به بهانه ورق زدن و نگاه کردن به عکساش برداشتم و نوشته رضوان رو خوندم و بعد نوشته‌های دیگه‌ش رو. از اون موقع چند سالی می‌گذره و من عاشق این صفحه شدم. کارتون عالیه.

* هووووممم... خیلی هم ممنون از نظر لطف سرکار. فقط یه سوال! اون زمون مگه چند ساله بودی؟ هیم؟!

مجید از نوشهر: انتظار... انتظار... یه کلمه با یه دنیا مفهوم. کلمه‌ای که واسه همه آشناس. همه ما یه جوری باهاش درگیریم. تموم زندگیمون شده انتظار کشیدن. حالا هر کی یه جوری. منتظر بودن طعم تلخی داره ولی خیلی امیدبخشه. وای به روزی که منتظر چیزی نباشیم. نظر شما چیه؟

نفس: بعضی اوقات این پیامای تبلیغاتی می‌تونن به‌دردبخور باشن. حتی شده واس چند لحظه هم که شده تو رو امیدوار کنن که شاید کسی که خیلی وقته منتظرشی پیام داده باشه و یه سراغی ازت گرفته باشه.

* بله خب... یه پیامی برا من اومده بود که می‌گفت: میازار موری که دانه‌کش است چون یهو دیدی بهش برخورد و رفت کل همشهریاش رو آورد خونه‌تون و روزگارت رو تیره و تار و سیاه کرد! خودشون هم که سیاه! پیام از این امیدوارکننده‌تر؟!

ستاره قطبی: بندبند وجودم از حسادت ازهم‌گسسته می‌شوند! فریادم را می‌بلعم! اشک‌هایم سرخ هستند! ولی گوش‌هایم همه چیز را می‌شنوند. حتی صدای خندة مورچه‌هایی که دانه بر دوش دارند و از دیوار اتاقم بالا می‌روند را. به من می‌خندند؛ به حماقتم؛ به اعتماد بیجایی که به تو کردم... ولی من هنوز منتظرم! شاید این بار دلرحم شوی... شاید!

* بفرما! گفتم که! مور دانه‌کش رو آزُردی رفته پی کارش، خودتم خبر نداری! بابام جان اون صدای خنده‌ش نیستاااا که حین بالا رفتنش از دیوار اتاقت داری می‌شنوی! به خودت بیااااا... یخده بیشتر دقت کن! متوجه نمی‌شی؟ داره همشهریاش رو صدا می‌زنه بابام جان! الانه که همه اتاقت بشه تیره و تار و سیاه! خودشون هم که سیاااااه! والنهایه... باقی قضایا!

تلگرافخانه

آرش حسین‌پور از قزوین- ساناز 24 ساله از شاهین‌دژ (فعلاً که مقدور نیست؛ حالا تا بعد ببینیم چی می‌شه!) - پوریا ب.جهانی از تهران- فروغ از پلدختر- روجا بخت‌آور از قائمشهر- ممد عباسی از قم- ناهید رمضانی 17 ساله- پروا- طاهر از گنبد کاووس- نسیم از توابع بهبهان- پریا درویش از رودهن- علی عرفان از اندیمشک- گل مرداب از کرمانشاه- دختر پاییزی 78- دریا بابادی از شهرکرد- باب اسفنجی- احسان 87- شب‌های برفی- پریسا احمدی، 20 ساله از تهران (کاش قبل از این‌که مطلبی برای صفحه می‌فرستادی، قانون‌ها رو یه مروری می‌کردی: نوشته‌هایی که قبلاً منتشر شده، حتی اگه نویسنده‌ش خودتون باشید و توی وبلاگ خودتون منتشرش کرده باشید، کپی به حساب میاد و دیگه توی بروبچه‌ها چاپ نمی‌شه)- دفترچی از دزفول (یه پله برو عقب، جوابم رو بخون، جوابت رو بگیر! تازه بماند که شاعرش هم یکی دیگه‌س نه خودت!)- قناری از گنبد- سینایی- امیری از کرمانشاه- مهسا متولد 69 از رشت- ابراهیم منصوری از ملایر- صبا، 16 ساله از کرمانشاه- محسن آموزنده از یه جایی- عباس فلافلی از تهران- عینک چشم عسلی- اسرین، دختر سنندجی- زادمحمد از رشت‌

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها