فقط کافی است عاشق باشی. آنگاه هر چیزی بیشتر از آن چیزی که هست می‌شود. خیابان‌ها، کوچه‌ها، خانه‌ها، کلمه‌ها، دریا و درخت و میوه‌ها، همه و همه بیشتر از خودشان می‌شوند.
کد خبر: ۸۰۲۸۰۴
یک عاشقانه ممتـاز

اتاق خواب عاشق دیگر فقط اتاقی برای خوابیدن نیست، معبد دلتنگی است، خیابان‌ها دیگر محل رفت و آمد نیستند، بلکه محل ثبت لحظه‌ها و جمع زدن خاطره به روز و شب شهرند؛ کوچه‌ها دیگر شبیه خانه‌های قد و نیم‌قد نیستند، بلکه شکلی از لبخند و انتظار به خود می‌گیرند؛ دریا دیگر دریا نیست، تابلویی است از اشک و صبر... و درخت دیگر فقط جای برآمدن میوه‌های وسوسه‌کننده نیست، بلکه فرازی است از تاریخی که دو نفر به پای آن ساخته‌اند، تاریخی که پیوند می‌خورد به چرخه ابدی شکوفه‌ها و میوه‌هایی که می‌رویند و می‌ریزند و خشک می‌شوند و نو می‌شوند. عشق چیزی است شبیه به طبیعت، ابدی می‌نماید، هر چند که انسانی که در بالینش می‌آساید همواره از اتمامش نگران است. آری عشق ثبات چیزها را برهم می‌زند، زندگی را از مصرف می‌اندازد و بودن را...تنها خودِ بودن را کافی می‌کند.

بودن در رضایت کامل، بدون ذره‌ای نیاز به توجیه کردن زندگی، بهترین کار عشق است. شاید خوشبختی چیزی جز زندگی کردن با رضایت نیست و زندگی کردن با رضایت، یعنی زیستن با چیزهایی که دوست می‌داریم و عشق به چیزها آشنایی و دوستی می‌بخشد. عشق حالی است که برای همه آشناست، روزهایی از نوجوانی و جوانی، لحظه‌ای در میانسالی و خاطره‌ای پر تخیل، محور و پرداخت شده در پیری، اما در میان این همه، عده کمی هستند که زندگی‌شان را نه فقط لحظه‌هایی از عشق، بلکه همه لحظه‌های زنده بودنشان را، رخدادهای عشق می‌سازد. این اقلیت خوشبخت تصویری است از تفاوت، از جور دیگری بودن. به قول حوا خانم ( زهرا حاتمی)، «آدم‌های کمی در 40 سالگی یه جوری هستند وگرنه در 20 سالگی که همه شاعرند.» این درخشان ترین توصیفی است که مادر گیله‌گل (لیلا حاتمی) از فرهاد (علی مصفا) می‌کند که هنوز در چهل سالگی عاشق گیله‌گل است. فرهادی که دکترای «گلی‌شناسی» دارد، فرهادی که در میان این‌همه آدمی که دچار زندگی‌اند، در میان زیبایی‌های شهر خود رشت، نشانه‌های گلی را جمع می‌کند و عشق برای او کافی است چه با او چه بی‌او. شاید برای همین به گیله‌گل می‌گوید نه با تو نه بی‌تو. گیله‌گل مثل رشته دانشگاهی، مثل یک مورد مطالعاتی زیر ذره‌بین همه زندگی فرهاد قرار می‌گیرد و می‌شود همه چیز زندگی، می‌شود چیزی که بدون هیچ توجیهی خوشبختی را برای شاعر دلتنگ به ارمغان می‌آورد. داستان فیلم در دنیای تو ساعت چند است؟ ساخته صفی یزدانیان داستان مصائب عشق نیست، داستان خوشبختی با وجود دوری از معشوق، داستانی واقعی درباره شاد بودن عاشق در حال‌های عاشقیت است. در دنیا ساعت چند است؟ فیلمی است درباره خوشبختی با وجود طعم شور اشک دوری و دلتنگی. جستاری است درباب عشق واقعی، درباب عاشق بودن، بودن به سبک عاشقانه. هیچ نوشته‌ای چیزی را تضمین نمی‌کند، هیچ نویسنده‌ای نمی‌تواند تضمین کند که با پیشنهاد چیزی، هیچ یک از خوانندگانش را ناراضی نمی‌گذارد، اما این متن، متنی تضمینی است، چون در دنیای تو ساعت چند است؟ فیلمی قابل تضمین کردن است، چون فرهاد عاشقی تضمینی است، چون گیله‌گل معشوقی ابدی است، چون عشق، زندگی را تضمین می‌کند.

این داستان، داستانی تکراری نیست، آدم‌هایش هم تکراری نیستند، داستان شهری تکراری هم نیست و در آن شعرهای تکراری خوانده نمی‌شود و ترانه‌های تکراری برای عشق نواخته نمی‌شود، همه چیز در دنیای تو ساعت چند است؟ ممتاز است. شبیه هیچ چیز نیست، چون یگانه با زندگی و عشق است پس با تعاریف از پیش ساخته بیگانه است، چون شبیه شخصیت اصلی فیلم همه چیز را در آرایش عشق و عاشقیت و زیستن تازه کرده است و چون این عاشقی تکراری نیست، فیلم هم یک عاشقانه تکراری نیست. درست است که عاشقانه‌ها حتی اگر تکراری باشند دوست داشتنی و زیبا هستند، مثل هزاران عاشقانه ساده تاریخ سینما، که هنوز می‌بینیم و به خاطر داریم، اما عاشقانه‌ای ممتاز، مثل این فیلم، عشق را غنی می‌کند و وقتی در اثری عشق غنی شد، شما با بیرون رفتن از سالن سینما، زندگی خود را غنی شده می‌بینید، چون شبیه به دلگرمی و امیدی زوال‌ناپذیر به آن اضافه شده است. حالا شما آموخته‌اید که عاشق شوید، ممتاز و ماندگار، آماده برای این‌که کسی از شما بپرسد در دنیای شما ساعت چند است؟

علیرضا نراقی / چمدان (ضمیمه آخر هفته روزنامه جام جم)

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۱
بی نام
Iran, Islamic Republic of
۱۰:۴۴ - ۱۳۹۴/۰۳/۰۹
۰
۰
اینها همش مزخرفن .فقط پول .پول باشه آدم ازخوشحالی وخوشبختی منفجر میشه.دیگه اعتقادی به این حرفها ندارم

نیازمندی ها