آن روز توی مدرسه بچه‌ها امتحان ریاضی داشتند و احسان با این‌که درسش را هم خوب خوانده بود اما کمی می‌ترسید. ساعت هشت صبح امتحان شروع شد.
کد خبر: ۷۶۱۲۸۰

او سعی می‌کرد آرام باشد و با حوصله هرچه را که بلد بود بنویسد. چند تا سوال اول را بخوبی جواب داد و امیدوار شد اما سوال‌های بعدی سخت بودند و او با مشکل روبه‌رو شد. چند دقیقه‌ای بدون این‌که کاری انجام بدهد به ورقه‌اش نگاه کرد و بعد سرش را بلند کرد تا ببیند اطرافش چه خبر است. بعضی‌ها می‌نوشتند و بعضی‌ها هم مثل او بیکار نشسته بودند. نگاهش به نفر بغلی که از بچه‌های کلاسشان نبود افتاد و دید که در حال نوشتن است. با خودش فکر کرد که حتما جواب‌ها را خوب می‌داند که این طور می‌نویسد. دوباره یواشکی اطرافش را نگاه کرد و وقتی دید که هیچ کس حواسش نیست سرش را کمی پایین‌تر آورد و آهسته گفت: «جواب سوال...» اما هنوز حرفش تمام نشده بود که یک نفر با عصبانیت صدا زد: چه کار می‌کنی پسر؟

اوکه بدجوری جا خورده بود خودش را جمع و جور کرد و صاحب صدا را نگاه کرد. آقای مدیر بود؛ باورش نمی‌شد! با اخم و ناراحتی ورقه‌اش را گرفت و از او خواست که برود و جلوی دفتر مدرسه بایستد تا تکلیفش را روشن کند.

حالا نمی‌دانست چه می‌شود؛ نمره‌اش که حتما «صفر» بود. اما بدتر از همه این‌که اگر به پدر و مادرش خبر می‌دادند آنها حسابی ناراحت می‌شدند و بابا حتما دعوایش می‌کرد. ای کاش اصلا به فکر پرسیدن از بغل دستی‌اش نمی‌افتاد. فهمید که اشتباه بدی کرده و پشیمان بود. توی دلش چند بار از خدا خواست تا کمکش کند و قول داد که دیگر چنین اشتباهی انجام ندهد.

در همین موقع ناظم مدرسه «آقای شُکرانی» را دید که از انتهای راهرو به سمت دفتر مدرسه می‌آید. صدای قدم‌هایش نزدیک و نزدیک‌تر شد تا به احسان رسید و همان جا ایستاد و پرسید: چی شده پسرجان، چرا اینجا ایستادی؟

احسان به آرامی سرش را بلند کرد و گفت: آقا اجازه، اشتباه کردیم؛ به خدا هیچ چی بهم نگفت...

اینقدر بغض کرده بود که دیگر نتوانست حرفی بزند و دوباره سرش را پایین گرفت. آقای ناظم که از ماجرا خبر نداشت با مهربانی گفت: احسان جان من که متوجه نمی‌شم درباره چی حرف می‌زنی؛ اتفاقی افتاده؟

او حرفی نزد و آقای ناظم دوباره گفت: باشه اگه نمی‌خوای چیزی بگی اشکالی نداره؛ من باید برم که خیلی کار دارم.

همین که آقای ناظم خواست برود احسان گفت: آقا کمکم کنید !

ـ اگه نگی چی شده نمی‌تونم کاری کنم، حالا آروم باش و بگو ببینم چی شده.

ـ چَشم آقا می‌گم.

بعدش همه ماجرا را تعریف کرد. حرف‌هایش که تمام شد آقای ناظم گفت: خیلی خیلی کار بدی کردی؛ درست کردنش سخته اما اگه قول بدی که دیگه تکرار نشه و بچه خوبی باشی شاید بتونم یه کاری بکنم.

ـ آقا به خدا قول می‌دم.

ـ حالا همین جا باش تا برم ببینم چی میشه.

آقای ناظم هنوز چند قدمی دور نشده بود که احسان صدایش زد و گفت: آقا اجازه، ممنونم!

رضا بهنام

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها