نمی‌دانستم کدامشان باشم، گزینه‌های انتخابم متعدد بود؛ پسر شجاع، سندباد، چوبین، سباستین، استرلینگ که صاحب رامکال بود، گوزنی که در «خانواده وحوش» هیچ شکارچی‌ای نمی‌توانست ردش را بگیرد یا حتی گاوی که در «حنا دختری در مزرعه» از پس خرس به آن بزرگی برآمد. هر کارتونی را که می‌دیدم دلم می‌خواست جای قهرمان اصلی‌اش بودم، البته نه همه قهرمان‌ها. منی که پسربچه‌ای بودم شیطان و بازیگوش چندان خوشایندم نبود که خودم را در جایگاه لوسی‌می و حنا و آنت قرار دهم و با آنها همذات‌پنداری کنم.
کد خبر: ۷۳۹۶۱۷

ترجیح می‌دادم مثلا پسر همسایه لوسی‌می و خواهرش کیت که همه‌جا همراهی‌شان می‌کرد باشم یا پسر چوپانی که همکار حنا بود. به جای «فلونی» خانواده دکتر ارنست هم ترجیح می‌دادم تام تام باشم؛ همان پسربومی که با آن کاپیتان بداخلاق در قسمت پایانی کارتون به خانواده دکتر پیوستند. حتی راضی بودم لوسین باشم اما آنت نه، گیرم که لوسین متهم و مسبب سقوط دنی از ارتفاع و ضایعه جسمانی‌اش می‌بود.

لوسین بالاخره هر چه باشد پسر بود در نگاه کودکانه و معصومانه‌ام. نل و پدربزرگش هم که برایم جذابیتی نداشتند و پسری که همراه برادر نل شهر به شهر دنبال او می‌گشت، برایم باورپذیرتر می‌نمود. من، پسری، کودکی که در دهه شصت بزرگ‌ترین دغدغه زندگی‌ام مسابقه‌ای بود که قرارش را با تیم فوتبال کوچه پایینی مدار کرده بودیم، هر روز در قالب یکی از نقش‌های محبوب و البته محدود انیمیشنی‌ام فرومی‌رفتم و جمعه‌ها پسر شجاع بودم و سه‌شنبه‌ها سباستین، چهارشنبه تام تام و غروب‌های پنجشنبه میشا بودم؛ همان خرس کوچولوی قهوه‌ای و دوست‌داشتنی و مثبت «دهکده حیوانات» که در برابر آزار و اذیت‌های دراگون و دوستانش زیادی صبوری می‌کرد. یادتان هست؟ دوشنبه‌ها هم توامان لی‌لی بیت بودم که بدجور و البته کمی مشکوک هوای بلفی را داشت و بنر؛ همان سنجابی که یک گربه، بزرگش کرده بود و رفیق فابریکش هم یک جغد، دشمن قسم‌خورده‌اش؛ عمو جغد شاخدار. لولک و بولک را هم دوست داشتم، پت و مت، یوگی و دوستان، معاون کلانتر، زبل‌خان، اما با پروفسور بالتازار زیاد حال نمی‌کردم، مسافر کوچولو هم زیادی بچه مثبت بود، هادی و هدی هم بدجور روی مخ بودند؛ امروز اما همه‌شان را دوست دارم. آنها یادگار روزگار سرخوشی‌ها و بی‌خیالی‌های کودکی من، ما، که همه دهه شصتی‌ها هستند.

اگر اکنون در سی و چند سالگی، حالا که چین و چروک‌ها آرام آرام در صورتم هویدا می‌شوند و موهایی سفید پشت گوشم را یکسره سفید کرده‌اند بخواهم از میان همه شخصیت‌های کارتونی دوران کودکی‌ام یکی را انتخاب کنم تا جای او باشم، به دنبال انیمیشن «مداد جادو» می‌روم و سراغ پسری را می‌گیرم که با یک مداد جادویی هر چه دوست داشت می‌کشید تا به در چشم برهم زدنی جان بگیرد. خاطرتان هست از چه انیمیشنی سخن می‌گویم؟ تکانی به‌ذهن‌تان بدهید حتما به یاد خواهید آورد.

دوست دارم جای آن پسر مداد جادو به دست بودم تا گذشته‌ها را ترسیم می‌کردم به این امید که جان بگیرند در عالم واقعیت. چقدر دوست دارم دوباره همان پسربچه ده ساله شوم که در حیاط بزرگ خانه پدربزرگ آتش می‌سوزاندم و جز مهربانی بازخوردی نمی‌دیدم.

دلم برای دست‌های مردانه و پر از مهربانی پدربزرگ تنگ‌شده، برای محبت بی‌پایان مادربزرگ و برای معصومیت از دست رفته کودکی‌ام.

محسن محمدی / جام‌جم

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها