زندگی تحت سیطره آرزوهای دور و دراز، حیاتی شیزوفرنیک است

زندگی در وادی آرزوها

آرزوهای دور و دراز، تنها امیدهایی دوردست و آمالی غیرقابل وصول نیست که بخواهند مساله‌ای مربوط به آینده تلقی شود، بلکه جزئی جدایی‌ناپذیر از زندگی حال و اکنون ما و از آن فراتر، جزئی جدایی‌ناپذیر از خود ما هستند. رویاهای خیال‌بافته با ما نفس می‌کشند، با ما روز و شب می‌کنند و گاه تا آنجا پیش می‌روند که عرصه را بر حضور ما تنگ کرده و خود جای ما می‌زیند بی‌آن‌که سر سوزنی ما را به غایات مقصودمان نزدیک‌تر کرده و سوداهای درونمان را تحقق بخشند.
کد خبر: ۷۳۹۰۱۷

آرزوها نه تنها زندگی که واقعیت‌مان را نیز می‌ربایند؛ هم واقعیت خودمان را و هم واقعیت جهان پیرامونمان را. تا آنجا که دیگر چیزی از ما باقی نمی‌ماند جز خودی ناشناخته که نمی‌داند از کجا آمده، کیست و کجاست.

زندگی تحت سیطره آرزوهای دور و دراز، حیاتی شیزوفرنیک است که ثمری جز دوری هرچه بیشتر هم از غایات و هم از ماهیات ندارد. دیگر «من» در میانه نیست که سودایی در سر بپرورد.

سراب جای آب و فصل جای وصل می‌نشیند و چه‌بسا از همین‌روست که گرفتاری در ورطه آمال دور در کلام امیرالمومنین علی(ع) سرنوشتی هراسناک دانسته شده‌ است: « ای مردم، آنچه بیش از هر چیز دیگر می‏ترسم که به آن گرفتار آیید، دو چیز است: از هوی و هوس پیروی کردن و آرزوهای دراز در دل‏پروردن.» ( نهج البلاغه، خطبه 42)‌

از مهم‌ترین عوامل موثر در بحران هویت فردی و اجتماعی و اضطراب روان‌شناختی و نیز از خودبیگانگی اگزیستانسیالیستی یا الیناسیون فلسفی انسان امروز، «حسرت خود بودن» است که نیاز به رهایی از «افسوس خود نبودن» را اقتضا می‌کند. بسیار دیده و شنیده‌ایم انسان‌ها با بیانی نادمانه می‌گویند: چقدر از خودم دورم، آن کار را که کردم خودم نبودم، دلم برای خودم تنگ شده، با خودم قهرم و... این حسرت خود بودن شاید تنها آرزوی حقیقی انسان‌های این دوره و زمانه باشد که البته فقط در لحظاتی محدود و گذرا آرزو انگاشته می‌شود و منحصر به هنگامه‌های نادر خودآگاهی است. آرزوهایی که ما را به دنبال خود می‌کشند و از خویشتن بیگانه‌مان می‌کنند آرزوهایی دیگر گونه‌اند که اغلب در همه آنچه نداریم و نمی‌توانیم داشته باشیم خلاصه می‌شوند. در هر ‌آنچه نیست و اگر هست دروغ است.

اما اوهام رویاگون که واقعیت وجودی ما را دستخوش سرگشتگی و حیرت می‌کنند به مراتب گسترده‌تر از آنند که می‌پنداریم. چنان نیست که ابتلا به چندپارگی شخصیتی و ازخودبیگانگی منحصر به رویاپردازی‌های حقیر و کودکانه باشد. گاهی حتی سودای باقی گذاشتن نام نیک از خویشتن نیز اذن دخولی است به مغاک خودفراموشی و مقدمه‌ای است برای گمگشتگی در کابوس آمال و آرزوها: «آنچه باید، ماندن در ابدیت تن‌پرور بت‌ها نیست، بلکه تغییر کردن و ناپدید شدن است برای معاونت در تغییر شکل جهانی: عمل‌کردن بدون نام، نه این‌که نامی باشیم تن‌آسا.

در این ‌حال، رؤیاهای آفرینندگان در مورد بقا نه‌تنها حقیر بلکه خطاکار می‌نماید و به نظر می‌آید هر عمل حقیقی‌ که بی‌نام در دنیا و برای فرارسیدن دنیا تحقق یابد پیروزی درست‌تر و مطمئن‌تری بر مرگ می‌یابد و دست‌کم از افسوس حقیر خودنبودن آزاد است. (موریس بلانشو، از کافکا تا کافکا، ترجمه مهشید نونهالی، تهران، نشر نی، 1385، ص 137)‌

از میان نویسندگان شهیر ادبیات جهان، دنیای آثار کافکا ارتباط نزدیکی با مساله از خودبیگانگی یا همان حیات شیزوفرنیک مبتنی بر سوداهای دور و دراز و آرزوهای دست‌نایافته دارد. در داستان کوتاه «مسخ» همه‌ چیز حول محور همین فاصله گرفتن از واقعیت حیات انسانی می‌گردد با این تفاوت که آنجا مساله درواقع نیهیلیسم حاصل از زندگی مدرن است، اما در رمان «قصر» مساله دقیقا آرزوهای خیال‌بافته و امیدهای دست‌نیافتنی است.

موریس بلانشو در جایی دیگر از کتاب «از کافکا تا کافکا» در این خصوص می‌نویسد: «مسّاح... در پی آن نیست که به زادبوم بازگردد: زندگی در سرزمین کنعان از میان رفته است؛ حقیقت این جهان زایل شده است؛ بفهمی نفهمی در لحظات کوتاهی از رقت دل ممکن است به یاد آن بیفتد. سهل‌انگارتر هم نیست، اما مدام در حرکت است، هرگز توقف نمی‌کند، تقریبا دلسرد نمی‌شود و با حرکت خستگی‌ناپذیری که توصیف‌کننده نگرانی بی‌روح زمان بی‌آسایش است، شکست‌های پی‌درپی را تجربه می‌کند. آری، او با سماجتی انعطاف‌ناپذیر همواره در جهت خطای غایی می‌رود و دهکده‌ای را که هنوز واقعیتی دارد حقیر می‌شمارد و خواستار قصری است که شاید هیچ واقعیتی نداشته باشد (همان، ص 123) مساح کا، نام شخصیت اصلی رمان قصر است و این تعبیر «سماجت انعطاف‌ناپذیر در جهت خطای غایی» شاید بهترین تعبیری باشد که می‌توان برای توصیف منشأ خودباختگی انسان‌های این عصر و گمگشتگی‌شان در جهان اوهام دسترس‌ناپذیر ارائه نمود.»

اما این‌که چاره چیست و راه رهایی کدام است، پاسخی درخور به این پرسش، طبعا نیازمند شناختی ژرف هم از ماهیت وجودی انسان و هم از حقیقت وجودی این زمانه است، اما از آنجا که گرفتاری در ورطه آمال خیال‌بافته بیش از همه بر دو عامل «دروغ» و «فریب» تکیه دارد، شاید بتوان گفت چاره را باید در اطراف مساله «صداقت» جستجو نمود، منتها مرتبه بالایی از صداقت که به موجب آن، انسان نه‌تنها در مناسبات خود با دیگران یا به اصطلاح در جلوت، که از آن مهم‌تر در خلوت و در مواجهه با خویشتن، برخوردار از صداقت و پیراسته از دروغ و فریب باشد. ممکن است بگویند چنین صداقتی به دلیل مکانیسم‌های روان‌شناختی ناخودآگاه اساسا ناممکن است و هیچ‌ کس نمی‌تواند حقیقتا به خود صادق باشد که البته اشکالی وارد و بجاست، اما با این‌ حال باز هم می‌توان گفت حرکت در مسیر خودآگاهی تا آنجا که می‌شود و امکان دارد، بهترین گزینه برای ایمن ماندن از آسیب خودفریبی و در نتیجه خودفراموشی است.

اگر آثار هنری کافکا در بخش نخست بحث شاهد مثالی روشن و مقتضی بود، زندگی شخصی او در این بخش دوم یعنی در بحث صداقت با خود و دیگری، نمونه‌ای قابل ذکر و مثال‌زدنی است. صداقتی آنچنان دشوار و فرساینده که کافکا را به بیانی اینچنین وامی‌دارد: «حتی اگر جوانی جاودانه ممکن بود، درون‌نگری، آن را ناممکن می‌ساخت.» (کافکا؛ یادداشت‌ها، 11 آوریل 1922) کافکا در نامه‌ای به میلنا، آرزوهای دور و رویاهای خیال بافته را به شخصیتی موهوم تشبیه می‌کند که هر دو خوب آن را می‌شناسند و زنده هم می‌انگارند، حال آن‌که او تنها ساخته ذهن و بافته خیالات دروغین است.

تشبیه به کار رفته در این نامه با تشبیه ما در این متن یعنی استفاده از تعبیر «حیات شیزوفرنیک» همسو به نظر می‌رسد و نیز با این عبارات نخستین که رویاهای خیال‌بافته با ما نفس می‌کشند، با ما روز و شب می‌کنند و گاه تا آنجا پیش می‌روند که عرصه را بر حضور ما تنگ کرده و خود جای ما می‌زیند بی‌آن‌که سر سوزنی ما را به غایات مقصودمان نزدیک‌تر کرده و سوداهای درونمان را تحقق بخشند.

کافکا در نامه به میلنا به تاریخ سپتامبر 1920 می‌نویسد: «چرا از آینده مشترکی که به ‌هر حال هرگز وجود نخواهد داشت، سخن می‌گویی و شاید هم به همین دلیل در این مورد می‌نویسی؟ پیش از این یک روز غروب در وین که ما داشتیم درباره این آینده مشترک صحبت می‌کردیم من چنین احساس می‌کردم که ما در جستجوی کسی هستیم که خیلی خوب او را می‌شناسیم و خیلی زیاد برای او دلتنگی می‌کنیم و از آنجا او را با زیباترین نام‌ها فرامی‌خوانیم، اما پاسخی داده نمی‌شود، وقتی‌ که او نه در آنجا و نه در فرسنگ‌ها دورتر از آنجا نبود چگونه می‌توانست پاسخی بدهد؟» (نامه‌هایی به میلنا، کافکا، ترجمه سیاوش جمادی، تهران، نشر شادگان 1382)

محمد کامیار / جام‌جم

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها