از افسانه فارغ‌التحصیلی تا بلندپروازی‌های شکسته بال

روشِ جا دادن بلندپروازی‌های جوانان در قوطی کنسرو!

اول از همه می‌خواهم تکلیفم را با این واژه روشن کنم؛ فارغ التحصیل! بگذارید داخل گیومه هم قرار دهم که کاملاً رویش تأکید شده باشد و خوب زهرم را رویش خالی کنم: «فارغ التحصیل». حالا شد! مثل سنگی می‌ماند که یک ورش نوشته باشند: «ز گهواره تا گور دانش بجوی» یک ورش هم: «فارغ التحصیل». بالاخره کدام ورش را قبول کنیم؟ آن روح توفنده و جان ناآرامی که مثل گردباد بین گهواره و گور می‌پیچد، یا آن روح ایستا و ساکنی که در واژه «فارغ التحصیل» وجود دارد؟
کد خبر: ۷۲۳۰۱۲
روشِ جا دادن بلندپروازی‌های جوانان در قوطی کنسرو!

جام جم سرا: واژه «فارغ التحصیل» از آن واژه‌های پربسامدی است که در طول زمان، مشروعیت و وجاهتی هم کسب کرده است. جانمایه این واژه خیلی شبیه روح واژه «خسته نباشید» است که ما از اول صبح تا شب مثل نخود کشمش به همدیگر نثار می‌کنیم. وقتی به کسی می‌گوییم «خسته نباشید» اول خستگی را روی دوش او می‌گذاریم و بعد هم به او القا می‌کنیم که با وجود آن خستگی نباید احساس کند که خسته است. این تناقض نیست؟ هنوز طرف از رختخواب درست و حسابی کنده نشده به او می‌گوییم خسته نباشید. لابد منطق خاص خود را هم دارد. خسته نباشید که هشت ساعت خوابیدید و خستگی درکردید.
روح فرهنگ عمومی را واژه‌هایی می‌سازند که بین عامه و در دهان‌ها می‌چرخند و از فرط تکرار مقبولیت می‌یابند. کسی بعد از 30 سال، مُهر بازنشسته و بازنشستگی به دست و پا و چشم و گوش و ذهن و زبانش می‌خورد. هر جا که می‌رود و هر کاری که می‌کند مُهر بازنشسته با اوست. بلند می‌شود بازنشسته است، می‌نشیند بازنشسته است، راه می‌رود بازنشسته است، می‌دود بازنشسته است. او مجبور است در کالبد این کلمه که تداعی کننده رکود و نشستن است فرو برود در حالی که شاید به‌اندازه یک جوان انرژی ذهنی دارد، ولی ما با آن واژه بازنشستگی، ترمزی را به پاهای او می‌بندیم که نیازی به آن ندارد.

شاه عباس با اینترنت پرسرعت بر ایوان عالی قاپو

به نظرم بهترین اتفاق خبری آزمون‌های سراسری - کنکور- نشان دادن آدم‌هایی است که به فاصله چندین نسل روی فصل مشترکی به نام صندلی کنکور می‌نشینند و کنار هم به سؤالات پاسخ می‌دهند؛ پدربزرگ 65 ساله‌ای که عشق ادامه تحصیل است کنار جوانی 16 – 17 ساله یا حتی کمتر می‌نشیند. فاصله آنقدر عظیم است که انگار شاه عباس را با اینترنت پرسرعت و لپ تاپ بر ایوان علی قاپو در نقش جهان نشانده باشیم، اما فصل مشترکی به نام آموختن این فاصله‌ها را طی می‌کند و آدم‌ها را به هم سنجاق می‌زند.

من هر ماه بیشتر از پنج دقیقه به گذشته‌ام فکر نمی‌کنم

ما گاهی بیش از حد درگیر گذشته‌هایمان می‌شویم. به قول ریموند کارور، نویسنده امریکایی در مجموعه داستان کوتاه «کلیسای جامع» من هر ماه بیشتر از پنج دقیقه به گذشته‌ام فکر نمی‌کنم. بسیاری از ما وقتی به هر دلیل موقعیتی را در یک زمان خاص از دست می‌دهیم کل قضیه را رها می‌کنیم و به خاطر یک دستمال، قیصریه را به آتش می‌کشیم پس کارمان می‌شود رجعت‌های وسواس گونه به گذشته و افسوس موقعیت تحصیلی که از دستمان رفته است. اما دیدار با آدم‌هایی که بعد از یک یا دو دهه مصاف با گرداب‌های درونی یا بیرونی که در زندگی داشته‌اند دوباره به سمت تحصیل بازگشته‌اند، این امید را در ما زنده می‌کند که می‌توان در هر سنی آموخت و یاد گرفت.
باطل‌السحر این گفته ویران کننده که «بالا رفتن سن مانعی برای یادگیری است» و «آموزش یک بازه زمانی خاص دارد» نگاهی به دور و بر انداختن است از توالی فصل‌ها که تازگی و کهنگی کنار هم قرار می‌گیرند و از دل کهنگی تازگی می‌زاید.
همچنان که طبیعت بیرونی ما مدام در مصاف کهنگی و تازگی قرار دارد و توالی پاییز و بهار را در درون خود می‌پذیرد، این توالی و چرخش‌ها می‌تواند در درون ما اتفاق بیفتد و مدام با پوست اندازی‌های مکرر به دنبال تحصیل رموزی باشیم که از چشم‌های ما دور مانده‌اند.


بادکنک، مدرک، پول

چرا دانشجوها وقتی می‌خواهند وارد دانشگاه شوند چنان انرژی و انگیزه‌ای دارند که به عنوان تفریح آخر هفته می‌خواهند سیاره‌ها را از مدارشان خارج کنند یا دست کم تعداد اقیانوس‌ها و قاره‌ها را کم و زیاد کنند و طرحی نو دراندازند و دنیا را سر و ته کنند اما وقتی یک ترم را در دانشگاه پشت سر می‌گذارند مثل بادکنکی که سوراخ شده، فیس می‌خوابند و از آن به بعد می‌شوند آدم‌های متوسط شب امتحانی کپی کار جزوه‌های دیگران؟ آدم‌های مطیع و سر به زیری که جز در چارچوب‌هایی که به آن‌ها گفته می‌شود فکر نمی‌کنند. اشکال کار از کجاست؟ چرا اشتها و ولع ما بسیار زودتر از آنچه فکر می‌کنیم فروکش می‌کند؟
اگر بهترین استعدادها در چرخه‌ای قرار بگیرند که به آن‌ها گفته می‌شود مدرکی بگیرند و بروند بیرون و پولی دربیاورند آن‌ها هم نهایتا استعداد خود را در همین چرخه به جریان خواهند انداخت و به پایان خواهند رساند.... پس چه کسی مسئولیت حفظ و تأیید بلندپروازی‌های جوان‌ها را در کشور دارد؟

زیر پالس‌های کلیشه «دکتر – مهندس» زندگی می‌کنیم

یکی از اتفاقات جالب در خانواده‌های ایرانی از زمان شکل‌گیری دانشگاه‌ها در کشور، نوع واکنش و مواجهه آن‌ها با رشته‌ها و گرایش‌های تحصیلی است. کلیشه رایج «دکتر – مهندس» که هنوز هم در افکار خانواده‌های ایرانی جریان دارد و به جوان‌ها دیکته می‌شود – گرچه در سال‌های اخیر کمی رقیق‌تر شده است – نشان دهنده دو گرایش مرسوم به رشته‌های پزشکی و فنی - مهندسی است.

اگر بپذیریم آدمیان در رنگین کمانی از طیف‌های استعداد به دنیا می‌آیند، کسی هوش فنی دارد، دیگری هوش ریاضی، آن دیگری هوش موسیقایی، هوش نقاشی، هوش بدن و ورزش، هوش روایت و داستان پردازی و... در آن صورت می‌توان به این فکر کرد که جامعه همه این هوش‌ها را بپذیرد و به حساب آورد


اینکه چرا خانواده‌ها چنین تمایلاتی دارند، نیاز به واکاوی تاریخی و ارزش‌گذاری‌های اجتماعی و اقتصادی جامعه ایران نسبت به تخصص‌های گوناگون دارد، با این همه نمی‌شود منکر این شد که خانواده‌ها در جهت دادن ذائقه‌های جوانان خود به سمت رشته‌ها درگیر پالس‌هایی هستند که از روابط اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی درون همان جامعه می‌گیرند و به صورت دغدغه به فرزندان خود منتقل می‌کنند.


احساس نیاز به یک تخصص از کجا می‌آید؟

یک نکته کلیدی در این باره این است که ما هنوز در ارزش‌گذاری نسبت به مفهومی به نام «کار»، دچار ضعف‌های زیادی هستیم. شاید اگر همین موضوع را خوب و دقیق کالبدشکافی کنیم به پاسخ بسیاری از سؤالات‌مان در این باره برسیم.
نکته مهم دیگر که از دل این سؤال ایجاد می‌شود این است: جامعه به چه تخصص‌هایی احساس نیاز می‌کند و چه تخصص‌ها و گرایش‌هایی را پس می‌زند و قبول می‌کند؟
مثلا جامعه‌ای به یک جراح مغز و اعصاب احساس نیاز می‌کند اما همان جامعه ممکن است به یک روانشناس احساس بی‌نیازی کند و وجود او را یک وجود تشریفاتی و لوکس بداند. اگر این تفکر در لایه‌های فرهنگی آن جامعه رسوخ داشته باشد که اولا ذهن و روان چیز مهمی نیست یا ذهن و روان زخم برنمی‌دارد و زخم هم بردارد مثل یک زخم سطحی روی پوست، خودش خود به خود خوب می‌شود و خوب هم نشود مهم نیست چون در معرض دید نیست، معلوم است که آن جامعه، تخصصی به نام روانشناسی را پس می‌زند و کار روانشناس را جدی نمی‌گیرد.

از سوختن واشر سرسیلندر تا نیاز به شاعر

اگر در یک جامعه، باز کردن موتور یک خودرو و تعویض واشر سرسیلندر و بستن دوباره آن یک کار مفید و خوب تلقی شود –که البته همین طور است چون موتور یک خودرو را دوباره در چرخه مصرف قرار داده است - اما احضار آگاهانه کلمات و نوشتن یک مقاله یا گزارش خوب در یک روزنامه کار مفید تلقی نشود، معلوم است که جامعه کدام تخصص را پس خواهد زد و به زبان بی‌زبانی اعلام بی‌نیازی خواهد کرد.
اگر بپذیریم آدمیان در رنگین کمانی از طیف‌های استعداد به دنیا می‌آیند، کسی هوش فنی دارد، دیگری هوش ریاضی، آن دیگری هوش موسیقایی، هوش نقاشی، هوش بدن و ورزش، هوش روایت و داستان پردازی و... در آن صورت می‌توان به این فکر کرد که جامعه همه این هوش‌ها را بپذیرد و به حساب آورد.

اما اگر فقط یک طیف از رنگین کمان پذیرفته شود چطور؟
جامعه به همان میزان که به کار فنی و صنعتی نیاز دارد به الهیات هم نیاز دارد و به این نیاز باید پاسخ داده شود. همان‌طور که به پزشک نیاز دارد به شاعر هم نیاز دارد. تخصص‌هایی که کنار هم قرار می‌گیرند ولی ما گاهی آن‌ها را علیه هم می‌بینیم. (آیدین تبریزی/ایران)

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها