سرباز، روی صفحه شطرنج هم حساب کنی، آنقدر مهم است که می‌تواند وزیر رفته را برگرداند؛ همان روز اول که به دنیا آمدی، پسر که باشی پایت چندماه یا چندسال نوشته می‌شود. جنگ هم که باشد اول از همه روی تو حساب می‌کنند. در جنگ ایران و عراق هم از این سربازها کم نبود؛ چیزی حدود سه‌میلیون‌سرباز که حالا از یاد رفته‌اند، کهنه شده‌اند؛ کهنه‌سربازها. «محمد بداقی» یکی از این کهنه‌سربازهاست.
کد خبر: ۷۱۹۸۹۳

جام جم سرا: سال پنجم جنگ 18ساله شد. دوسال سربازی‌اش را جنگید، بیسیم‌چی شاخص جنگ شد، می‌گوید: «قشنگ‌ترین لحظه بیسیم‌چی زمانی بود که گلوله آماده می‌شد.» بعد از پایان خدمت برگشت، شروع کرد به نوشتن، نوشتن از جنگ، نوشتن از عملیات‌ها، از فرماندهان، از سربازها... . می‌گوید: «جنگ شاهنامه‌ای است که هزاران رستم دارد... .»

شما چه سالی جنگ رفتید؟
سال 64 بود.

چند سال داشتید؟
18 سالم بود. 18سال، فکر می‌کنم از نظر سنی برای جوان سن کمی باشد، منتها انقلاب شده بود یکسری مسایل سیاسی در کشور ما اتفاق افتاده بود و جوانان آن موقع یک پختگی خاصی داشتند. یک مقدار از سنمان بزرگ‌تر شده بودیم.

چه نیرویی؟
من نیروی زمینی ارتش خدمت کردم بعد هم به اصفهان رفتم، شهرضا، گروه21 توپخانه، چندماهی آنجا بودم و بعد عازم جبهه جنوب شدم.

در کدام عملیات شرکت داشتید؟ مهم‌ترین عملیات چه بود؟
عملیات مختلفی بود که شاخص‌ترین آنها عملیات والفجر8 بود. من مهم‌ترین عملیاتی که در آن شرکت کردم و خیلی هم به آن علاقه‌مندم عملیات والفجر8 است که فاو سقوط کرد و ایرانی‌ها بندر فاو را گرفتند که پیروزی مهمی برای کل مردم در طول سال‌های دفاع مقدس بود.

دوران سربازی چگونه است؟
من خودم اعتقاد دارم دوران سربازی مثل دانشگاه است. واقعا یک دانشگاه مجانی است. شما هیچ تاریخی را در کشور ما سراغ نداری که مردها در یک جمعی بنشینند و این جمله را استفاده نکنند؛ «یادش بخیر سربازی که بودیم...» حالا دوران جنگ و دفاع مقدس به مراتب خیلی بهتر است چون بالاخره یک اتفاق تاریخی بود... سربازی یک‌چیز متفاوتی که داشت شیطنت‌هایش بود.

موقعی که شما می‌خواستید عازم بشوید خودتان و خانواده‌تان چه حسی داشتید؟
یک حسی آن زمان بود که من فکر می‌کنم دیگر در کشورمان اتفاق نمی‌افتد. الان خیلی سخته از بچه‌ها جداشدن، حتی خود بچه‌ها هم شاید به سختی جدا بشوند ولی واقعا آن موقع این‌طور نبود. من با اینکه برادرم جبهه بود بعد از خدمت هم جبهه بود، با اینکه من رفته بودم سربازی و مثل ما هم زیاد بودند. من همیشه نسبت به اینکه داشتم می‌رفتم سربازی حس خیلی خوبی داشتم با اینکه برادرم هم جبهه بود ولی بعد از اینکه ما بعد از دوره آموزشی وارد گروه21 توپخانه شهرضا شدیم، یادم هست تمام بچه‌های سرباز با اصرار می‌خواستند که جبهه بروند. کسی حاضر نبود در پادگان‌ها بماند و این را برای خودمان یک وظیفه می‌دانستیم شاید هم خواست خدا بود که در این اتفاق تاریخی بزرگ که در کشورمان داشت رخ می‌داد، ما هم سهمی داشته باشیم.

خانواده همین برخورد را داشتند؟
خانواده هم دقیقا همین عکس‌العمل را داشتند. شاید این قابل چاپ نباشد ولی من می‌گویم من نامه‌هایم را نگه داشته‌ام. یادم هست برای اینکه خانواده‌ام نگران نباشند در نامه‌ای برایشان نوشتم که من اینجا در آشپزخانه کار می‌کنم. بعدها که آمدم این نامه‌ها را مرتب کنم، دیدم روی نامه‌ای که نوشته بودم؛ من در آشپزخانه هستم، برادر کوچکم خط زده، چرا؟ چون خجالت می‌کشیدند حتی بگویند برادرمان در جبهه در آشپزخانه کار می‌کند. تمام خانواده‌ها با غرور و افتخار می‌گفتند بچه‌مان دارد به جبهه می‌رود. تمام دوران بی‌شیله پیله کشور ما، دوران دفاع مقدس است. تمام اقشار مردم با توان مقدسی کار کردند. هر کسی هر چیزی داشت واقعا نثار می‌کرد برای جبهه و جنگ و بچه‌های رزمنده به ویژه پدر و مادرها. ما خودمان سه برادر بودیم که هر سه جبهه بودیم، بعد من رفتم و بعد برادر کوچک‌ترمان. بعد از آن هم ما هنوز درگیریم. یعنی درست است جنگ تمام شده و دیگر خاکریز و صدای توپ و تانک و... نیست ولی ما بعد از دفاع مقدس هنوز درگیر جنگیم. بنده از سال70 تقریبا دارم درباره جنگ می‌نویسم، امسال که سال93 هست 23سال می‌شود.

بودند کسانی که نخواهند به سربازی بروند یا کسانی که از هم‌خدمتی‌های شما بودند از جنگ ترس داشته باشند و نخواهند بروند؟
شما آقای هیوا مسیح را می‌شناسید؟ ایشان نکته جالبی درباره نویسندگی گفته بودند. می‌خواهم بعد از این جواب شما را بدهم. ایشان گفته‌اند: «یک نویسنده کی موقع چاپ کتابش است؟» بعد جواب داده‌اند «شبی تابه‌حال در باغ انار خوابیدی؟ انارهایی که می‌رسد، می‌ترکد. شما اگر در آن باغ باشی از صدای ترکیدن انار وحشت می‌کنی. آن وقت موقع چاپ کتاب است.» انار مگر چقدر است. ولی از جمع انارهایی که دارند می‌ترکند وحشت می‌کنی. می‌خواهم این را به شما بگویم پیوست حرف ایشان؛ واقعا اگر کسی در دوران دفاع مقدس بود از این همه ایثار و از خودگذشتگی وحشت می‌کرد. لذت می‌برد از این همه عشق بین نیروها، بین مردم، حالا شاید کسانی هم بودند که می‌گفتند خب چرا باید برویم. ولی خب درصدش خیلی پایین بود، خیلی.

از خستگی، گرفتیم چند ساعتی خوابیدیم بعد اینکه بیدار شدیم دیدیم قبرستان، ده است که خیلی هم گلوله خورده خب بالاخره به آدم احساس وحشت دست می‌دهد. من در چاله خوابیده بودم بعد از بیدارشدن متوجه شدم جایی که خوابیده بودم قبر بود

همان‌ها هم وقتی وارد جنگ و دفاع مقدس می‌شدند به این باور می‌رسیدند که این تاریخ خیلی بزرگ است. فضایی که غالب بود خیلی بیشتر بود. شاید افرادی بودند که می‌گفتند ما نمی‌گذاریم که بچه‌مان برود. حتی کسی بود که دوران سربازی‌اش بود ولی نرفت. ولی اینها خیلی انگشت‌شمار بودند. عرض کردم که خانواده من «در آشپزخانه کارکردن» را در نامه‌ام خط زده بودند. چه برسد به اینکه من بگویم نمی‌خواهم بروم. شما هر خانواده‌ای را که می‌دیدی کسی را در جبهه داشت. فضای کشور فضایی بسیار معنوی بود. اصلا در تاریخ کشور ما مشابه ندارد.

فضای جنگ فارغ از فداکاری‌ها و شجاعت‌های رزمندگان، دشواری‌ها و سختی‌هایی داشت. بالاخره جنگ، جنگ است. هیچ کسی از جنگ خوشش نمی‌آید. با توجه به اینکه شما در حوزه ادبیات دفاع مقدس کار کرده‌اید فضای واقعی جنگ را چگونه می‌دانید؟
سربازها وقتی جلو فرمانده‌هایشان رژه خیلی‌خوبی می‌روند اگر فرمانده پشت بلندگو به اینها بگوید سربازها خوب، اینها نمی‌دانند چه باید بگویند. همه می‌مانند. ازشان تقدیر می‌کند ولی همه آنها می‌مانند که چه بگویند. ولی اگر فرمانده بگوید گروهان خیلی خوب، اینها همه می‌دانند چه بگویند می‌گویند الله‌اکبر یا... - چیزی که اعتقاد شخصی من است -در ادبیات دفاع مقدس و کارهای تصویری که انجام می‌دهیم کار خوب بوده و کار خیلی خوب انجام نداده‌ایم. به خاطر همین این فضایی که شما می‌گویید را نمی‌توانیم به تصویر بکشیم. نمی‌توانیم یک کتاب خیلی عالی بدهیم و این کتاب یک دفعه در اولین چاپش در کشور ما یک‌میلیون‌نسخه از آن به‌فروش برود و این هم خب عقبه‌هایی دارد. چون احساس می‌کنم در این کارها در درجه اول باید تبلیغات خیلی خوبی باشد و دولت از فضای فرهنگی خیلی خوب حمایت کند. اگر در فضای تصویری فیلمی ساخته شود، مثلا استاد حاتمی‌کیا همین چندوقت پیش «چ» را ساخت، باز دید خودشان را نمایش داد. من اعتقادم این است با اینکه خدمت ایشان ارادت دارم و استاد بنده هم هستند ایشان در بحث فیلمسازی زحمت زیادی کشیدند ولی باز دید خودشان را ساخت.

تصویر خودتان از جنگ چیست؟ شما چه صحنه‌هایی را می‌دیدید از آن تصاویری که به‌خاطر دارید. از آن واقعیت‌های تلخ که برایتان اتفاق افتاده بود. جایی شما به تردید افتادید یا بترسید.
اگر بخواهیم از جنبه نظامی به جنگ نگاه کنیم، جنگ ما یک‌خوبی دارد و یک‌اشکال؛ دلیلش این است که ما یک نیرو در جنگ نداشتیم، خیلی از جنگ‌های دنیا مشخص است نیرو کیست؟ ارتش است. خیلی مشخص است نیروهای پارتیزان است ولی در جنگ ما این‌طور نبود. ارتش بود، سپاه بود، بسیج بود، نیروهای مردمی بودند، نیروهای گمنام بودند؛ تازه ما زیرمجموعه نیروها هم داشتیم. کسانی بودند که کارهای بزرگی انجام دادند که همین الان هم به سراغشان بروید، حرف هم نمی‌زنند. به همین دلیل که ما واقعا یک نیرو در جنگ نداشتیم پرداختن به هشت‌سال دفاع مقدس اینطور سخت می‌شود. به دلیل اینکه هر کسی که آنجا بود یک نگرشی داشت. شما بحث سربازها را اگر مطرح می‌کنید سربازها علاوه بر عقیده‌ای که داشتند علاوه بر اعتقادی که به دین و کشورشان داشتند و واقعا مثل یک بسیجی و بسیجی‌وار جلو می‌رفتند، منتها دوران سربازی دوران شیطنت هم است و بین بچه‌ها مرسوم بود. من یادم است چندساعت بعد از گذشتن از عملیات والفجر8 یک‌سری سرباز آمده بودند و ما یکی از سربازهای قدیمی را که یک مقدار سنش بالاتر هم بود به‌جای فرمانده ارتش جا زده بودیم و او را به این سربازها معرفی می‌کردیم و این شیطنت‌های دوران سربازی را انجام می‌دادیم. ولی شاید در نیروهای دیگر این اتفاق نمی‌افتاد. ولی اگر بخواهید از دید من در نظر بگیرید اینکه آن فضای معنوی و آن فضایی که ما تردید داشته باشیم به اینکه یک موقع بخواهیم بترسیم، نه واقعا اصلا بحث ترس هیچ‌وقت نبود. چنین فضایی من ندیدم.

تلخ‌ترین صحنه‌ای که از همرزمانتان در جنگ یادتان هست.
یک دوست عزیزی داشتم، زمانی که در جزیره مجنون بودیم آنها برای آوردن یک قطعه مخابراتی رفته بودند و گلوله‌ای که عراقی‌ها زده بودند دقیقا خورده بود بغل ماشین و اینها شهید شده بودند. این اتفاقی که برایتان می‌گویم شاید در مجموع هفت‌،هشت‌دقیقه بیشتر طول نکشید. وقتی ما به بالاسر آنها رسیدیم ماشین که به‌کلی از بین رفته بود. خود اینها هم از بین رفته بودند. قطعات تکه‌تکه‌شده ماشین آنقدر داغ بود که چندساعتی صبر کردیم تا ماشین خنک شد و بعد این بچه‌ها را در پتو گذاشتند. خب از این صحنه‌ها زیاد بود ولی برای خودم چون او دوست صمیمی من بود، خیلی تلخ بود و این اتفاق هم خیلی سریع یعنی برق‌آسا افتاد. او از ما خداحافظی کرد چنددقیقه‌ای طول نکشید که گفتند ماشین را گلوله زده. فضای خاصی بود، همه به هم نگاه و گریه می‌کردند. کسی هم نمی‌توانست کاری انجام دهد. فردا ما دوباره می‌رفتیم کنار آن ماشین گریه می‌کردیم قطعاتی از آن را برمی‌داشتیم. با چه سختی‌ای رفتیم ماشین را آوردیم گذاشتیم در همان جایی که خودمان بودیم و چیزهایی مرقدمانند اطرافش درست کردیم چیزهایی احساسی که خب برایمان سخت بود. اما فضای طنزگونه در جنگ خیلی بیشتر بود. من یادم است که برادرم به‌عنوان یک بسیجی به جزیره فاو آمده بود و من قرار بود بروم ایشان را ببینم باران‌های جنوب هم باران است، آنجا خشک است اما دوساعت بعد باران می‌آید و طوری که قایق آنجا می‌رود. باران که نه هر قطره‌اش یک سطل آب بود. من با این بچه‌های بسیج برمی‌گشتم، جلو آتشبار که رسیدیم آنها به اهواز می‌رفتند من در مسیر با اینها بودم به راننده گفتم مرا اینجا پیاده کنید بنده‌خدا یک مقدار به راست جاده متمایل شد که زمین خیس بود مینی‌بوسی که همراه بسیجی‌ها بود کلا تا سقف داخل گِل رفت.

چندبار خطر از بیخ گوشتان رد شد؟
ما چون توپخانه بودیم و توپ‌های 130میلیمتری بود خب من فکر می‌کنم فضای ما مقداری با خطوط دیگر فرق می‌کرد مثلا با بچه‌هایی که جلو بودند. ولی از نظر خطر من فکر می‌کنم با خط‌مقدم خیلی فرق نداشت. به دلیل اینکه گلوله بود دیگر، شما شاید صدای صوت گلوله را می‌شنیدید که دارد می‌آید ولی خب چه عکس‌العملی باید نشان بدهی اینکه خودت را به سنگر انفرادی برسانی بخوابی روی زمین حالا آن گلوله صاف بخورد به همان سنگر انفرادی یا بغل شما یا شما جایی که پنهان شدی و... اما واقعا نسبت به آن بی‌اعتنا بودیم. اینکه بخواهیم بترسیم، اینطور نبودیم نه. یک چیز دیگری که در جبهه داشت برای من و دوستانم اتفاق می‌افتاد این بود که وقتی به مرخصی می‌آمدیم واقعا دلمان برای برگشتن تنگ می‌شد.

از بیسیم‌چی‌بودنتان بگویید. خبرهایی که می‌شنیدید یا خبرهایی که می‌دادید... .
کار بیسیم‌چی یک‌چیز جالبی بود. مخابرات به‌طور کلی در هر نیرویی اولین نیرویی است که مستقر می‌شود و آخرین نیرویی است که برمی‌گردد. گاهی می‌گویند مخابرات خیلی راحت بود ولی سیستم مخابراتی در ارتش و کل نیروهای رزمنده یک سیستم عجیب‌وغریب بود. خود حضرت امام در دیدار با شهید خوشرو، فرمانده گروه401 مخابرات و دوستانی که به قم رفته بودند گفته بود: سلسله‌اعصاب ارتش و نیروهای مسلح مخابرات است و دقیقا همینطور است و خیلی حایزاهمیت است. وقتی همه رزمنده‌ها کارشان تمام می‌شد تازه کار ما شروع می‌شد. چون ما باید می‌رفتیم سیم‌هایی که قطع شده بود را گره می‌زدیم و به این راحتی نبود. سیم‌ها شش‌تا رشته بود که سه‌تا رشته مسی بود که شما به‌راحتی گره می‌زدی. سه‌تا رشته فولادی بود که این فولادی‌ها را نمی‌شد به‌راحتی گره زد. یک گره خاصی داشت باید حتما آن گره را می‌زدی تا ارتباط برقرار شود. خب فولاد بود دیگر. با آن عجله‌ای که بعد از عملیات داشتیم. با دستمان سیم‌ها می‌گرفتیم و جلو می‌رفتیم وقتی آن سیم داخل دست می‌رفت یعنی آن سیم پاره است. حالا قسمت مسی خیلی مهم نبود ولی قسمت فولادی واقعا دردناک بود. ولی چیز جالبی که یادم است، ما وقتی با بیسیم صحبت می‌کردیم خب کد داشت دیگر، مثلا به گلوله می‌گفتیم نخود- لوبیا و خیلی چیزهای دیگر را استفاده می‌کردیم. بعضی‌وقت‌ها که عملیات بود و دنبال این کدها می‌گشتیم و مثلا می‌خواستیم بگوییم شلیک کن یا فلان کار، بچه‌هایی که آن‌طرف خط بودند متوجه می‌شدند، بچه‌ها زبان زرگری را بلد بودند. فوری از این چیزها استفاده می‌کردیم. قشنگ‌ترین لحظه بیسیم‌چی زمانی بود که گلوله آماده می‌شد. ما به دیده‌بان‌ها اطلاع می‌دادیم که گلوله آماده است و آنها به ما اعلام آمادگی می‌کردند. یا مثلا سرباز‌ها وقتی می‌گفتند «الله‌اکبر» یعنی آمادگی کامل بود و ما هم در جواب می‌گفتیم «جانم فدای رهبر.» اینها لحظه‌های خیلی قشنگی بود و یک احساس شور خیلی قشنگی داشت. ولی خب بیسیم بود دیگر، گاهی فرکانس می‌افتاد روی فرکانس عراقی‌ها یا مثلا نیروهای دیگر بسیج و سپاه. همدیگر را اذیت می‌کردیم آنها می‌گفتند آقا از فرکانس ما خارج شوید ما داریم فلان کار را انجام می‌دهیم. ولی در مجموع خود بیسیم‌چی‌بودن یک حس خاصی داشت. بیسیم روی دوش آدم بود و من هم خیلی علاقه‌مند بودم. دنبال فرمانده می‌دویدم، دوست داشتم.

تمام دوران جنگ شما بیسیم‌چی بودید؟
یعنی به‌طورکلی بیسیم‌چی باشم؟ نه. طبیعتا سرباز وقتی وارد یک‌جایی می‌شد تا آموزش‌های لازم را می‌دید و تا قابلیت‌های خودش را نشان می‌داد طول می‌کشید تا فرماندهان به او اعتماد کنند.

چند مدت بیسیم‌چی بودید؟
تقریبا فکر می‌کنم ما از زمانی که وارد جبهه شدیم من به دلیل علاقه‌ای که به مخابرات و این بحث‌هایی که در محدوده بیسیم‌چی بود، داشتم، همیشه دنبال این بودم که این قضیه را به سمت خودم بیاورم. مثلا سعی می‌کردم این قابلیت را نشان دهم که فرمانده‌مان این اعتقاد را پیدا کند که بیسیم‌چی باشم و آخر هم این اتفاق افتاد. من بیسیم‌چی شدم و هم در مخابرات آتش‌بار بودم و هم وقتی عملیات می‌شد آنقدر به فرمانده می‌چسبیدم که حالا او بخواهد یک دستوری بدهد. گاهی فرمانده به من می‌گفت تو چقدر به من نزدیک می‌شوی یک‌خرده دورتر باش. (خنده). این کار را خیلی دوست داشتم.

در عملیات والفجر8 هم بیسیم‌چی بودید؟
بله... در عملیات والفجر8، ما جایی مستقر شده بودیم که دقیقا همان شب آن موضعی که ما بودیم را زدند؛ قبل از شروع عملیات که هیچ‌وقت این یادم نمی‌رود که اینقدر صدای گلوله و آتش و اینها زیاد بود. نزدیک بهمن‌شیر بودیم، موج انفجار و صدای نور شلیک گلوله‌ها زیاد بود. آن شب یادم است که با فرمانده‌مان بودیم و من و فرمانده و یک راننده. جای خواب نبود. آنجا یک دهی بود به نام «قفاد»، وقتی از خستگی، گرفتیم چند ساعتی خوابیدیم بعد اینکه بیدار شدیم دیدیم قبرستان، ده است که خیلی هم گلوله خورده خب بالاخره به آدم احساس وحشت دست می‌دهد. من در چاله خوابیده بودم بعد از بیدارشدن متوجه شدم جایی که خوابیده بودم قبر بود.

برای شروع عملیات و بعد از پایانش شما با چه کسی صحبت می‌کردید؟
ما در عملیات‌ها اصولا کارمان به صورتی بود که وقتی عملیات می‌شد به ما اعلام می‌کردند. بچه‌ها پراکنده بودند و در سطح آتش‌بار هر کسی در گوشه‌ای نشسته بود، یا کار روزمره انجام می‌داد یا توپ تعمیر می‌کرد یا نامه می‌نوشت. بلندگو هم که نبود وقتی چیزی می‌شد ما بدوبدو بیرون می‌آمدیم، فریاد می‌زدیم ماموریت، ماموریت... که بچه‌ها مثل آتش‌نشان‌ها سریع لباسشان را می‌پوشیدند ماسک‌های ضدگازشان را برمی‌داشتند و همه‌چیز را برمی‌داشتند و پای توپ می‌رفتند. من به‌عنوان بیسیم‌چی که بودم، با فرمانده آتش‌باری که آنجا بود در سطح آتش‌بار می‌چرخیدیم که حین ماموریت به توپ‌ها و سرباز‌ها سر می‌زد که ببیند چه‌کار می‌کنند. وقتی هم ماموریت تمام می‌شد از طریق بیسیم و تلفن‌های هندلی و قورباغه‌ای که می‌گفتند ما اطلاع می‌دادیم...

عملیات والفجر8 چقدر طول کشید؟
فکر کنم چند روزی بود. دقیقا اواخر سال 65 بود.

لحظه موفق‌شدن عملیات چطور بود؟ پشت بیسیم چه گفتید؟
خیلی قشنگ بود وقتی ما شنیدیم بندر فاو سقوط کرده. شادی‌هایمان هم عجیب و غریب بود؛ مثلا هورا می‌کشیدیم. صلوات می‌فرستادیم. مثلا در یک جایی 10نفر ایستاده‌اند از آن 10نفر، یکی تکبیر می‌گوید، یکی هورا می‌کشد.

قاعدتا شما اولین کسی بودید که خبردار می‌شدید.
طبعا بله، در آن قسمتی که بودیم ما سریع می‌فهمیدیم که مثلا عملیات پیروز شده، ولی خب نه، آن ریز پیروزی عملیات را بعدها ما هم از طریق اخبار و اینجور مسایلی که در جبهه پخش می‌شد متوجه می‌شدیم. حالا فرمانده‌ها خیلی سریع‌تر متوجه می‌شدند که چه اتفاقی افتاده است.

شده بود اشتباه هم بکنید؟
بله، اشتباه هم رخ می‌داد دیگر. ولی اشتباهات اینقدر بزرگ نبود. من یک‌بار یادم است قرار بود از گرمدشت آبادان به سمت جزیره مجنون برویم و ما خودمان گرا را انتخاب کردیم. من شدم «ببر یک» و کسی که آن طرف دستگاه بود شد «ببر دو.» ما با فرماندهی در آمبولانس بودیم؛ اول دسته، بعد از ما توپ‌ها بود یک‌جیپ نظامی آخر دسته با یک‌فرمانده رده‌پایین‌تر. من تا حدودی از او می‌پرسیدم که موقعیت چنده وقتی می‌گفت پنج-پنج، یعنی همه چیز خوب است. یک جایی از من سوال کرد پنج - پنج، صدایش را نشنیدم. فرمانده‌مان هم که بسیار آدم نظامی خاصی بود و خیلی عجیب بود، یک لحظه به من گفت: «چی شد؟» من ترسیدم جواب بدهم گفتم قربان گفتند پنج – پنج. چون سرباز قدیمی هم بودم از من انتظار نداشت که چنین اشتباهی بکنم. گفت: «بزنید کنار.» زدیم کنار. پایین آمدیم، گفت: «اینجوری «پنج - پنج» است؟ پس کو توپخانه؟» هیچ‌کس نبود؛ یعنی در حقیقت توپخانه را گم کرده بودیم. که بعد من همانجا از ماشین پیاده شدم، آنها رفتند به همان مقری که آنجا قرار بود به ما بدهند من همانجا ایستادم و با فرکانس بیسیم پیام می‌فرستادم. آنها را پیدا کردم و گفتم من فلان جا ایستادم، چون تاریکی مطلق بود. ایستادم که دوستان برسند وارد مقر شوند و آخرین ماشینی که وارد شد و آنها داخل رفتند و من با آخرین ماشین رفتم.

تنبیه هم می‌شدید؟
صددرصد...

شما در دوران جنگ ازدواج کردید؟
نه. من سال 72 ازدواج کردم.

آن موقع عاشق نشده بودید؟
اتفاقا یکی از اتفاقاتی که در جنگ می‌افتاد چنین چیزهایی بود. بعضی‌ها متاهل بودند بعضی‌ها نامزد داشتند. شما باید در یک فضایی هم قرار بگیری تا متوجه شوید که اصلا این فضا چیست. داستانی نوشتم که این ماجرای عشق یک دختر شادگانی بود. در هفت کلمه این را نوشتم. در حقیقت انتظار آن دختر بود برای دیدن آن سربازی که عاشقش بود. چرا موضوعات عشقی هم خیلی زیاد بود.

شما چطور؟
خود من خیلی اجازه نمی‌دادم این مسایل به ذهنم بیاید و زیاد برایم مهم نبود. من بیشتر دنبال نوشتن بودم. فکر می‌کنم یکی از افرادی باشم که تمام طول خدمت خود را نوشتم. شاید یکی از معدود افرادی باشم که جلو تمام تابلوهایی که در جبهه بود، عکس انداختم. آبادان، اهواز، جزیره مجنون، مقر شهدای والفجر8 و... یادم است سربازی داشتیم که نامزدش به اهواز آمده بود. حالا چطور متوجه شده بود، نمی‌دانم. قشنگ یادم است خدا رحمتش کند «شهید میمندی» بود. وقتی متوجه شده بود نامزدش به اهواز آمده حتی فرمانده‌مان تیر هوایی هم زد که نرو، ولی رفت. گفت نه من باید بروم نامزدم را ببینم و فرمانده هم البته جلوگیری نکرد و اجازه داد برود و رفت دو، سه‌روز هم اهواز بود و بعد برگشت. بعدها نزدیک آبادانی که گفتم خدمتتان، گلوله زدند ترکش خورد و شهید شد.

سربازان جنگ ویتنام در کشورشان بازوبند مخصوصی دارند. یک سرباز این جنگ در خیابان که راه می‌رود مردم خیلی به او احترام می‌گذارند. در فرانسه یک جایگاه خاصی دارند، در مراکز عمومی حمل و نقل ولی ما الان مثلا می‌رویم جلوی یک‌مرکز نظامی می‌گوییم من سرباز جنگ هستم، یا مثلا ما بچه‌ها وارد بنیاد شهید می‌شویم، یک‌خواسته خیلی کوچک داریم، هیچ اتفاقی برایمان نمی‌افتد

بعد از آن از نامزدش خبری نشد؟
نه دیگر، چون ما بعدها دیگر ارتباط نداشتیم... . من از کتاب فرماندهان جنگ، شهیدهمت را خوانده‌ام. ایشان با همسرش در طول جنگ آشنا شده، مطلب خیلی جالبی که من از شهیدهمت خوانده‌ام این است که همسرش از او خواسته بود حلقه را از دستش خارج کند، حاج‌همت به همسرش گفته بود من می‌خواهم این همیشه در دستم باشد که سایه تو را بالای سرم احساس کنم. از این اتفاقات ما خیلی در جنگ داریم.

فکر می‌کنید سربازان جنگ چقدر دیده شده‌اند؟
اصولا حکومت مثل یک پدر برای مردم می‌ماند. فرقی نمی‌کند دولت هم همین‌طور. حالا شما می‌بینید در خانواده‌ای مثلا چهار تا پسر هستند اگر پدر بیاید به اینها بگوید بارک‌الله، به یکی بگوید آفرین، به دیگری یک تشویقی دیگر بدهد اما یکی از آن پسرها را نبیند، آن بچه پیش خودش فکر می‌کند که چرا... ما هم خودمان را فرزند حکومت می‌دانیم. فرزند دولت و نظام می‌دانیم. دوست داریم به عنوان کسانی که جنگیدیم و به عنوان کسانی که در کنار فرماندهانمان بودیم، در طول دفاع مقدس، پدر، ما را هم ببیند. ما را نمی‌بینند، این دلیل مظلومیت ماست. اصلا شما ببینید کجای سینما هست؟ تاریخ شفاهی جنگ، کجا ما مشخص هستیم؟ کدام پس‌کوچه‌ای در کشور ما به اسم سربازان جنگ است. اصلا خیابان و اتوبان و جنگل و پارک و... هیچ، ‌یک کوچه! شما یک میدان در تهران نشان دهید که نوشته باشد میدان سربازان دوران دفاع مقدس. اگر مظلوم نبودیم سه‌میلیون‌نفر شرکت‌کننده بزرگ‌ترین آمار شرکت‌کننده در جنگ، لااقل در تهران یک کوچه به اسمش بود. وقتی در چنین جایی حتی اسممان هم نیست، خب مظلومیم دیگر. وقتی به بنیادشهید می‌رویم و می‌گوییم از همه بیشتر در دوران دفاع مقدس جنگیدیم به ما می‌گویند کنار بروید. ما باز هم می‌آییم برای نظام و کشورمان کار خودمان را انجام می‌دهیم چون وظیفه‌مان را می‌دانیم اما خب معلوم است که مظلوم هستیم. من همین‌جا از آقایان قالیباف و مهندس چمران می‌خواهم کوچک‌ترین کاری که می‌شود انجام داد یک اسم اتوبان به نام سربازان دفاع مقدس بگذارند که حداقل مردم و جوانان رد می‌شوند، بگویند اینها که بودند. ما کجای تاریخ شفاهی جنگ هستیم. کجای قصه‌ها و رمان‌های جنگ هستیم. الان هم می‌گوییم وظیفه‌مان است باز هم برای کشورمان می‌جنگیم. اگر آمدیم در کارهای سیاسی شرکت کردیم، وظیفه‌مان بود. اگر در ادبیات دفاع مقدس شرکت کردیم، وظیفه‌مان بود. اگر آمدیم خانه، سرباز ایران را راه‌اندازی کردیم، وظیفه بود. اگر بخواهیم الان با این خانه سربازان جنگ را دور همدیگر بیاوریم جمع کنیم و یک شبکه راه‌اندازی کنیم که این شبکه باز می‌آید به کشورمان خدمت می‌کند باز وظیفه خود را انجام می‌دهیم ولی به هرحال برای مسوولان هم کوچک‌ترین کار، نامگذاری است بیایند این‌کار را انجام بدهند. نه فقط ما، یکی از قشرهایی که به نظر من مظلومند واقعا، همسران نظامی‌ها بودند. فرقی هم نمی‌کرد چه نیرویی، کسانی که متاهل بودند. همسرانشان واقعا زجر کشیدند و افتخاری نصیب خودشان کردند. خب حالا یک نیروی نظامی می‌رفت می‌جنگید ولی همسرش خانه و زندگی‌اش را نگه می‌داشت. واقعا هیچ‌وقت به اینها پرداخته نشده، این زن‌ها چه کار بزرگی در دوران جنگ انجام دادند. سربازها اولین نیروی نظامی یعنی اسلحه‌شناس بودند که به جبهه اعزام شدند؛ یعنی افرادی بودند که اسلحه را می‌شناختند آن هم به دلیل اینکه منقضی‌خدمتان 56 نیروهایی بودند که در خانه خود و کنار زن و بچه‌هایشان بودند و کار و زندگی می‌کردند، همراه با شروع جنگ اینها ازشان خواستند که دوره احتیاطشان را دوباره برگردند و اکثر قریب‌به‌اتفاق آنها برگشتند. ما سهم‌خواهی نمی‌کنیم و هیچ‌وقت هم به‌خاطر این مسایل این کار را نکردیم ولی می‌گویم، مثلا اگر برویم و بگوییم یک سرباز جنگ به یک نامه نیاز دارد آنها انجام نمی‌دهند. سربازان جنگ ویتنام در کشورشان بازوبند مخصوصی دارند. یک سرباز این جنگ در خیابان که راه می‌رود مردم خیلی به او احترام می‌گذارند. در فرانسه یک جایگاه خاصی دارند، در مراکز عمومی حمل و نقل ولی ما الان مثلا می‌رویم جلوی یک‌مرکز نظامی می‌گوییم من سرباز جنگ هستم، یا مثلا ما بچه‌ها وارد بنیاد شهید می‌شویم، یک‌خواسته خیلی کوچک داریم، هیچ اتفاقی برایمان نمی‌افتد. حالا آن احترام عمومی که جای خود دارد. البته این را خدمتتان عرض کنم مردم و مسوولان وقتی بحثی می‌شود واقعا به ما احترام می‌گذارند ولی ما می‌گوییم یک اتوبان هست دیگر به اسم اتوبان بسیج، غیر از این است مگر، خب یک اتوبان هم به اسم سربازان دفاع مقدس بزنند. بسیجی و سپاهی و ارتشی و سرباز جنگ و تمام نیروها هیچ فرقی با هم نمی‌کنند. همه در کنار هم بودیم این افتخار آفریده شده، ولی خب آدم یک‌مقدار احساس مظلومیت می‌کند. (شرق)


*انتشار مطالب خبری و تحلیلی رسانه‌های داخلی و خارجی در «جام جم سرا» لزوماً به معنای تایید یا رد محتوای آن نیست و صرفاً به قصد اطلاع کاربران بازنشر می‌شود.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۳
ایرانی
Iran, Islamic Republic of
۱۷:۲۱ - ۱۳۹۳/۰۶/۳۱
۰
۰
سال 59 تا 61 در اوج درگیریهای كردستان و جنگ عراق در منطقه كردستان سرباز بودیم و با سختی های زیادی از انقلاب و مملكت دفاع كردم . اما همانطوركه گفته شد قدر این سربازان را نمی دانیم و حتی زمان قبل از جنگ ایران و عراق برای سوابق آنها در نظر گرفته نمی شود در حالی كه جنگ چریكی كردستان سخت تر از ایران و عراق بود .
ALI REZA BODAGHY
Iran, Islamic Republic of
۲۰:۳۷ - ۱۳۹۴/۰۲/۰۵
۰
۰
خیلی خوب بود
علیرضا
Iran, Islamic Republic of
۲۰:۴۰ - ۱۳۹۴/۰۲/۰۵
۰
۰
عالی بود
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها